نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آقای نفیسی خندید و گفت:
    بله هستم آقا نیما. اما بهتر از قول من عروس خانومه که دل توی دلش نیست و الان داره با چشمان نگرانش تو رو نگاه می کنه.
    نیما به طرف راحیل برگشت و با لبخند اطمینان بخشی به طرفش رفت.
    راحیل با تعجب به نیما نگاه می کرد که به دنبال عماد می رفت. نیما هم با شک و تردید به راحیل نگاهی کرد و دل به دریا زد و برای دیدن عماد رفت. دستگیره اتاق عماد به شکل عدد پی بود. کلید برق را که زد نیما مبهوت شد. دور تا دور اتاق یا قفسه های کتاب بود یا تابلوهایی از فرمولهای ریاضی. یک دست مبل راحتی کنار شومینه اتاق بود. کامپیوتر مجهزی روی میز کار عماد خودنمایی می کرد که نظر نمیا را جلب کرد. عماد صندلی پشت میز کامپیوتر را به نیما تعارف کرد و با لبخندی گفت:
    یادم باشه آدرس اینترنتیمو بهت بدم.
    نیما با سر تائید کرد و گفت:
    عالیه. ارتباط با دانشمندی مثل شما برام افتخاره. باور کن.
    عماد به طرف قهوه جوش رفت و گفت:
    با یک قهوه موافقید؟
    و با استقبال نیما روبرو شد. قهوه د رمحیطی دوستانه صرف شد. عماد با تمام علوم غیر از ریاضی بیگانه بود اما ورزشکار بود. در حالی که نیما به علوم ماوراءالطبیعه و ادبیات علاقه داشت. وجه اشتراک آنها علاقه به کامپیوتر بود که با شروع بحث در این مورد دیگر متوجه گذشت زمان نشدند.
    آخر شب که نیما به رختخواب رفت با خود اندیشید که علت شکست عماد بدون شک یک بعدی بودن اوست که اصلا با روحیه سازگار نیست.
    روزهای بعد بسرعت گذشتند و حال راحیل رو به بهبود رفت. سرم درمانی قطع شده بود و همه در فکر بازگشت بودند. روز آخر همه کنار هم جمع بودند که حرف از سمیرا شد. تا آن روز صحبتی از سمیرا نکرده بودند. آنی رو به راحیل کرد و گفت:
    تو دختر پرطاقت و صبوری هستی که جای خاله مریم رو دادی به کسی دیگه. من که فکر نمی کنم کسی بتونه مثل اون بشه.
    رامین خندید و گفت:
    آنی! سمیرا رو باید ببینی. تو از دور قضاوت می کنی. اون زن خوبیه.
    نیما رو به آنی کرد و گفت:
    راستش من هم وقتی شنیدم سمیرا نامادری راحیله تعجب کردم اما منطق راحیل منو مجاب کرد. شما هم اگه حرفهای راحیل رو بشنوید و رفتار سمیرا رو ببینید متوجه می شید که چرا راحیل از این که داره بر می گرده نگران که نیست خوشحال هم هست. سمیرا هم منتظر راحیله.
    ناد رخندید و گفت:
    رابطه راحیل و سمیرا یه رابطه ایه که خودشون هم ازش سردرنمیارن.
    اتابک به شوخی گفت:
    حالا این قدر تبلیغ کنید که آنی بره یه زن برای بابا بگیره.
    صدای خنده همه بلند شد.
    روز حرکت همه در فرودگاه دور هم جمع شدند. در لحظه آخر خداحافظی نیما دستش را به طرف عماد دراز کرد:
    بازم می گم. به دیدنم بیا. من هم سعی می کنم ازت بی خبر نمونم. امیدوارم دوستی منو بپذیری.
    عماد لبخند دردناکی زد و نگاهی به راحیل کرد و به طرف نیما برگشت و به نشانه دوستی تازه در آغوشش کشید.


    راحیل با بی حالی چشمانش را گشود. سمیرا بالای سرش بود و نوازشش می کرد:
    بلند نمی شی؟ داره ظهر می شه.
    راحیل خندید و گفت:
    سلام! تقصیر خودته بدعادتم کردید. این چند وقته فقط خورده ام و خوابیده ام. فردا چه طوری می خوام برم سرکلاسهام خدا می دونه.
    سمیرا در حالی که اتاق را ترک می کرد با خنده گفت:
    وقتی نیما اومد یه داد سرت زد شش صبح می ری سرکلاسهات. حالا بیا می خوام میز صبحانه رو جمع کنم.
    در اتاق که بسته شد راحیل در خیالهای دور و درازش غرق شد. از روزی که به تهران آمده بود سمیرا شده بود پرستارش طوری که صدای همه را درآورده بود. شبها تا راحیل نم یخوابید از کنارش تکان نمی خورد. ساعتها در مورد مطالبی که راحیل دوست داشت صحبت می کرد و صبورانه به صحبتهایش گوش می داد. حالا دیگر اگر سمیرا می رفت بیرون و یک ساعت دیر م یکرد راحیل نگران می شد.
    ساعت شش عصر بود که نیما به دیدنش آمد. روی کاناپه دراز کشیده و تقریبا به خواب رفته بود که نیما کنارش نشست. نگاه نوازشگر نیما را حس کرد. حال خوشی داشت و نمی خواست آن لحظه تمام شود.
    نیما آرام نگاهش می کرد. به یاد کامران افتاد. چطور می توانست با چاقو صورت مثل برگ گل راحیل را از هم بدرد؟ از یادآوری کامران چندشش شد. او دردسرهای فراوانی برایش تولید کرده بود که آخرین آن بیماری راحیل بود که تازه بهبود پیدا کرده است. ته دلش شور می زد. از این که یک بار دیگر راحیل را از دست بدهد احساس نگرانی می کرد. آهسته از جا بلند شد و پتو را روی راحیل کشید. راحیل چشمانش را باز کرد و نیم خیز شد. نیما گفت:
    بیدارت کردم؟

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/