فصل سی و یکم:shopping smiley
ساعت شش بود که همراه مانی برای خرید هدیه تولد ساغر به خیابان... رفتیم و بعد از مدتی که از این مغازه به آن مغازه می رفتیم در آخر شال و کلاه زیبایی برای او انتخاب کردم و خریدم. مانی من را برای شام به یکی از رستورانهای مورد علاقه اش دعوت کرد... شام را در محیطی شاعرانه صرف کردیم. این بهترین شب زندگی من بود.
با خودم گفتم: جای رامین خالیه که ببینه مانی چقدر تغییر کرده و اون اشتباه می کرده.
صبح با شوق و ذوق و فراوانی از خواب بیدار شدم. یادداشت مانی را که روی میط صبحانه بود دیدم و ان را برداشتم و خواندم.
آتوسا عزیزم سلام
تا ساعت چهار منتظر من باش اگر دیر کردم خودت برو
احساس عجیبی داشتم . سریع کارهایم را انجام می دادم. فکر می کردم قرار است اتفاقی بیفتد. ولی خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد... از ساعت سه حاضر شده بودم و به ساعت نگاه می کردم تا زودتر عقربه ها روی ساعت چهار قرار بگیرند.
از وقتی با مانی نامزد کرده بودم دیگر به خانه ساغر نرفته بودم. بالاخره ساعت چهار و دو دقیقه شد ولی مانی نیامد. دیگ نمی توانستم منتظر او بمانم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. می خواستم سوار ماشین شوم که چشمم به لاستیک کم باد چرخ جلوی ماشین افتاد.
لگدی به لاستیک کم باد زدم و گفتم: لعنتی. و کیفم را با حرص به داخل ماشین پرتاب کردم و رفتم تا لاستیک را تعویض کنم. کار تعویض لاستیک تمام شده بود که به ساعتم نگاه کردم. چهار و پانزده دقیقه بود. به طرف در حیاط رفتم تا ان را باز کنم که در باز شد و مانی وارد حیاط شد و وقتی ماشین را داخل حیاط پارک کرد تازه متوجه من شد و با تعجب گفت:
- اتوسا هنوز نرفتی؟
- سلام.
- سلام عزیز دلم.
- چی شده؟ صدات خیلی خسته به نظر می آد.
- چیزی نیست سرم درد می کنه.
- یعنی از بعدازظهر تا حالا سرت خوب نشده؟
- نه، بدترام شده... سرم داره از درد می ترکه.
- قرص خوردی؟
- نه.
- از بس بی خیالی. بیا بریم تو ببینم. و بازویش را کشیدم.
مانی روی کاناپه چرمی دراز کشیده بود. قرص مسکنی همراه یک لیوان آب به دستش دادم و گفتم: بخور.
- آتوسا تو برو.
- پس تو رو چیکار کنم؟
- ببین من می خواستم زودتر از اینا بیام خونه ولی گذاشتم از چهار بگذره که تو رفته باشی. و سرش را با دستانش فشرد و عضلات صورتش را به هم فشرد. کنارش زانو زدم و گفتم: ولی مانی من این طوری نمی تونم برم.
- آخه چرا؟
- خب حواسم پیش توئه، این طوری به من خوش نمی گذره باشه برای یه روز دیگه.
- ساغر منتظرته بد میشه ها!
- ساغر خبر نداره ، می خواستم سر زده برم.
- پس اتوسا جان اگر نمیری بیا پیش من.
- باشه بذار لباسم رو عوض کنم، می آم.
لباسهایم را عوض کردم و پیش مانی رفتم. چشمهایش را بسته بود و ابروهایش را به هم کشیده بود. کنارش نشستم و گفتم: مانی نمی خوای بری دکتر؟
- نه قرص خوردم بهتر می شم.... آتوسا بیا می خوام سرم رو روی پاهات بذارم.
نیم ساعتی نگذشته بود که از صدای نفس کشیدنش فهمیدم به خواب رفته است.در همین موقع صدای زنگ همراهش بلند شد. سریع گوشی را برداشتم و گفتم: بله.
- الو سلام.
- سلام.
- حالتون خوبه آتوسا خانوم...رامینم شناختید که...
- بله، حالتون خوبه؟
- ممنون، با مانی کار داشتم.
