آيا دين اجل و پايان دارد؟

کتاب: مجموعه آثار ج 3 ص 383
نويسنده: استاد شهيد مطهري
من امشب مى‏خواهم در جواب يك سؤال بحث كنم.آن سؤال اين است: اين دنياى ما دنياى تغيير و تحول است.در اين دنيا و از اين امورى كه ما به چشم خود مى‏بينيم، هيچ چيزى نيست كه براى هميشه باقى بماند، همه چيز عوض مى‏شود، كهنه مى‏شود، برچيده مى‏شود، دوران عمرش منقضى مى‏شود و به نهايت مى‏رسد، آيا دين نيز همين طور است؟آيا دين در تاريخ بشر دوره بخصوصى دارد كه اگر آن دوره بخصوص گذشت، دين هم حتما و به حكم «جبر» بايد برود و جاى خود را به چيز ديگرى بدهد؟يا اينطور نيست؟براى هميشه در ميان مردم باقى خواهد بود، هر اندازه
صفحه : 384

عليه دين نهضت و قيام بشود باز دين به شكل ديگر ظاهر مى‏شود.
اينكه عرض كردم «به شكل ديگر» مقصودم اين است كه بعد از مدت موقتى دوباره باز مى‏گردد، رفتنى نيست.
ويل دورانت كه شخصا لا دين است، در كتاب درسهاى تاريخ ضمن بحث درباره «تاريخ و دين‏» با نوعى عصبانيت مى‏گويد: «دين صد جان دارد، هر چيزى اگر يك بار ميرانده شود براى هميشه مى‏ميرد مگر دين كه اگر صد نوبت ميرانده شود باز زنده مى‏شود» (1) .اين را كه «دين مردنى نيست‏» مى‏خواهم بر پايه علمى براى شما بيان كنم كه طبق قانون طبيعت چه چيز در دنيا از ميان رفتنى است و چه چيز براى هميشه باقى خواهد ماند.البته نمى‏خواهم راجع به اشياء خارج از اجتماع بشر صحبتى كرده باشم، بحثم فعلا راجع به پديده‏هاى اجتماعى است، راجع به آن چيزهايى است كه در زندگى اجتماعى ما هست، ببينيم طبق قانون خلقت چه چيزهايى براى هميشه باقى خواهد ماند و چه چيزهايى از ميان مى‏روند و زمان آنها را فرسوده و كهنه مى‏كند.
معيار جاودانگيها

پديده‏هاى اجتماعى در مدتى كه باقى هستند حتما بايد با خواسته‏هاى بشر تطبيق كنند، به اين معنى كه يا خود آن پديده‏ها خواسته بشر باشند و يا تامين كننده خواسته‏هاى بشر بوده باشند، يعنى يا بايد بشر خود آنها را بخواهد، از عمق غريزه و فطرتش آنها را بخواهد، و يا بايد از امورى باشند كه و لو اينكه انسان از عمق غريزه آنها را نمى‏خواهد و خودشان مطلوب طبيعت بشر و هدف تمايلات بشر نيستند اما وسيله مى‏باشند يعنى وسيله تامين خواسته‏هاى اوليه بشر مى‏باشند و حاجتهاى او را بر مى‏آورند.
در ميان خواسته‏هاى بشر باز دو جور خواسته داريم: خواسته‏هاى طبيعى و خواسته‏هاى غير طبيعى، يعنى اعتيادى. خواسته‏هاى طبيعى آن چيزهايى است كه ناشى از ساختمان طبيعى بشر است، يك سلسله امور است كه هر بشرى به موجب آنكه بشر است‏خواهان آنهاست، و رمز آنها را هم هنوز كسى مدعى نشده كه كشف
.................................................. ............
1.درسهاى تاريخ، بخش دين و تاريخ/ص 66.
صفحه : 385

