قسمت سوم
دو هفته از دوستی بین ان دو می گذشت. حالا هر دو روابطی کاملا صمیمی و دوستانه داشتند و تمام اوقاتشان را با هم می گذراندند. ان روز بعد از امتحان هر دو از کلاس خارج شدند و خود را به محوطه دانشگاه رساندند. باران که از ساعتی قبل اغاز شده بود شدت بیشتری گرفته بود.
نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
-من عاشق باران هستم . کاشکی هر روز باران ببارد و زمین را بشوید . می دانی جمیله من اعتقاد دارم باران ناپاکی ها را از بین می برد . بعد از بارش باران احساس سبکی و کم وزنی می کنم.
جمیله به نمیرخ شاداب نازنین نگریست و گفت:
-مادر من هم باران را دوست دارد. او عاشق باران است چون با پدرم در یک روز بارانی پیمان عشقشان را بستند.
سپس با لحن شیطنت امیزی گفت:
-تو چطور؟ نکند تو هم عاشقی؟
نازنین شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
-به تنها چیزی که فکر نمی کنم عشق و عاشقی است راستی تو خودت چطور جمیله؟ کسی را دوست داری؟
جمیله نگاهی به اسمان انداخت. ابرها جلوی خورشید را گرفته بودند کم کم چهره ها در مقابل چشمانش زنده شدند و او را در افکار خود غرق کردند.
-با تو هستم جمیله اصلا متوجه شدی چه گفتم؟
جمیله چشمان نمناکش را به نازنین دوخت و گفت:
-بله ، من هم عاشقم، عاشق پسری قوی و محکم، جابر همه امید من است ولی افسوس که نمی توانیم به هم برسیم.
-چرا؟
جمیله لبخند تلخی زد و گفت:
-فعلا بهتر است به سر کلاس برویم. بعدا همه چیز را برایت تعریف می کنم.
نازنین تبسمی کرد و گفت:
-هر جور که تو دوست داری.
سپس بی هی حرفی به طرف کلاس رفتند.
نازنین تمام خواسش به جمیله بود و متوجه شد او به درس گوش نمی دهد. برای یک لحظه غم را در چشمان جمیله دیده بود و فهمید این دختر به ظاهر شاد غمی بزرگ در دل پنهان کرده است.
ان روز زمان تعطیل شدن دانشگاه نازنین مثل روزهای قبل در رفتن عجله ای نداشت. این بار دلش می خواست تمام وقتش را با جمیله بگذراند. وقتی هر دو از دانشگاه خارج شدند نازنین مسعود را دید. پالتوی بلند مشکی ای که به تن داشت او را زیباتر کرده بود و ابهتی مردانه به او داده بود. مسعود که نازنین را همراه دختر جوانی دید به طرفشان امد و گفت:
-سلام ، خسته نباشی.
-ممنون ، تو اینجا زیر باران چه می کنی؟
-مامان گفت تو چتر همراه نداری من هم به دنبالت امدم که زیر باران خیس نشوی.
سپس نگاه کنجکاوش را به جمیله دوخت . نازنین که نگاه او را متوجه جمیله دید گفت:
-معرفی می کنم ، دوست بسیار عزیزم، جمیله.
سپس به مسعود اشاره کرد و خطاب به جمیله گفت:
-اقای مسعود مهرارا، یکی از دوستان خانوادگی ما.
جمیله لبخند محزونی زد و گفت:
-از اشنایی با شما خوشبختم.
-من هم خوشبختم و خیلی خوشحال هستم چون شما باعث شدید نازنین از تنهایی در بیاید.
-من هم به دوستی با نازنین افتخار می کنم او دختر بسیار مهربانی است.
-خب خانم ها حالا لطفا سوار شوید تا شما را برسانم.
نازنین به وسط حرفش پرید و گفت:
-مزاحم تو نمی شویم، تصمیم داریم کمی گردش کنیم.
مسعود با نارضایتی نگاهش کرد و گفت:
-گردش در این هوا؟ ممکن ات سرما بخورید.
-تو نگران نباش، ما مواظب هستیم.
مسعود که چنین دید پالتویش را از تن در اورد و روی شانه های نازنین انداخت و به مهربانی گفت:
-فکر کنم این طوری بهتر باشد.
نازنین معذب دست پیش برد که پالتو را از تن در اورد که مسعود با اخمی ظاهری گفت:
-بهتر است زودتر بروید ، تا شب هم زود برگردید.
