نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: راحیل

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    راحیل

    منبع:عاشقان رمان


    فصل اول


    راحیل دختر یکی یکدانه آقای نفیسی به همراه دو برادر خود رامین و نادر سالهای اول زندگی را در سواحل نیس فرانسه گذرانده بودند. پدر آنها کارمند عالیرتبه سفارت ایران و مادرشان دبیر ادبیات فارسی در دبیرستان ایرانیان مقیم فرانسه بود و راحیل شلوغ و شیطان کوچکترین فرزند این خانواده خوشبخت بود. آنها زندگی ارام و نسبتا مرفهی داشتندو پدر و مادری که صمیمانه به یکدیگر عشق می ورزیدند.
    زنگ خطر برای اولین بار وقتی راحیل چهارده ساله بود به صدا در آمد. در یک نیمه شب طوفانی مادر را که دچار درد شدیدی در ناحیه شکم شده بود در میان بهت و حیرت فرزندانش به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان دکتر کشیک با تزریق آمپول مسکن به طور موقت درد را ساکت کرد. صبح روز بعد مادر طبق نظر دکتر مرخص شد تا در صورت مشاهده ناراختی به طور جدی بیماری را پیگیری کند. مریم به میان خانواده بازگشت. اما گاهی دردی که در ناحیه شکم شروع می شد و کم کم گسترش می یافت امانش را می برید، ولی او همیشه سعی می کرد این درد را از شوهر و فرزندانش مخفی نگه دارد.
    راحیل 17 ساله، نادر 24 ساله و رامین 25 ساله بودند که پدر با یک جعبه شیرینی به خانه امد و با مسرت خبر بازنشستگی خود را به همه اعلام کرد و گفت که به زودی به ایران بازمی گردند. راحیل با خوشحالی به اغوش مادر پرید و صورت خیس از اشک او را بوسید. مادر که در میان گریه می خندید اشکهایش را پاک کرد و راحیل را به زور از خودش دور کرد و رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
    ممنونم علی، خبر بسیار خوبی بود. من همیشه آرزو داشتم به ایران بازگردم و تو باعث شدی به آرزویم برسم.
    از این موضوع چند روزی گذشت. همه مشغول انجام کارهای مربوط به انتقال به تهران بودند و کم کم لوازمشان را جمع آوری می کردند. رامین به همراه مادر مشغول جمع کردن کتابهای کتابخانه داخل سالن بود و بسته هایی را که مادر آماده کرده بود به گوشه سالن انتقال می داد. مریم که خستگی را در صورت او می دید تصمیم گرفت در انتقال بقیه بسته ها به او کمک کند، ولی اولین بسته را که بلند کرد درد امانش را برید و بی اختیار بسته کتابها را رها کرد.
    از صدای افتادن بسته کتاب، آقای نفیسی که در اتاق کارش بود با عجله به سالن آمد و علت را سوال کرد. مریم که صورتش خیس عرق بود با لبخندی پاسخ داد:
    چیزی نبود از دست من افتاد.
    آقای نفیسی آرام به او نزدیک شد و گفت:
    خوبی؟ مشکلی پیش آمده؟
    مادر آهسته پاسخ داد:
    دردی ناگهانی در شکمم پیچید. گمان می کنم از سنگینی کتابها بود. البته الان کمی بهترم.
    و با لبخندی ادامه داد:
    گمان می کنم این درد لعنتی نمی خواد بگذارد به ایران برگردم.
    آقای نفیسی با نگرانی دست او را فشرد و گفت:
    بریم دکتر. این حرفهایی که می زنی باعث ایجاد غم و اندوه می شود. تو مشکل بزرگی نداری. اگر یک بار دیگر دکتر تو را ببیند خیالمان راحت می شود. فراموش نکن که تا یک هفته دیگر به ایران برمی گردیم.
