ترم جدید هنوز تق و لق بود که چهرشنبه سوری طبق سنت سمیرا و راحیل هدایای پونه را حاضر کردند و همگی به منزل آقای جهانگیری رفتند. انجا هم همه چیز برای یک شب هیجان انگیز آماده بود.
بوته ها آماده آتش زدن، فشفشه، ترقه، آجیل و شیرینی خلاصه همه چیز آمائه بود. فقط جای رامین و نادر خالی بود که هرچه سعی کرده بودند برنامه آمدنشان جور نشده بود و حتی برای عید هم قول قطعی نداده بودند. مطرح کردن این مساله پونه را کسل کرد.
راحیل با پلیور سفید و شلوار جین آبی مرتب این طرف و آن طرف می رفت. نور آتش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. سمیرا کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. او خوب می دنست که راحیل کم کم خاطرات دخترش لادن را کمرنگ می کند و جای او را می گیرد. از یان جابه جایی دلش گرفت اما به روی خودش نیاورد. آقای نفیسی که کنارش ایستاده بود گفت:
طوری شده؟
سمیرا آهی کشید و افکارش را برای همسرش بیان کرد. جنجالی را که راحیل به راه انداخته بود نمی گذاشت آنها درست حرفهای یکدیگر را بشنوند. بنابراین صحبت را به بعد موکول کردند و به جمع پیوستند. راحیل به اصرار همه را از روی آتش پراند حتی پدرش را پونه بعد از پریدن از روی آتش فشفشه ای برای پگاه روشن کرد و کنار نیما ایستاد. نیما رو به او کرد و گفت:
چطوری پونه خانم و چه می کنی با فراق؟
پونه با لحن محزونی گفت:
راستی دلم برای رامین تنگ شده اما انتظار هم در نوع خود شیرین است.
بعد بی مقدمه پرسید:
نیما تو تا به حال عاشق شده ای؟
نیما جواب نداد. پونه در نور آتش برادر را نگریست. لرزش لبها و هیجان صورتش آنچه را می خواست پنهان کند آشکار می کرد.
پونه سکوت او را نشکست و به آتش خیره شد. در همان لحظه راحیل با عجله به طرف آنها می آمد پایش به پله ها گرفت و کنار آتش زمین خورد. پونهه صدای ریختن قلب نیما را با تمام وجود شنید. وقتی نیما با عجله به طرف راحیل رفت و پرخاش کرد که چرا مواظب نیست برای پونه مسلم شد که برادرش دل در گرو عشق این دختر شیطان و بی آرام و قرار دارد. اما نمی دانست چرا کتمان می کند. اوضاع که کمی آرام شد راحیل برای پونه آجیل آورد. پونه به چشم خریدار نگاهش کرد و او را در لباس عروسی کنار نیما تجسم کرد و دلش ضعف رفت و از شدت هیجان چند بار صورتش را بوسید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)