فصل شانزدهم:party1 smileyparty1 smileyparty1 smiley

بعدازظهر بسیار گرمی بود. من و کیارش در زیر سایه درختان شطرنج بازی می کردیم که مانی امد، به احترامش هر دو از جا برخاستیم. پس از چند دقیقه کیارش عذرخواهی کرد و ما را تنها گذاشت و رفت. مانی در حالی که رفتن او را نگاه می کرد نزدیکم امد و با لحن توبیخ امیزی گفت: اتوسا این چه وضع لباس پوشیدن جلوی کیارشه؟
به خودم نگاه کردم، بلوز و شلواری به تن داشتم که البته هیچ عیب و ایرادی نداشت. دستش را زیر چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد و گفت: چرا حرف نمی زنی؟
- مگر لباسم چه اشکالی داره؟
- بگو چه اشکالی نداره! تو فکر نمی کنی کیارش مجرده نباید این طوری جلوش بگردی؟
- مانی بس کن! لباس من هیچ اشکالی نداره... تو داری بیخودی به من گیر میدی. در ضمن تو قبلا دیده بودی من چطوری لباس می پوشم اگر باب پسندت نبود باهام ازدواج نمی کردی.
- یعنی چی تو اون موقع همسر من نبودی، نمی تونستم بهت امر و نهی کنم ولی حالا که دیگه می تونم.
- مانی موضع خودتو مشخص کن، مگر تو نبودی که هفته پیش برای نامزدی لباس دکلته برای من انتخاب کردی حالا چی شده که به این بلوز و شلوار کیپ ایراد می گیری؟
- اون لباس رو تو می خواستی جلوی من بپوشی و کسی ام جلوی من جرات نمی کنه نگاه ناجور بهت بندازه، ولی وقتی من نیستم دلم نمی خواد تو یه لباس بپوشی که توی چشم بری، متوجه منظورم شدی؟
- اولا لباس من طوری نبوده که توی چشم برم ثانیا کیارش نگاهش پاکه.
- جدا؟! تو از کجا می فهمی که نگاه یه نفر پاکه و یه نفر ناپاک؟
بلند شدم که مانی دستم را گرفت و گفت: کجا؟
- لباسم رو عوض کنم.
- بهتره من بیام یه نگاهی به لباسات بندازم.
همراه او به اتاقم رفتم. مانی در را پشت سرش بست و گفت: اتاق خیلی قشنگی داری.
به طرف کمد رفتم و درش را باز کردم و خودم روی تخت نشستم و کتابم را برداشتم و مشغول مطالعه شدم ولی اصلا متوجه مطالب نمی شدم چرا که تمام حواسم متوجه مانی بود که لباسها را جا بجا می کرد. بالاخره پس از چند دقیقه امد و کنارم نشست و گفت: خب لباسایی که طرف راست کمد هست پوشیدنشون بلامانعه. اتوسا یه سوالی بپرسم عصبانی نمیشی؟
- اگه می دونی عصبانی می شم نپرس.
- آخه نمی تونم. البته به نظر من که نباید عصبانی بشی فقط کافیه یه کم خونسرد باشی.
- بپرس و خلاصم کن.
- تو شب موقع خواب در اتاقت رو قفل می کنی؟
- نه برای چی؟
- خب به خاطر... اتوسا نگو که متوجه نشدی!
- واضح تر حرف بزن.
- به خاطر کیارش.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مانی تو چی درباره من فکر می کنی؟ واقعا که قباحت داره ادم درباره همسرش این طور فکر کنه.
- اِ... آتوسا چرا عصبانی میشی؟من که فکری درباره تو نکردم باور کن من به تو بیتشر زا چشمام اعتماد دارم.
- پس چرا این سوال رو پرسیدی؟
- خب هر چی باشه این جا یه پسر مجرد زندگی می کنه.
- بس کن مانی! تو چی درباره کیارش فکر می کنی؟ کیارش پاکترین پسریه که من تا حالا دیدم... تو حق نداری جلوی من به کیارش توهین کنی.
- توام حق نداری جلوی من از هیچ مردی طرفداری کنی.
- من طرفداری نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
- در هر صورت تو باید از این به بعد در اتاقت رو قفل کنی.
- اگه می خوای خیالت راحت باشه خودت ساعت دوازده بیا در اتاقم رو قفل کن و کلید رو با خودت ببر و فردام قبل از اینکه بری کارخونه بیا و در رو باز کن.
