قسمت پنجم
نازنین با لحنی پر غم گفت:
-هرگز فکر نمی کردم مادرم چنین سرگذشتی داشته باشد. اخر او همیشه شاد است و به پدر عشق می ورزد.
سودابه موهایش را نوازش کرد و گفت:
-حرفت کاملا درست است چندین سال زندگی، او را به پدرت علاقمند کرده ولی هنوز یاد مسعود در قلبش ماندگار است.
مسعود خمیازه ای کشید و گفت:
-من واقعا وفاداری خانم کیانی را ستایش می کنم. ولی بدبخت کسی که به نازنین خانم دل ببندد . حتما او هم مثل اقا سعید بیچاره می شود.
نازنین در حالی که اخم کرده بود به تندی جواب داد:
-اگر این طور است که شما می گویید ارزو می کنم هیچ وقت کسی به من دل نبندد . چون مطمئنم ازارش می دهم.
سودابه در حالی که به مشاجره لفظی انها نگاه می کرد با مهربانی گفت:
-من حتم دارم اگر کسی واقعا عاشق باشد تمام سختی هایش را با جان و دل قبول می کند،درست مثل سعید.
ستاره نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که احساس گرسنگی می کرد گفت:
-مامان بهتر است فکر شام باشید ، دیگر بابا هم باید پیدایش شود.
سودابه در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
-بچه ها من خیلی خسته هستم . می خواهم کمی استراحت کنم، لطفا خودتان غذائی درست کنید.
نازنین از جا بر خاست و گفت:
-پس شام امشب را به عهده من بگذارید.
-برای شام بیدارم کنید.
بعد از رفتن مادر ،مسعود هم روی کاناپه دراز کشید و گفت:
-برای شام من را هم صدا بزنید.
و سپس چشم هایش را بست. نازنین با شیطنت نگاهی به ستاره انداخت و گفت:
-تو هم استراحت کن ، حتما برای شام بیدارت می کنم.
-یعنی تو می گویی رفیق نمیه راه باشم؟
شام ان شب را نازنین با وسواس خاصی پخت. با امدن فرید شام اماده شد . فرید که ان دو را تنها دید با تعجب پرسید:
-پس سودابه کجاست؟ مسعود چرا اینجا خوابیده؟
ستاره هیجان زده گفت:
-اخه مامان گذشته را برایمان تعریف کرد. طفلی انقدر اشک ریخت که سرش درد گرفت و رفت استراحت کند.
-باشد ، پس تا شام را بچینید ما هم می اییم.
سپس با نگرانی به طرف اتاق همسرش رفت . چهره سودابه در خواب معصوم تر از همیشه شده بود. ارام کنارش نشست و با موهایش بازی کرد.
سودابه چشم های خسته اش را ارام بلز کرد. با دیدن فرید لبخندی زد و گفت:
-سلام ، تو کی امدی؟
-سلام عزیزم ، بچه ها گفتند امروز خیلی خودت را اذیت کردی.
سودابه کش و قوسی به اندامش داد و با مهربانی گفت:
-فقط کمی تجدید خاطره کردم.
فرید با عشق پیشانی اش را بوسید و گفت:
-هیچ می دانی وقتی نگاهت را غمگین می بینم ، دلم به درد می اید؟
سودابه در حالی که از شادی اشک می ریخت ارام زمزمه کرد:
-تو هم هیچ می دانی هر وقت این طوری با من صحبت می کنی دست و دلم را می لرزانی؟
فرید در حالی که شادمانه می خندید گفت:
-خب راه حل این مشکلات چیست؟
سودابه که منظور او را درک کرده بود از جا برخاست و گفت:
-پیش به سوی غذا.
سپس هر دو دست در دست هم وارد سالن شدند.
میز با حسن سلیقه چیده شده بود و بوی خوش غذا تمام فضا را پر کرده بود. سودابه نگاهی تحسین امیز به نازنین انداخت و گفت:
-واقعا دستت درد نکند. هرگز فکر نمی کردم بتوانی در این مدت کم ، چنین غذائی درست کنی.
نازنین با شرمندگی گفت:
-کاری نکردم، در ضمن ستاره هم خیلی کمکم کرد.
ستاره در حالی که با عجله غذا می خورد گفت:
-چرا دروغ می گویی؟ من فقط نشسته بودم و با تو حرف می زدم.
مسعود که تازه از خواب بیدار شده بود با سر و وضعی ژولیده به طرفشان امد.
-سلام، شب بخیر.
فرید با دیدن پسرش خنده ای کرد و گفت:
-سلام پسرم، چرا این قدر خسته ای؟
-دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.
سودابه در حالی که برای پسرش غذا می کشید گفت:
-اگر از این غذا بخوری خواب از کله ات می پرد . زود باش شروع کن.
مسعود در حالی که با شیطنت نگاهی به چهره ارام نازنین می انداخت گفت:
-دستپخت نازنین خانم واقعا خوردن دارد.
سپس شروع به خوردن کرد. بعد از شام، شستن ظرفها به عهده فرید و مسعود گذاشته شد. نازنین با دلسوزی نگاهشان کرد و گفت:
-کاش برای کمکشان می رفتم . اخر ظرف ها زیاد است.
-نه عزیزم ، ممکن است دستت عفونت کند.
نازنین در حالی از جا بر می خاست گفت:
-لااقل می توانم انها را خشک کنم.
