|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه مرد من ||



مرد من بزرگ شده

بهم گفتی زود بر میگردم

بهم گفتی زود بر میگردم غصه نخور، یادته؟

گفتی چشات و یه بار باز و بسته کنی پیشتم یادته؟



اما نیومدی پیغام فرستادم بهش بگین برگرده وقتی نیست احساس خلا میکنم

برام نامه داد زندگی پر از خلا بازم صبر کن میام..

صبر صبر صبرهزار بارصبر و تجزیه کردم

هزار بار گریه رو کالبد شکافی کردم

هزار بار توهم و بلعیدم!

هزار بار جای تو با سایه هم آغوشی کردم ولی

دیگه حتی نامه هم ندادم ؟ قاصدک خبراورد ؟ داری بر میگردی

لحظه هارو با نوک انگشتام لمس کردم

خودم و شکستم و از نو ساختم

اومدی بزرگ شده بودی تو چشات غرور مردونه بود

دستات محکم دستام و میفشرد

روی انگشای پام ایستادم تا بتونم لبم و به گونت برسونم

بهم آرامش خاطر دادی در آغوش کشیدیم!

ولی دریغ از حرف های عاشقانه ولی دریغ از احساس کودکانه

گفتم که بزرگ شده بودی حست میکردم ولی سرد بودی

و چقدر سخت دوستت دارم را به زبان می آوردی مردِ کوچک

گفتم نکند دروغ بگویی و معشوقه ای دلت را به امانت برده؟

خندیدی اصلا قهقهه زدی خیس شدم باران بارید

یاد روزهای تنهایی افتادم باز هم باید به سلول برمی گشتم

برای دوباره دیدنت عذاب میکشیدم

نشستم و فکر کردم !

مرد من بزرگ شده

مرد من بزرگ شده

روی دیوار با ذغال نوشتم !

مرد من بزرگ شد

مرد من فراموشم کرد

مرد من عاشق شد

مرد من قاتل شد

و من مردم 365 بار چشام و باز و بسته کردم