بسیار بودهاند کسانی که وییا را به شوخی گرفتند و به تجارب تلخ و شومی دست یافتند.
یکی از این افراد میگفت: فکر نمیکنم کسی به اندازه من از وحشتناک بودن وییا اطلاع داشته باشد.
مدتها پیش وقتی من سیزده ساله بودم، تجربه تلخی از آن داشتم و خلاصه بگویم من با خود شیطان روبهرو شدم و فرد دیگری میگفت:هیچ تردیدی ندارم که تخته وییا یک دریچه باز به دنیای ارواح است.
باید بگویم روحی که ما با وییا احضار کردیم به جسم مادر دوستم رفت که واقعا وحشتناک بود.
داستان اول :تجربه عجیب
یک روز دوست همکارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر یک فالگیر بروم و من هم که تا آن زمان به چنین جایی نرفته بودم قبول کردم و با اتومبیل او به راه افتادیم.
وقتی به فروشگاه رسیدیم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصی با فالگیر مشاوره کند.
من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگونی که اغلب مربوط به کف بینی، فال و... بود نگاه کردم. وسایل جالبی آن جا پیدا میشد.
ناگهان چشمم به یک گوی بلورین افتاد که بسیار زیبا بود و تصمیم گرفتم آن را بخرم و دسته چکم را بیرون آوردم و یک برگه از آن را پر کردم و کندم البته برای خرید با چک باید به فروشنده کارت شناسایی نشان میدادم.
من هم گواهینامه رانندگیام را از کیف پولم بیرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل همیشه دوباره آن را با دقت سر جایش گذاشتم.
ملاقات لورا با فالگیر طولانی شد و من برای اینکه سرم را گرم کنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا کردم.
ناگهان برای نخستین بار چشمم به یک (تخته وییا) مدور افتاد که شکل عجیبی داشت، انگار مرا به سوی خود فرا میخواند.
روی آن دستی کشیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی احساس میکردم باید از آن دور شوم و یادم افتاد که باید خداحافظی کنم.
تا آن زمان تخته وییا ندیده بودم ولی در جایی خوانده بودم که وقتی کارمان با آن تمام میشود باید بگوییم (خداحافظ) و این خیلی مهم است.
دوباره با صدای بلندتری گفتم (خداحافظ.) درست بالای تخته، یک موبایل آویزان بود.
متوجه شدم که وقتی خداحافظی کردم موبایل تکان خورد اما اهمیتی به آن ندادم و فکر کردم حتما باد آن را تکان داده است هر چند که هیچ نسیمی را احساس نکرده بودم.
به هر حال به قسمت جلویی فروشگاه رفتم و با فروشنده کمی حرف زدم و چیز دیگری توجهم را جلب کرد و خواستم آن را هم بخرم ولی در کمال تعجب متوجه شدم گواهینامهام در کیف پولم نیست.
از خرید منصرف شدم و به دنبال گواهینامه گشتم ولی اثری از آن نبود.
بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجیب خارج شدیم.
باید دوباره به محل کارمان بازمیگشتیم چون اتومبیل من در پارکینگ آن جا پارک بود ، در طول راه بازگشت، با اینکه تمام شیشهها کاملا بسته بودند و رادیو هم روشن نبود ولی صدای هیاهو مانندی در فضای اتومبیل می پیچید به طوری که برای شنیدن حرفهای یکدیگر باید تقریبا داد میزدیم.
ورا که حسابی تعجب کرده بود، گفت: چرا این طوری شده است؟ گفتم: حتما باد است ولی او جواب داد: نه من صدایی شبیه به صدای فلوت میشنوم.
از حرفش تعجب کردم ولی در همان زمان از سمت راست سرم صدای فلوت به گوشم خورد ، برگشتم ببینم کسی آن پشت نشسته است ولی کسی نبود و ترسیدم ولی با تحکم گفتم: همین الان بس کن.
صدای فلوت و صداهای دیگر یک دفعه قطع شدند.
لورا میگفت تا به حال چنین چیزی را ندیده است و من هم نمیدانستم آن چه بود ولی هر چه بود تن ما را حسابی لرزاند.
به محل کارمان رسیدیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم. من هم سوار اتومبیل خودم شدم و به سمت خانه حرکت کردم.
در تمام مدت احساس میکردم تنها نیستم و کسی خیره به من نگاه میکند.
وقتی به خانه رسیدیم داشبورد اتومبیل را باز کردم تا تقویم کارهای روزانهام را بردارم و در کمال تعجب دیدم گواهینامهام آن جا لای تقویم است.
چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهمیدم ولی همیشه احساس میکنم این موضوع و آن صداها به تخته وییای درون فروشگاه مربوط میشود.
وقتی بار دیگر لورا از من خواست همراه او پیش فالگیر بروم مودبانه پیشنهادش را رد کردم.
داستان دوم : میز متحرک
میخواهم داستانی واقعی را تعریف کنم.
داستانی که چند سال پیش برای خواهرم اتفاق افتاد و باید بگویم تخته وییا آنقدر قدرت دارد که حتی میتواند مبلمان خانه را حرکت دهد.