    مریم برخاست و گفت:
    عجله کن اسبابها را هرچه زودتر جمع کنیم و همگی زود بخوابید. من هم بهترم. در ضمن فردا کلی کار داریم.
    و با گفتن این جمله به کمک نادر رفت که مشغول جمع آوری چوبهای اسکی بود.
    نیمه شب آقای نفیسی با ناله های مریم از خواب پرید. در نور سرخ فام چراغ خواب نگاهی به همسرش کرد. عرق سردی روی صورت او نشسته بود و عضلات صورتش از شدت درد منقبض شده بودند. هراسان به طرف تلفن رفت و از اورژانس مدد خواست. با احتیاط مریم را بلند کرد و سعی کرد قرصی را که دکتر موقع درد توصیه کرده در دهانش بگذارد. مریم به زحمت قرص را خورد و آقای نفیسی متکای دیگری به پشت او گذاشت تا راحت تر باشد، با نگرانی نگاهی به ساعت کر د و در سکوت شب به امید شنیدن صدای آمبولانس به سکوت گوش سپرد. ساعتی بعد در میان گریه های راحیل و چشمان وحشت زده رامین و نادر که با صدای آمبولانس از خواب پریده بودند، مریم به بیمارستان منتقل شد. فردا صبح آقای نفیسی خسته از بیمارستان بازگشت و در محاصره سوالهای بچه ها قرار گرفت و در حالی که سعی می کرد آنها را دلداری بدهد، قول داد که ساتپعتی دیگر همه به ملاقات مادر بروند. بچه ها که با صحبتهای پدر کمی آرام شده بودند، منتظر ماندن تا او کمی استراحت کند، بعد همگی برای دیدن مادر به طرف بیمارستان حرکت کردند.
    در راهروی بیمارستان دکتر معالج مادر که از دوستان خانوادگی آنها بود به استقبالشان آمد. او که کم و بیش از سابقه بیماری مادر خبر داشت، حامل اخبار ناخوشایندی برایشان بود . اولین کسی که این خبر را شنید پدر بود. بچه ها به اتاق مادر رفته بودند و آقای نفیسی در اتاق دکتر، بهت زده گوش می کرد. برایش باور کردنی نبود که بعد از بیست و هفت سال زندگی مشترک توی غربت که سراسرش برای او خاطرات شیرینی به همراه داشت مریم او را تنها بگذارد، ان هم درست موقعه که قصد داشت تنها آرزوی همسرش را تحقق ببخشد و همگی به تهران بازگردند. جواب بچه ها را چه باید می داد؟ با راحیل معصوم چه می کرد که جانش به جان مادر بسته بود؟
    غمی بزرگ روی شانه هایش سنگینی می کرد. نگاه التماس آلودی به دکتر انداخت و با صدایی که از شدت نگرانی می لرزید پرسید:
    آیا واقعا امیدی نیست؟
    دکتر با تاسف سرتکان داد. آقای نفیسی ادامه داد:
    یعنی ما هیچ کاری نمی توانیم برایش انجام دهیم؟
    دکتر با ناراحتی پاسخ داد:
    غده های بدخیم، کبد، ریه، معده و روده ها را گرفته. حتی عمل جراحی هم امکان ندارد. حتما در طول این مدت درد شدیدی هم داشته. ایا شما متوجه چیزی غیر عادی نشده بودید؟
    آقای نفیسی سرش را به علامت منفی تکان داد. دکتر در حالی که از دفترش خارج می شد، در خاتمه اضافه کرد:
    در هر صورت الان فقط باید دعا کنید. دستور داده ام آمپول مسکن تزریق کنند. شما باید صبور باشید.
    آقای نفیسی نالید:
    دکتر! چقدر فرصت داریم؟ او آرزو داشت به ایران برگردد.
    دکتر در حالی که در را پشت سرش می بست، با دست اقای نفیسی را به طرف راهرو هدایت کرد و گفت:
    فعلا باید بستری باشد. حرکت دادنش بسیار خطرناک است.