- سرش درد می کرد خوابیده.
- من یک ساعته به خاطر اون سرگردونم حالا اومده برای خودش راحت خوابیده...ببین چه طوری وقت با ارزش منو تلفن می کنه، پس گوشی دست شماست.
- نه من و مانی خونه ایم، مانی خواب بود من جواب دادم.
- آهان پس که این طور، خب خانوم از این که صداتون رو شنیدم خوشحال شدم، به منم سری بزنید.
- مزاحمتون می شیم.
- شما مراحمید به امید دیدار.
- خدانگهدار و قطع کردم.
با خودم فکر کردم چقدر بدشانس هستم. امروز هم نتوانستم به دیدن ساغر بروم. نگاهی به مانی کردم آرام خوابیده بود یعنی سردردش خوب شده بود؟
احساس خستگی می کردم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ از خواب پریدم. مانی هم که گویا از خواب پریده بود نگاهی به من کرد و گفت: آتوسا زنگ زدن؟
- اوهوم.
مانی بلند شد و به طرف آیفون رفت و گفت: بله.
نمی دانم پشت در چه کسی بود و چه می گفت که مانی می خندید و بعد از مکثی گفت: اگر بخوای حرف مفت بزنی لازم نیست بیای تو. و در را باز کرد.
با تعجب گفتم: مانی کی بود؟
- رامین، مثلا اومده عیادت.
پس از چند لحظه رامین ضرباتی به در زد و وارد شد و بدون این که به مانی توجهی کند به سمت من امد و گفت: سلام خانوم،حالتون خوبه؟
من که به حرکت رامین خنده ام گرفته بود لبخندی زدم و گفتم: سلام شما خوبید؟
- به لطف شما، پسره کجاست؟
در حالی که می خندیدم پشت سرش را نشان دادم.
رامین برگشت و گفت: اِ ، تو اینجایی؟!
- یعنی تو منو ندیدی؟
- نه که ندیدمت... اصلا می دونی از اون موقع که از چشم افتادی دیگه به چشمم نمیای...اِ اِ اِ پس تو که سرپایی!
- پس می خواستی دراز کشیده باشم!
- اتوسا خانوم گفت سرت درد می کرده خوابیدی، پس خوب شدی؟
- به کوری چشم تو آره.
- چه بد، من گفتم بیام کمک آتوسا خانوم تو رو رو به قبله بکشم و برم دنبال خرید قبر و کفن و این حرفا.
من که به حرفهای رامین خنده ام گرفته بود ترجیح دادم به آشپزخانه بروم شاید مانی از این که به این حرف رامین می خندیدم ناراحت می شد... پس از چند دقیقه با سه فنجان چای نزد آنها رفتم و سینی را مقابل رامین گرفتم.
رامین با برداشتن فنجان چای گفت: شما چرا زحمت می کشید آتوسا خانوم، بنشینید مانی پذیرایی می کنه، شما راحت باشید.
- آره آتوسا جان بشین رامین فقط چای می خوره و رفع زحمت می کنه.
- نه اگر میوه ام باشه می خورم.
خواستم بلند شوم که مانی دستم را گرفت و گفت:تو بشین من می آرم.
با رفتن مانی، رامین آرام گفت: اوضاع چطوره؟
لبخندی از سر خوشحالی زدم و گفتم: اتفاقا دیشب جای شما خیلی خالی بود که ببینید مانی چقدرتغییر کرده.
- خانوم اگر یک روزی بفهمید مانی داشته رل بازی می کرده چی، چی کار می کنید؟
- غیر ممکنه! دلیل نداره مانی برای من رل بازی کنه.
- حالا فرض کنید.
- تصورش برام مشکله، نمی دونم.
- ممکنه از مانی جدا بشید؟
تا به حال به فکر جدایی از مانی نیفتاده بودم ولی به وضوح می دانستم که غیرممکن است مانی من را طلاق بدهد.
- یعنی تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودید؟
- نه اصلا.
- چرا؟
می خواستم بگویم چون همونطوری که اختیار انتخاب کردم نداشتم اختیار طلاق گرفتنم ندارم ولی با یادآوری رفتار دیشب مانی با اطمینان گفتم:
- من مطمئنم که کار به اونجاها نمی کشه.
- ولی این جواب من نبود.