خواهرم تعریف میکرد که یک شب او و دو زن دیگر در خانه یکی از آنها جمع بودند و میخواستند سرشان را با بازی با یک تخته وییا گرم کنند.
آن دو زن، مادر و دختر بودند و زن جوانتر خود دو فرزند کوچک داشت که در اتاق خواب خوابیده بودند و در واقع زن مسنتر مادربزرگ آن بچهها بود.
آنها میگفتند، میخندیدند و از بازی با تخته احضار ارواح لذت میبردند و در کل همه چیز را به شوخی گرفته بودند.
ولی ناگهان خواهرم احساس کرد چیزی با آنها ارتباط برقرار کرده است.
زن جوانتر به شوخی گفت: اگر واقعا یک روح در این خانه است باید یک جوری خودش را به ما نشان دهد آن هم به طور فیزیکی.
ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد و زنها به یکدیگر نگاه کردند و آماده شدند دوباره همه چیز را به مسخره بگیرند که ناگهان صدای سنگینی به گوششان رسید.
انگار کسی چیزی را روی زمین میکشید و حرکت میداد ، صدایی آرام و مداوم که از اتاق کناری میآمد ولی در بسته بود و چیزی دیده نمیشد.
زنها به روی صندلی میخکوب شده بودند و فقط گوش میدادند که ناگاهان چشمهای وحشتزدهشان به در اتاق خیره ماند.
در خود به خود باز شد و میز سنگین چوب بلوط که در اتاق مجاور قرار داشت،به خودی خود روی زمین کشیده و آرام آرام وارد اتاق آنها میشد.
کمکم سر و صداها بلندتر شدند و حرکت میز به پرتاب بدل شد و میز تکانهای شدیدی میخورد و صداهای وحشتناکی به گوش میرسید.
مادربزرگ جیغ کشید و با وحشت به سوی اتاق خواب بچهها دوید چون مطمئن شده بود که روح عصیانگر در خانه است و ممکن است به بچهها آسیب برساند ولی با صدای جیغ او حرکت میز متوقف شد و همه چیز به حالت طبیعی برگشت.
اما این خاطره هیچ وقت از ذهن آن سه زن پاک نشد.
آنها شنیده بودند که ممکن است یک روح خبیث به سراغشان بیاید ولی باور نکرده بودند و با این اتفاق زن صاحبخانه تخته وییا را سر به نیست کرد و آن میز چوب بلوط را نیز دور انداخت.
داستان سوم : صداهای غیرعادی
سال 1991 بود و من با یکی از همدانشگاهیهایم همخانه شده بودم.
باید بگویم دوستم در یک خانه ارواح زندگی میکرد و من بدون اینکه بدانم، با او همخانه شدم.
اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یک پنجره کوچک در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یک پشت دری چوبی کاملا پوشیده شده بود به طوری که وقتی برق خاموش میشد دیگر چشم، چشم را نمیدید.
یک شب وقتی داشتم آماده میشدم که بخوابم، برق رفت و در بسته بود و ذرهای نور به داخل نمیتابید.
هنوز خوابم نبرده بود و با چشمهای گشاد شده به اطراف نگاه میکردم و البته چیزی نمیدیدم.
وقتی به دیوار اتاق که کنار تختم بود نگاه کردم چیز سفید رنگی را دیدم.
به پنجره نگاه کردم گفتم شاید انعکاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمیآمد.
از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار میبیند؟ او خوابآلوده جواب منفی داد و همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمیشد.
از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن میگذاشتیم.
دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری که من حادثه آن شب را فراموش کرده بودم تا اینکه یک روز یکی از دوستانم را دیدم.
او که به تازگی خانهتکانی کرده بود میخواست (تخته وییا)ی خود را دور بیندازد چون میگفت چیز نحسی است و نمیخواهد آن را در خانهاش نگه دارد.
دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیدهام.
مثلا وقتی تنها بودم شنیدم کسی مرا صدا میکند و یا صدای گریه بچه میآید و ما تصمیم گرفتیم تخته وییا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان کنیم.
آن شب روی کف زیرزمین نشستیم.
در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس میکردم چیزی در اتاق خواب است که حس بدی به من میدهد به همین خاطر بلند شدم و در را بستم.
بعد نشستیم و انگشتهایمان را روی تخته گذاشتیم و تمرکز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد ولی نشانگر "وییا" حرکت نکرد ، پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم.
مطمئن نبودیم چیزی که میشنیدیم واقعیت بود یا خیال.
دوباره تمرکز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم ، صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر میشد.
صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش میرسید انگار میخواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمیتوانستند.
ترسیده بودم زیرا آن صداهای دلهرهآور گویی تمام خانه را میلرزاند.
دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی که از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود.
بعد از اینکه در باز شد گویی صلح برقرار شد و دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد ولی باید بگویم کار در همان شب تمام نشد.
از آن به بعد هر وقت که برق را خاموش میکردیم یک دسته از هیکلهای سفید و غبار مانند را همه جا میدیدیم.
حتی یک بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید که غبار متراکم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز کشیده است.
من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وییا و احضار ارواح نروم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)