-ممنون ، فقط تو به خاله خبر بده که من دیر می ایم که نگران نشود.
-بسیار خب ، پس بااجازه شما.
سپس با یک خداحافظی عجولانه انها را ترک کرد.
جمیله نگاه شیطنت امیزش را به نازنین دوخت و گفت:
-حالا هم می گویی عاشق نیستی؟
-بس کن جمیله، مسعود فقط دوست خانوادگی ماست.
-از نظر تو شاید، ولی نگاه مسعود راز دلش را بر ملا می کند. راستی تو تا به حال نگاهش را نخواندی؟
نازنین که بر سر دو راهی مانده بود با کلافگی گفت:
-نمی دانم جمیله حتی نمی خواهم فکرش را هم بکنم. اصلا قرار بود تو موضوع عشق و دلدادگی خودت را تعریف کنی.
-چشم ، پس بهتر است به یک جای دنج و راحت برویم.
-بسیار خب، هر چه شما بفرمایید.
سپس قدم زنان به طرف کافه ای که در ان نزدیکی بود به راه افتادند.
خانواده ما مذهبی هستند . پدر و مادرم روی مسائل اخلاقی و دینی بسیار تکیه دارند . از همان 9 سالگی با قران و نماز اشنا شدم. اوایل این همه سخت گیری برایم مهم نبود ولی وقتی بزرگ تر شدم و همسن و سال های خودم را با لباس های جورواجور می دیدم حسرت می خوردم. البته همان طور که می دانی مردمان عربستان مسلمان هستند ولی خب بعضی ها این مسائل را رعایت نمی کنند. من هم ان زمان فقط ان گروه از افراد را می دیدم. روزی به جشنی دعوت شده بودم. یک پارتی دوستانه بود و من برای شرکت در ان جشن به دروغ متوسل شدم تا خانواده ام را راضی کنم. وقتی به من منزل دوستم رسیدم دختر و پسرهای زیادی بودند با حرکات عجیب شلوغ بازی می کردند ، از دود سیگار و صدای موسیقی سرم درد گرفته بود به اتاقی پناه بردم، روی مبل نشستم و چشم هایم را روی هم گذاشتم ناگهان با صدای خنده بلندی از جا برخاستم . سه پسر مست مقابل رویم بودند. با دیدن انها دستپاچه شدم و قصد کردم اتاق را ترک کنم اما یکی از انها راهم را سد کرد. از فکر بلایی که ممکن بود به سرم بیاورند به گریه افتادم . اما انها ان قدر مست بودند که در عالمی دیگر سیر می کردند.
در میان بازوان یکی از انها اسیر شدم که در باز شد و جوان دیگری پا به اتاق گذاشت. به تصور اینکه او هم با انهاست گریه ام شدت گرفت اما در کمال تعجب دیدم که او با هر سه نفر گلاویز شد.
بعد از دعوای مفصلی ، هر سه از اتاق خارج شدند . جابر به طرفم امد و با مهربانی نگاهم کرد و گفت :
-حال شما خوب است؟
از شدت ضعف نمی توانستم حرفی بزنم . بنابراین فقط سرم را تکان دادم.
-دوست دارید به منزلتان برگردید؟
این بار با شدت بیشتری گریستم. جابر که حالم را درک کرده بود دیگر سوالی نپرسیدو در سکوت نگاهم کرد. دقایقی بعد که بر خود مسلط شدم با لحنی بغض الود گفتم:
-من واقعا از شما ممنونم، نمی دانم اگر شما به کمکم نمی امدید...
و دوباره اشک هایم سرازیر شد. جابر با ملایمت گفت:
-شما نباید در این طور مجالس شرکت کنید . اینجا برای دختری مثل شما اصلا جای مناسبی نیست. در سالن که ایستاده بودید تمام مدت نگاهتان می کردم . از چهره تان خواندم که برای اولین بار است که به این محل امده اید دیدم که چطور خسته شدید و سالن را ترک کردید . وقتی ان پسرهای مست را دیدم حدس زدم که دچار مشکل خواهید شد بنابراین خودم را به شما رساندم.
در حالی که اشک هایم را پاک می کردم گفتم:
-به خدا برای اولین بار است که به این مجلس امده ام. ان هم فقط از روی کنجکاوی.
-می خواهید شما را تا منزلتان همراهی کنم؟
اگر در شرایط عادی بودم هرگز نمی پذیرفتم ولی ان شب بدون معطلی پذیرفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)