- مثل شما که جواب سوالات منو نمی دید.
- پس مقابله به مثل می کنید؟
- نه شما بهتره به من بگید به چه دلیلی فکر می کنید دارم درباره مانی اشتباه می کنم.
- دلم می خواد خودتون بدون کمک بفهمید.
- اگر نفهمیدم چی؟
- نه ، شما باهوش تر از این حرفا هستید، در ضمن اون موقع من بهتون کمک می کنم.
- خب چرا شما الان به من کمک نمی کنید؟
- به موقع می کنم خیالتون راحت باشه.
- ولی من دلم نمی خواد به این کمک شما احتیاج پیدا کنم.
- این حرف رو از عشق و علاقه به مانی زدید؟
- البته، مانی همسر منه.
- ولی خیلی از آدما فقط به دلایلی با همسرشون زندگی میکنن ولی به همسرشون عشق نمی ورزن.
- ولی من جزء این دسته نیستم.
- در عوض جزء دسته ی ادمای دروغگو قرار دارید.
- شمام جزء دسته ی ادمای بدپیله و شکاک قرار دارید. متاسفانه باید بهتون بگم که شما عضو جدید این انجمن شدید.
در حالی که با خونسردی خاص خودش لبخند می زد گفت: ولی هنوز برام کرات عضویت صادر نکردن فکر می کنم با کارت شما همزمان صادر باشه.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم کارت انجمن دروغگوهای آماتوره.
- می دونید من فکر می کنم وضعیت شما از مانیم وخیم تره.
- شما خیلی بامزه حرف می زنید، می دونید از مصاحبت با شما لذت می برم.
- ولی متاسفانه این احساس دو جانبه نیست.
- امیدوارم این احساس گذرا باشه خانوم. و باز لبخند زد.
با خودم گفتم: این دیگه کیه از کیارشم خونسردتره... ای کاش یه ذره از خونسردی اینو مانی داشت.
- به چه فکر می کنید؟
- چیز مهمی نیست.
- خب شاید در نظر شما اینطور باشه ولی باعث خوشبختی من که خانوم زیبایی مثل شما برای لحظاتی ام که شده به من فکر کنه.
می خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم که با امدن مانی نتوانستم و فقط به گفتن این جمه اکتفا کردم: شما مختارید هر طور دوست دارید فکر کنید من نمی تونم جلوی فکر کردنتون رو بگیرم هر چند که مثل الان اشتباه فکر کرده باشید و بلند شدم.
پس از چند لحظه که بر خودم مسلط شدم از آشپزخانه بیرون امدم.
رامین با دیدنم گفت: اتوسا خانوم ممکنه برای من یه لیوان آب بیارید؟
بدون اینکه جوابش را بدهم به آشپزخانه رفتم و با یک لیوان آب برگشتم و ان را مقابل رامین گذاشتم و در جواب تشکر رامین به سردی گفتم: خواهش می کنم.
نمی دانم چرا او از حرفهایم ناراحت نمی شد اگر این حرفها را به کس دیگری گفته بودم تا مدتها از دستم عصبانی بود ولی رامین حتی اخمی هم نکرده بود و خیلی راحت گویی که اصلا این حرفها را نشنیده رفتار می کرد.
حسابی از دستش عصبانی بودم. بدپیله بودنش من را به یاد مانی می انداخت با این تفاوت که مانی سریع عصبانی می شد ولی رامین عصبانیت در کارش نبود.
پس از نیم ساعتی رامین قصد رفتن کرد.
- آتوسا خانوم بیشتر مواظب مانی باشید این طفلک یه مشکلی براش پیش اومده که زود به زود مریض می شه.
- رامین بس کن.
- ... من که اصل موضوع رو تعریف نکردم دیوونه، پام رو له کردی.
- اِ، به جان تو متوجه نشدم.
- خودتی، خب آتوسا خانوم از این که منو تحمل کردید ممنون و خدانگهدار.
سرش تکان دادم و زیر لب گفتم: خدانگهدار.
رامین در حالی که دست مانی را در دستش گرفته بود گفت: تو نمی خوای منو تا در حیاط بدرقه کنی و دستش را کشید و با خودش بیرون برد.

******

پایان فصل سی و یکم(صفحه 404)slow dance smiley