    بعد دست او را فشرد و با دنیایی غم و درد تنهایش گذاشت.
    روزهای غم آلودی آغاز شدند. خانواده نفیسی مرتب در راه بیمارستان در رفت و امد بودند. دوستانشان صمیمانه در کنارشان بودند و لحظه ای آنها را تنها نمی گذاشتند. یکی از همین روزها حدود ده شب بود که تلفن زنگ زد. نادر گوشی را برداشت. حالت غیر عادی او توجه همه را جلب کرد. نادر با ناراحتی و بغض گفت:
    از بیمارستان بود. باید هرچه سریعتر برویم. حال مادر به هم خورده.

    در راهروی بیمارستان همه تقریبا می دویدند. رامین قبل از همه به اتاق مادر رسید. او زیر چادر اکسیژن بین مرگ و زندگی دست و پا می زد. دکتر بلافاصله به آنها پیوست و بعد از معاینه دقیق و کنترل دستگاهها در نهایت غم و اندوه خبر داد که بیمار به اغما رفته و دیگر امیدی نیست. آخرین نور امیدی که در دل آقای نفیسی روشن بود، خاموش شد و او هراسان فرزندان وحشت زده اش را در آغوش فشرد.
    مریم یک ماه در اغما باقی ماند و سرانجام در یک صبح بهاری همسر و فرزندانش را با یک دنیا غم و درد تنها گذاشت. حالا دیگر بهار برای این خانواده مصیبت زده بوی غم می داد.
    به وصیت مادر و اصرار راحیل قرار شد جسد مادر بعد از انجام تشریفات قانونی به تهران منتقل و در بهشت زهرا به خاک بسپارند.
    این حادثه تکان دهنده تاثیر بسیار عمیقی روی آنها گذاشت، بطوری که رامین و نادر حاضر به بازگشت به ایران نشدند و تصمیم گرفتند برای ادامه تحصیلات به آلمان بروند. پدر که شرایط روحی آنها را درک می کرد با خواست آنها موافقت کرد و کمک کرد تا از دانشگاه مونیخ پذیرش بگیرند. نادر در رشته مهندسی پتروشیمی و رامین که لیسانس حقوق داشت، ادامه تحصیل در رشته خودش را انتخاب کرد. پدر تنها از آنها خواست تا در مراسم تدفین مادر شرکت کنند، آنگاه از ایران به آلمان بروند که هردو با کمال میل پذیرفتند. اما راحیل شانزده ساله که اکنون غمی فراتر از سن و سالش داشت، پدر را تنها نگذاشت و در نهایت اندوه به او قول داد که کنارش بماند.
    آنها با یک دنیا غم و اندوه بعد از خداحافظی با دوستانی که سالها در کنار هم زندگی کرده بودند، همراه تابوت مادر به تهران بازگشتند، در حالی که راحیل خوب می دانست که در تهران جز آقای صداقتیان وکیل پدر که مقدمات ورود آنها و اقامتشان را د رخانه ای که خریداری شده بود فراهم کرده بود کسی منتظر آنها نیست. آقای نفیسی خواهر و برادر نداشت و پدر و مادرش را هم سالها پیش از دست داده بود. مریم هم تنها یک خواهر داشت که هرگز با هم روابط خوبی نداشتند. مهوش بر خلاف مریم بسیار تندخو و تنگ نظر بود و با روحیه سلطه جویش اصرار داشت بر دیگران حکومت کند. او از ابتدا به دلایل نامعلومی از ازدواج مریم و آقای نفیسی راضی نبود و هرگر نخواست بپذیرد که هرکسی حق دارد در مورد زندگی خودش تصمیم بگیرد. این کدورتها بین دو خواهر سبب شد تا رشته ارتباط فامیلی کم کم قطع شود به طوری که غیر از رامین بقیه خاله مهوش را به خاطر نداشتند.
    پدر در افکار خود غرق بود که خلبان اعلام کرد هواپیما تا چند لحظه دیگر در فرودگاه مهرآباد به زمین می نشیند. همگی نگاهی به هم کردند. همه سعی می کردند جلوی گریستن خود را بگیرند. آنها خیلی خوب از آخرین آرزوی مادر باخبر بودند و حالا باید او را در خاک وطن دفن می کردند. مریم هرگز به ارزویش که دیدن ایران بود نرسیده و این موضوع از همه بیشتر آقای نفیسی را آزار می داد.
    آرام از پلکان هواپیما پائین آمدند. هوای وطن کمی از اندوهشان کاست. در سالن فرودگاه معطل نشدند. چمدان و بار زیادی همراهشان نبود. همه اثاثیه را قبلا به تهران فرستاده و توسط آقای صداقتیان در خانه ای که در یکی از خیابانهای ارام تهران که به توصیه آقای نفیسی خریداری شده بود قرار داده بودند.
    از پشت شیشه در بین جمعیت آقای صداقتیان با کراوات مشکی در انتظارشان بود و بعد ا زخروج با غم و اندوه فراوان به آنها خوش آمد گفت و خانواده خاله مهوش را به آنها معرفی کرد. همگی تک تک با خاله مهوش و فرزندانش ماندانا و کامران آشنا شدند و اطلاع یافتند که شوهر خاله مهوش سال گذشته فوت کرده است. بعد از این آشنایی کوتاه متوجه شدند که هرگز نمی توانند با آنها ارتباط لازم را برقرار کنند.
    پیکر مادر برای خاک سپاری به سردخانه پزشک قانونی سپرده شد. همگی با اصرار خاله مهوش به خانه او رفتند تا در این ساعات دردناک تنها نباشند، اما برخوردهای تصنعی آنها به قدری برایشان عذاب آور بود که از خدا می خواستند این مهمانی مسخره زودتر تمام شود.
    فردا صبح همگی راهی بهشت زهرا شدند. مراسم خاک سپاری با حضور چند تن از آشنایان انجام شد. شرکت کنندگان در مراسم آنها را در بازگشت غمبارشان به خانه تنها نگذاشتند. موقع خداحافظی خاله مهوش و اقای صداقتیان اصرار فراوان کردند که آنها تنها نمانند اما آقای نفیسی دعوت آنها را رد کرد. زیرا این خانواده احتیاج به تنهایی داشتند تا زخمهای عمیقی که بر دلشان بود التیام پیدا کند. یک هفته بعد از مراسم رامین و نادر هم عازم آلمان شدند و پدر و راحیل را تنها تر از گذشته به جا گذاشتند.
    راحیل کم کم به محیط جدید عادت می کرد. دوماه از ورودشان به خانه جدید می گذشت. خانه ای بزرگ و با صفا که در یکی از محله های ساکت تهران قرار داشت. در این مدت خاله مهوش و چند تن از اقوام دور تماس گرفته بودند اما دلسوزی های تصنعی انها هرگز نتوانست راحیل را که غم بی مادری بی تابش کرده بود آرام کند.
    در این دو ماه راحیل و پدر بندرت و فقط ب قصد بهشت زهرا از خانه خارج شده بودند. خریدهای خانه را هم اقای صداقتیان انجام می داد. پدر روز به روز منزوی تر می شد و این به نگرانی های راحیل اضافه می کرد. سرانجام با تشویق های اقای صداقتیان و اصرار راحیل که می دانست کار چه تاثیر شگفتی روی پدرش دارد، آقای نفیسی تصمیم گرفت یک شرکت بازرگانی تاسیس کند. کار و مشغله فراوان به سرعت روحیه خسته و درهم شکسته اقای نفیسی را بهبود بخشید و راحیل این بهبودی را با شادی نظاره می کرد.
    رامین و نادر پس از اطلاع از افتتاح شرکت تلفنی شروع کار و تلاش را به پدر تبریک گفتند. این دگرگونی در روحیه و کار پدر توانست به طور نسبی روحیه راحیل را بهتر کند و این تغییر روحیه ارام آرام زندگی بلاتکلیف آنها را نظم و جهت داد. اما بی تجربگی راحیل در امور خانه داری نبودن مادر را بیش از پیش به نمایش می گذاشت.
    پاییز کم کم از راه می رسید. اواخر شهریور ماه بود و خزان منظره بدیعی به حیاط پر درخت خانه داده بود که راحیل را ساعتها به خود مشغول می کرد. او حالا غالبا تنها بود وسعی می کرد بنوعی خود را سرگرم کند.
    یکی از مشغولیتهای دائمی راحیل فکر تحصیل بود. او با هیچ جا اشنایی نداشت و نمی دانست چطور می تواند به مدرسه برود. از خاله مهوش هم نمی خواست کمک بگیرد، پس با پدر مشورت کرد. پدر اطمینان داد که در اولین فرصت با آقای صداقتیان در این مورد صحبت می کند و خیال راحیل تا حدودی راحت شد.
    یک روز عصر راحیل به تنهایی مشغول تماشای فیلم سینمایی بود که از شنیدن صدای زنگ تعجب کرد. پدر قبلا گفته بود که به علت شرکت در جلسه شب دیر وقت به خانه بر می گردد پس چه کسی می توانست باشد؟ در این سه ماه هیچ کس حتی خاله مهوش به آنها سر نزده بود. با تردید به طرف اف اف رفت و با بی حالی پرسید:
    کیه؟
    صدایی ارام از پشت اف اف پاسخ داد:
    ممکن است بیائید دم در؟
    گوشی اف اف را گذاشت موهایش را مرتب کرد و به طرف حیاط رفت.
    در را که باز کرد دختر جوانی را پشت در دید که تقریبا هم قد خودش بود و کاسه ای را به طرفش دراز کرده بود. به داخل کاسه نگاه کرد. یک ظرف اش رشته بود که کشک و نعنا داغ منظره اشتها آوری روی ان به وجود آورده بود. دستهایش را دراز کرد و به این مهمان ناخوانده لبخند زد و گفت:
    ببخشید شما را نمی شناسم.
    و این طور جواب شنید:
    من پونه جهانگیری هستم. خانه ما درست در انتهای کوچه قرار دارد و این اش، آش نذری است که مادرم هر سال می پزه.
    این معرفی صمیمانه به دل راحیل نشست. به پونه تعارف کرد و گفت:
    بفرمائید داخل خانه تا کاسه آش را برایتان خالی کنم.
    پونه سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
    باید بقیه اشها را تقسیم کنم. برمی گردم کاسه را می برم.
    و با لبخند شیرینی با راحیل خداحافظی کرد.
    راحیل آرام در را بست و به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در این چند ماه فقط چند بار سری به آشپزخانه زده بود. با اینکه آشپزی را از مادر اموخته بود دست و دلش به کار نمی رفت. پدر که خوب این موضوع را درک کرده بود بیشتر به لطف رستوران سر کوچه دل بسته بود.
    راحیل چراغ آشپزخونه را روشن کرد و کاسه آش را روی میز گذاشت. از کشوی کابینت قاشقی برداشت و کمی آش به دهان گذاشت. به یاد مادر افتاد که همیشه برایشان آش می پخت و بغض کرد. کمی بعد که آرام گرفت شروع به خوردن آش کرد. بعد از بلعیدن اخرین قاشق ناگهان به یاد پدر افتاد. نگاهی به داخل کاسه کرد. حتی یک قاشق آش هم در آن باقی نمانده بود. لبخند کمرنگی زد. کاسه را شست و تصمیم گرفت خودش آن را به خانه همسایه ببرد و اگر امکان داشت یک کاسه آش برای پدر بگیرد.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/