سپس به طرف اشپزخانه رفت. مسعود با دیدنش رو به پدر کرد و گفت :
-بابا ، فرشته نجات امد.
فرد با مهربانی نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
-نیازی به کمک تو نیست عزیزم.
نازنین که اخم ظریفی صورتش را بیش از حد زیبا کرده بود با ملایمت گفت:
-یعنی شما را تنها بگذارم؟ ان هم با این همه ظرف!
سپس حوله را از دست مسعود گرفت و گفت:
-من خشک می کنم . شما در شستن ظرف ها به عمو جان کمک کنین. فکر کنم این طوری کارها سریع تر پیش برود.
در حین کار فرید با صحبت هاش انها را مشغول کرد. گفتگوی هر سه نفرشان بسیار موثر بود چون گذر زمان را احساس نکردند . در اخر نازنین رو به انها کرد وگفت :
-حالا شما تشریف ببرید به سالن ، من هم با قهوه خدمتتان می رسم.
فرید نگاه حق شناسانه ای به او انداخت و گفت:
-واقعا دستت درد نکند.
و از اشپزخانه خارج شد . مسعود در حالی که به نیم رخ زیبای او می نگریست ارام گفت:
-خیلی ممنون.
-خواهش می کنم.
هنوز کاملا از اشپزخانه خارج نشده بود که مردد کنار درگاه اشپزخانه ایستاد . حرفی ته قلبش سنگینی می کرد که باید به نازنین می گفت . نازنین که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود سربرگرداند و نگاهش به نگاه مسعود تلافی کرد . برای لحظه ای هر دو به هم خیره شدند. و این نازنین بود که شرمزده سرش را زیر انداخت و اهسته پرسید:
-چیزی شده اقا مسعود؟
-نه فقط می خواستم بگویم، معذرت می خواهم، به خاطر همه چیز متاسفم.
و سپس نازنین را در هاله اب از ابهام تنها گذاشت.
با شنیدن صدای شاد دخترها ، عصبانی از اتاقش خارج شد . ستاره تا چشمش به برادرش افتاد با سرحالی گفت:
-سلام داداش.
-سلام ، صبحتان بخیر، به سلامتی جائی تشریف می برید؟
-بله ، قراره همراه نازنین به گردش برویم تو ما را می بری؟
مسعود به خشکی جواب داد :
-نه نمی توانم، خیلی کار دارم. البته اگر شما اجازه بدهید.
نازنین به ارامی گفت:
-ببخشید که مزاحم کارتان شدیم.
-ایرادی ندارد.
ستاره با سماجت پرسید:
-پس ما را نمی بری؟
-نه یک بار که گفتم.
نازنین دست ستاره را گرفت و گفت:
-درست نیست اقا مسعود را به زحمت بیندازیم ، خودمان می رویم.
سپس خداحافظی عجولانه ای با مسعود کردند و از منزل خارج شدند.
با ارام شدن محیط، مسعود هم به اتاقش بازگشت و پشت میز کارش نشست.اما برای لحظه ای نتوانست از یاد نازنین غافل شود . او که تا به حال به هیچ دختری دل نبسته بود این بار وجود این دختر زیبا و متین فکرش را به خود مشغول کرده بود. روز اول چندان از نازنین خوشش نمی امد ولی حالا با گذشت این چند روز احساس می کرد که نمی تواند نسبت به او بی تفاوت باشد . هر چند علتش را نمی دانست. مسعود که همیشه خود را مغرور می دید، این بار در مقابل چشمان نازنین اراده اش را از دست داده بود. چشمانی که قدرت عجیبی داشت و قدرت تصمیم گیری را از او سلب می کرد. همانطور که در افکار خود غرق بود ضربه ای به در خورد و او را از عالم خود دور ساخت .
-بفرمایید .
سودابه با چهره ای خندان وارد اتاق پسرش شد.
-سلام مامان.
-سلام، مزاحم که نیستم؟
-نه کار بخصوصی انجام نمی دادم.
-پس چرا دختر ها را به گردش نبردی؟
مسعود با کلافگی گفت:
-خسته بودم، حال و حوصله گردش را نداشتم.
سودابه نگاه دقیقی به پسرش انداخت و چون او را سردرگم دید گفت:
-ولی من طور دیگری فکر می کنم.
-چه فکری؟
سودابه همانطور که به طرف کتابخانه می رفت گفت:
-حدس زدم از وجود نازنین ناراحت باشی ، درسته؟
پسر جوان لبخند ملایمی بر لب اورد و گفت:
-نه مامان جان، این چه فکریه که شما کردید؟ من فقط کمی بی حوصله ام همین.
-باشه ، سعی می کنم باور کنم.
سپس مکث کرد و ادامه داد :
-حالا حتما فردا باید به مسافرت بروی؟
-بله ، با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم که برای مدتی از هیاهو و شلوغی فرار کنیم و به دامان طبیعت پناه ببریم.
-پس حسابی لباس گرم به همراهت ببر. می ترسم خدای ناکرده سرما بخوری .
-نگران نباشید مامان، من خودم مراقبم.
-پس من تنهایت می گذارم تا به کارهایت برسی.
با خارج شدن مادر، مسعود هم سعی کرد افکارش را متمرکز کند و کارهایش را انجام بدهد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)