- نه لازم نیست من به تو اعتماد دارم.
- لطف داری ، خوش به حال من با این همسر روشنفکرم.
- می دونی توی این دوره و زمونه ادم نمی تونه به کسی اعتماد کنه.
- آره بد دوره ای شده، ادم رو به زور به خونه خودشون می برن و می گن اگر جواب مثبت ندی...
مانی نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: خیلی بی انصافی! من اون روز به تو حتی دست نزدم ولی اگر می خواستم می تونستم هر کاری دلم بخواد بکنم و توام هیچ کاری نمی تونستی بکنی.
- جرات نداشتی دست از پا خطا کنی.
در حالی که فشار دستانش را به دور بازوهایم بیشتر می کرد گفت: تو مطمئنی که من جرات نداشتم؟
- اره مطمئنم.
- ولی اگر من جرات نداشتم تو رو نمی بردم خونه مون.
- به نظر من این جرات نبود، ناجوانمردی بود.
- هر کس دیگه ای جای من بود غیرممکن بود بذاره دست نخورده از خونه بیرون بری، ولی من اون قدر مردانگی داشتم که بهت دست نزدم... دلم می خواد همین آقا کیارشِ تو، توی این موقعیت قرار می گرفت تا می دیدم اونو هنوز پاکترین پسر روی زمین می دونی یا نه!
- ولی من و کیارش خیلی اوقات با هم تنها بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاده.
- جدی! من از کجا مطمئن باشم که اتفاقی نیفتاده؟
- مطمئن بودن یا نبودن تو برای من کوچکترین اهمیتی نداره.
- آتوسا داری منو عصبانی می کنی ها، حواست باشه!
- توام داری کفر منو بالا می آری، اگر تو به دوشیزه بودن یا نبودن من شک داری می تونی منو طلاق بدی.
- آتوسا یک بار دیگه حرف طلاق رو وسط بکشی خودت می دونی!
در همین حین صدای زنگ همراهم بلند شد. خواستم گوشی را بردارم که مانی گوشی را برداشت و گفت: بله. ولی جوابی داده نشد.
مانی با عصبانیت به طرفم برگشت و به چشمانم خیره شد و پس از چند لحظه گفت: خب؟
- خب که خب!
- این کی بود؟
- من چه می دونم! یه ادم بیکار.
- مطمئنی که بیکار بوده؟
- یعنی تو می خوای بگی حتما با من کار داشته؟
- تو غیر از این فکر می کنی؟
- آره، چون از تعادل روانی برخوردارم.
- پس حتما من روانی ام و باید به روانپزشک مراجعه کنم.
- من که همچین حرفی نزدم ولی اگر ویزیت بشی بد نیست. و لبخند تمسخر آمیزش شدم و از مقابل او رد شدم که دستم را گرفت و گفت: به نفعته هر چه سریعتر اسم این آقا رو بگی.
در حالیکه عصبانی شده بودم گفتم من چه می دونم این کدوم احمقی بوده که اسمش رو بگم.
- پس چند نفر هستن آره؟
در حالی که از فرط تعجب دهانم باز مانده بود گفتم: نه ، تو حتما باید به روان پزشک مراجعه کنی.
- چرا؟ چون مچ تو رو گرفتم دیوونه شدم؟
- مچ کدومه؟!و دستم را کشیدم و از اتاق بیرون رفتم که از پشت کمرم را گرفت و به اتاق برگرداندم و پشت در ایستاد و گفت: تا تکلیف این تلفن مشخص نشه تو هیچ جا نمی ری.
- ولم کن داری دیوونه ام می کنی.
دستش را داخل موهایم فرو برد و به طرف خودش کشیدم و گفت: آتوسا با من بازی نکن.
در حالی که موهایم به خاطر کشیده شدن درد گرفته بود گفتم: دیوونه داری موهام رو می کنی.
موهایم را محکم تر کشید و گفت: اعتراف کن.
- به خدا نمی دونم.
- دروغ میگی.
- باور کن راست میگم.
- آتوسا تا بیشتر عصبانیم نکردی بگو، من تا نفهمم این کی بود دست از سرت بر نمی دارم!
- مانی خواهش می کنم موهام کنده شد.
- اگر نمی خواهی بیشتر از این درد رو تحمل کنی یک کلمه اسمش رو بگو.
- به جون بابا به روح مامان قسم، نمی دونم.
در همین موقع دوباره صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. مانی گوشی را برداشت و گفت: فقط یک کلمه بگو،بله.
گوشی را طوری گرفته بود که خودش هم بشنود و دگمه را فشرد و اشاره کرد که جواب بدهم.
- بله.
- الو ،آتوسا سلام.
- سلام، ساغر تویی؟
- آره خوبی؟
- مرسی.
- چند دقیقه پیش زنگ زدم ولی صدات نمی اومد، این گوشی سینام که به درد نمی خوره وامونده! می خوایم بریم تجریش آماده باش بیایم سراغت.
- نه مرسی، مانی اینجاست باشه برای بعد.
- حیف شد، خب فعلا کاری نداری؟
- نه خوش بگذره، خداحافظ.
مانی تماس را قطع کرد و گفت: منظورش از این که گفت آماده باش بیایم سراغت چی بود؟
- یعنی لباست رو بپوش و اماده شو تا بیایم دنبالت و با هم بریم گردش.
- مگر گفتم جمله رو برام معنی کن، منظورم این بود که چند نفر هستن؟
- ساغر و سینا، روی هم می شن دو نفر.
- مگه همیشه سینام با شما بیرون می اد؟
- نه گاهی اوقات.
- برای چی با شما می اد؟
- همین طوری.
- نه خیر، حتما به خاطر تو می آد.
وحشتزده گفتم: نه باور کن سینا مثل برادر منه.
- اخرین بار کی بود با سینا بیرون رفتی؟
- بعد از تعطیلات عید قبل از خواستگاری.
- دو نفری؟
- نه نه، ساغرم بود.
- کجا رفتید؟
- رفتیم پیتزا خوردیم.
- تا حالا تنهایی با سینا جایی رفتی؟
- نه هیچ جا.
- وقتی خونه شون میری سینام هست؟
- گاهی اوقات.
- دیگه حق نداری پاتو بذاری اونجا، فهمیدی چی گفتم؟
- آره فهمیدم.
- و همین طور وقتی که سینا بود با ساغر بری بیرون.
- باشه.
- آفرین حالا شدی یه دختر خوب. و دستش را داخل موهایم فرو برد.
از شدت درد عضلات صورتم جمع شد.
- الهی بمیرم برات.... باور کن دست خودم نبود، فکر کردم تو با پسری دوست هستی. و موهایم را نوازش کرد.
بغضی که در گلویم بود داشت خفه ام می کرد و چشمهایم از اشک پر شده بود. بالاخره اشکهایم بر روی گونه روان شدند و روی پیراهن او چکیدند. مانی سرم را از روی شانه اش برداشت و گفت: ببینمت آتی، برای چی گریه می کنی؟
به خودم فشار آوردم تا نگریم ولی دست خودم نبود و اشکهایم قطره قطره و بی صدا فرو می افتادند.
مانی مثل بچه ای در آغوش گرفتم و گفت: منو ببخش، اخه تو عصبانیم کردی...ببین هر وقت من عصبانی ام، اصلا با من جر و بحث نکن. آتی من روی تو خیلی حساسم علی الخصوص که توام منو دوست نداری. تو باید منو درک کنی...آتی جان گریه نکن.
- مانی می خوام تنها باشم.
- منم می خوام پیش تو باشم.پاشو با هم بریم بیرون.
- نه سرم درد می کنه.
- بریم بیرون حالت خوب میشه، من مطمئنم پاشو.
- نه حوصله بیرون رفتن ندارم.
- آتوسا چرا تو با هر چیزی که من می گم مخالفت می کنی؟
ترسیدم، نمی خواستم دوباره به زور متوسل شود بنابراین با عجله گفتم:باشه ، بریم.
لباسهایم را که عوض کردم ، گفتم: من آماده ام.
- اتی مگر آرایش نمی کنی؟
می خواستم آرایش کنم ولی می ترسیدم که عصبانی شود اما حالا می پرسید "مگر آرایش نمی کنی"
- اگر تو بخوای چرا.
- آره عزیزم آرایش کن.
آرایشم که تمام شد مقابلم ایستاد و نگاه تحسین آمیزی به من کرد و گفت: آتوسا تو خیلی خوشگلی می دونستی؟ و نزدیکم امد. پس از چند لحظه روژلبی به دستم داد و گفت: دوباره درستش کن تا بریم.

******

پایان فصل شانزدهم ( صفحه 218 ) out smiley