كنار در ورودي پارك فرانك را ديدم كه در انتظارم ايستاده بود. او جلو آمد و سلام كرد و حالم را پرسيد.
-خب ... مثل اين كه قرار بود شما يه حقيقتي رو بهم بگيد.
با هم به سمت نيمكتي رفتيم و او گفت:
-حقيقتش نمي دونم از كجا و چطور شروع كنم؟
-ببينيد! دوست دارم رك و صريح حرفهاتون رو بزنيد.
او با تأييد حرفم، سرش را تكان داد و گفت:
-اگه يادتون باشه من قبلاً چندين مرتبه ازتون خواهش كردم ما براي مدتي با هم باشيم اما هر بار به دلايل مختلف مخالفت كرديد، اون وقتها زياد پافشاري نكردم چون ...
حرفش را قطع كرد و به روبرو چشم دوخت، با تعجب پرسيدم"
-چرا ...؟!
او بعد از كمي مكث به صورتم نگاه كرد و با لحني كاملاً خودماني گفت:
-مي دوني مهتاب! من اون وقتها تحت تأثير يكسري عوامل به دروغ بهت گفتم دوستت دارم.
از شنيدم حرفش چنان يكه خوردم كه نگاهم به چشمانش ثابت ماند و در بهت و ناباوري گفتم:
-تو چي گفتي؟!!!
اين اولين باري بود كه «تو» خطابش مي كردم. سرش را پايين انداخت و با صداي آهسته اي گفت:
-اين حرف من مال اون روزهاست ولي بايد بدوني كه الان با اون وقتها فرق مي كنه، من به مرور زمان واقعاً بهت علاقمند شدم و قسم مي خورم الان به قدري دوستت دارم كه ...
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-اون وقتها براي چي و در اثر چه چيزي بهم دروغ گفتي؟!
-مي دوني مهتاب ... اميدوارم ناراحت نشي ولي اگه يادت باشه اوايل ترم توي كالج، يكي از دوستان من دعواش شد و تو هم پات وسط كشيده شد و مداخله كردي، اون روز دوستم برات خط و نشون كشيد چون بدجوري بهش برخورده بود. بعد از مدتي از من خواست باهات رابطه برقرار كنم و بعد هم كه بهت خيانت كردم برم دنبال زندگي خودم. من ساده هم براي اين كه كاري براي دوست صميميم كرده باشم قبول كردم. آره! اعتراف مي كنم كه اون اوايل بهت دروغ گفتم، اما به خدا قسم توي اين مدت واقعاً عاشقت شدم و مي خواهم باهات ازدواج كنم. بهت قول مي دم... قول مي دم خوشبختت كنم. من مي تونم...
-بهتره زياد تند نري. ببينيد آقاي «فرانك شومان» ! من نه قبلاً و نه حالا، به شما هيچ علاقه اي ندارم و مطمئن باشيد باهاتون نه تنها ازدواج نمي كنم بلكه رابطه اي هم برقرار نمي كن. پس بهتره خيالتون رو راحت كنم... ناگفته نماند ه هيچ وقت و در هيچ شرايطي هم حرفم عوض نمي شه.
-تو الان از حرف من ناراحتي، شايد وقتي كمي به اعصابت مسلط بشي...
-اصلاً هم اينطور نيست. من دارم با خونسردي نظرم رو بهت مي گم و بهتره باور كني قبل از شنيدن حرفهاي شما هم كه اصطلاحاً حقايق رو گفتيد، همين عقيده رو داشتم.
او با چهره اي غمگين گفت:
-من بچگي كردم، حالا هم اومدم حقيقت رو بهت بگم تا شايد جبران اون اشتباهم بشه اما مثل اين كه نه تنها از اين حقيقت خوشحال نشدي بلكه عصباني هم شدي.
پوزخندي زدم و گفتم:
-يعني واقعاً توقع داشتيد خوشحال بشم؟!
-من از بچگي ياد گرفتم حقيقت هميشه خوبه و در واقع همه بايد از شنيدن حقيقت خوشحال بشن.
-اما نه هر حقيقتي
او با مكث لبخند تلخي زد و گفت:
-حق با توست، اما ازت خواهش مي كنم در مورد پيشنهادم بيشتر فكر كن.
احساس خيلي بدي داشتم و اصلاً دلم نمي خواست حتي نگاهش كنم ولي او به صورت من چشم دوخته بود و انگار مي خواست به تك تك سلولهاي وجوديم رسوخ كند. چند دقيقه اي كه گذشت به ساعتم نگاه كردم و به او گفتم:
-من بايد تا نيم ساعت ديگه خونه باشم.
از جايم بلند شدم و او گفت:
-من ميرسونمتون، پس عجله نكنيد.
همينطور كه كيفم را روي شانه ام مي انداختم گفتم:
-من با مارال قرار دارم و همين الان هم بايد راه بيفتم و گرنه ديرم مي شه
او نيز ايستاد و با هم به سمت در خروجي پارك رفتيم. به اصرار او سوار ماشينش كه يك بي ام و مدل بالا بود شدم. او مرا به محل قرار با مارال رساند اما او هنوز نرسيده بود، چون من براي خلاصي از دست فرانك يك ساعت زودتر از قرارم به مارال رسيده بودم. بالاخره بعد از كلي انتظار مارال به همراه آبگين رسيد. فرانك كه در اين مدت باز هم سعي داشت مرا متقاعد كند با چهره اي مأيوس و نااميد به صورتم خيره شد و گفت: