قسمت چهارم
راحیل نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
-پس این دختر گلت کجاست خواهر؟
-خیلی خسته بود رفت تا کمی استراحت کند الان دیگر بیدار می شود.
راحیل هیجان زده گفت:
-نمی دانی وقتی زنگ زدی و گفتی که نازنین می خواهد به ایران بیاید چه حالی شدم. دوست داشتم برای استقبالش بیایم ولی امیر نگذاشت .
راحله متعجب به خواهرزاده اش نگریست و گفت:
-چرا نخواستی به استقبال دختر خاله ات بیایی؟
امیر که پسر بسیار مودب و متینی بود ارام جواب داد:
-چون می دانم دختر خاله چندان از من خوشش نمی اید و به محض دیدن من اعصابش خرد و می شود . راستش حالا هم نمی خواستم بیایم ف به خاطر اصرار مامان مزاحم شما شدم.
راحله با لحنی سرزنش امیز گفت:
-بس کن امیر، تو که می دانی خاله چقدر تو را دوست دارد . پس با این حرف ها ناراحتم نکن . در ضمن مطمئن باش نازنین نه تنها از تو متنفر نیست ، بلکه مثل یک برادر تو را دوست دارد.
-ای وای خواهر! این حرفها چیست که می زنی؟ برادر یعنی چه؟ من همیشه ارزو داشتم نازی جان عروسم شود. راستش امروز هم به خاطر همین مسئله امدیم. شب که ان شاءالله اقا سعید و ابراهیم تشریف اوردند، می خواهیم مسئله را عنوان کنیم.
-اما خواهر، تو که خودت جواب نازنین را می دانی . او می گوید احساس می کند امیر برادر اوست و احساس دیگری نسبت به او ندارد. انها دیگر بزرگ شده اند و باید خودشان برای اینده شان تصمیم بگیرند.
ارزو به میان بحث امد و گفت:
-من هم همین حرف را به مامان می زنم خاله ، ولی اصلا گوش نمی دهد.
راحیل که در حال انفجار بود با عصبانیت خطاب به دخترش گفت:
-تو اگر عاقل بودی الان چند تا بچه هم داشتی. نکند می خواهی عاقبت نازنین هم مثل تو شود و تا اخر عمر مجرد بماند؟
ارزو با قیافه ای درهم گفت:
-من با کسی ازدواج می کنم که به او علاقه داشته باشم. نه از روی اجبار با او زندگی کنم.
نازنین که با صدای مهمانان از خواب بیدار شده بود با بی حوصلگی دستی به سر و رویش کشید و با نارضایتی نزد انها رفت . خاله اش طبق معمول به محض دیدنش با خوشرویی برخاست و گفت:
-فدای تو عروس نازم بشوم، چقدر تغییر کردی خاله جان!
نازنین که به سختی خود را کنترل می کرد به سردی تشکر کرد و به طرف بقیه رفت و ارزو را به گرمی در اغوش گرفت. همیشه با دخترخاله اش راحت و صمیمی بود و هر دو رازدار یکدیگر بودند. به امیر که رسید ارام سلام کرد و کنار مادرش نشست . راحیل حتی برای یک لحظه هم چشم از او برنمی داشت و این باعث معذب شدن نازنین بود.
-خب، از اوضاع انجا راضی هستی دخترم؟
-بله، همه چیز خوب است.
-ان شاءالله کی دَرست تمام می شود؟
-حدودا شش سال دیگر.
-خوب ، اگر خدا خواست و ازدواج کردی با شوهرت راهی انجا می شوی. زندگی در غربت برای یک دختر مجرد خیلی سخت است.
نازنین که سعی می کرد صدایش را بلند نکند با عصبانیت گفت:
-ولی من تصمیم به ازدواج ندارم . در ضمن انجا تنها نیستم من با خانواده یکی از دوستان بابا زندگی می کنم.
راحیل که از جواب او یکه خورده بود به ظاهر لبخندی زد و گفت:
-منظوری نداشتن عزیزم به هر حال هر دختری باید روزی ازدواج کند . تو هم از این قاعده مستثنی نیستی.
نازنین در حالی که شدیدا عصبی بود با خشم گفت:
-من فقط با کسی ازدواج می کنم که به او علاقه داشته باشم.
و در حالی که از جا بر می خاست ادامه داد:
-فعلا با اجازه شما.
سپس سریع به طرف اتاقش رفت . از دست خاله عصبانی بود. دوست نداشت کسی برایش تصمیم بگیرد. صدای ضربه ای به در، او را به خود اورد.
-بفرمایید.
ارزو ارام وارد شد. هر دو با دیدن یکدیگر لبخندی به تلخی زدند . ارزو با ناراحتی گفت:
-من از طرف مامان عذر می خواهم ، می دانم خیلی ناراحتت کرد.
-عیبی ندارد، من از خاله ناراحت نمی شوم.
-باور کن مامان برای من و امیر همین گونه است. فقط خدا نکند خواستگاری در خانه ما را بزند . تا چند ماه پیله می کند و زخم زبان می زند . باور کن چند بار تصمیم گرفتم برای فرار از حرفهایش به یکی از خواستگارها جواب مثبت بدهم .
-دیوانگی نکن دختر، بالاخره یک نفر پیدا خواهد شد که تو عاشقش شوی.
ارزو با کنجکاوی نگاهی به نازنین انداخت و پرسید:
-تو عاشق شده ای؟
نازنین از طرح این سوال یکه خورد و با لکنت گفت:
-چ ... چطور ... این فکر را کردی؟
-همین طوری پرسیدم ، چون مامان تصمیم دارد دوباره امشب تو را برای امیر خواستگاری کند.
نازنین براشفته فریاد کشید:
-نه، من اصلا امادگی اش را ندارم. خاله حق ندارد برای من تصمیم بگیرد.
-ارامتر ، چرا خودت را اذیت می کنی؟ دوباره جواب نه بده. این که دیگر عصبانی شدن ندارد.
-ارزو، تو را به خدا کمکم کن، من نمی خواهم ازدواج کنم .
ارزو با زیرکی پرسید:
-قصد ازدواج نداری یا امیر را نمی خواهی؟
نازنین بهتر دید همه چیز را با دختر خاله اش در میان بگذارد. مطمئنا او می توانست کمکش کند. بنابراین ارام تمام ماجرا را تعریف کرد. ارزو صبورانه حرفش را گوش می داد. گاهی اوقات از خنده سرخ می شد و دقایقی بعد از ناراحتی اشک به چهره اش می نشست. وقتی نازنین از سخن گفتن باز ایستاد ارزو اهی کشید و گفت:
-ای بلا، پس این همه وقت که ما فکر می کردیم خانم مشغول درس خواندن هستند سرشان جای دیگری گرم بوده.
-بس کن ارزو، من که به راه خلاف نرفتم . فقط عاشق شدم . فکر نمی کنم اشتباهی کرده باشم.
ارزو دلجویانه گفت:
-شوخی کردم، من احساس تو را ستایش کرده و به تو حسودی می کنم.
در همان حال زنگ تلفن به صدا در امد و نازنین بی خیال ان را برداشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)