كرده است.مثلا بشر علاقمند به تحقيق و كاوش علمى است، همچنين به مظاهر جمال و زيبايى علاقه دارد، به تشكيل كانون خانوادگى و توليد نسل با همه زحمتها و مرارتهايش علاقمند است، به همدردى و خدمت به همنوع علاقمند است.اما چرا بشر علاقمند به تحقيق است؟اين حس كاوش و حقيقت جويى چيست؟چرا بشر علاقمند به جمال و زيبايى است؟چرا وقتى مجلس جشنى مثل اين مجلس ترتيب داده مى‏شود هم هيئت مديره آن جشن و هم حضار، از اينكه وضع سالن مرتب و مزين باشد خوششان مى‏آيد و لذت مى‏برند؟چرا به تشكيل كانون خانوادگى علاقمند است؟چرا در انسان حس همدردى و ترحم نسبت به ديگران وجود دارد؟اينها يك سلسله سؤالاتى است كه وجود دارد.ما خواه جواب اين «چرا» ها را بدهيم و خواه نتوانيم بدهيم چيزى كه براى ما قابل ترديد نيست اين است كه اين خواسته‏ها طبيعى است.
غير از اين خواسته‏هاى طبيعى احيانا يك سلسله خواسته‏هاى ديگرى هم در ميان بسيارى از افراد بشر هست كه «اعتيادات‏» ناميده مى‏شوند.اعتيادات قابل ترك دادن و عوض كردن است.اكثريت قريب به اتفاق - شايد بيش از صدى 99 و يا هزارى 999 - مردم عادت به چاى دارند، عده كثيرى به سيگار عادت دارند و از آنها كمتر به مشروب و ترياك عادت دارند، از آنها كمتر به هروئين عادت دارند.اينها كم كم به صورت خواسته در مى‏آيد و انسان به همان اندازه كه يك امر طبيعى را مى‏خواهد، اين امرى را هم كه طبيعت ثانوى او شده است، مى‏خواهد اما اين خواسته‏ها مصنوعى است لذا قابل ترك دادن است، قابل اين است كه اين فرد را به طورى كه به كلى آن كار را فراموش كند، ترك دهند، يا نسل آينده را طورى تربيت كنيم كه اساسا فكر اين چيزها را هم نكند.
اما امور طبيعى اينطور نيست، قابل ترك دادن نيست، جلوى يك نسل را اگر بگيريم نسل بعدى خودش به دنبال او مى‏رود. به عنوان مثال: در اوائل كمونيسم، تنها موضوع اشتراك مال مطرح نبود، موضوع از ميان رفتن اصول خانوادگى هم در بين بود تحت عنوان اينكه «اختصاص‏» هر جا كه باشد سبب بدبختى بشر است، چه به صورت مالكيت مال و ثروت و چه به صورت اختصاص زن و شوهرى.ولى اين موضوع نتوانست در دنيا جايى براى خودش باز كند، چرا؟براى اينكه علاقه به تشكيل خانواده علاقه فطرى است، يعنى هر فردى در طبقه خودش
صفحه : 386

مايل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش داشته باشد براى اينكه فرزندى كه از اين زن پيدا مى‏كند فرزند خود او باشد، يعنى علاقه به فرزند، علاقه به اينكه وجودش در نسلش ادامه پيدا كند، يك علاقه فطرى است، انسان فرزند را امتداد وجود خود مى‏داند، گويى انسان با داشتن فرزند، وجود خود را باقى مى‏پندارد، وقتى فرزند ندارد خودش را منقطع و بريده فرض مى‏كند، همچنانكه انسان مى‏خواهد با گذشته خودش نيز ارتباط داشته باشد، مى‏خواهد پدر خودش را بشناسد، تبار خودش را بشناسد.بشر نمى‏تواند اينطور زندگى كند كه نداند از لحاظ نسلى از كجا آمده است؟از كدام مادر؟از كدام پدر؟و همچنين نمى‏تواند طورى زندگى كند كه نفهمد چگونه و به چه شكلى وجودش امتداد پيدا مى‏كند و از اين افرادى كه بعد به وجود آمده‏اند كداميك از اينها فرزند اويند؟ نه، اينها بر خلاف خواسته طبيعى بشر است، لهذا دنيا ديگر زير بار اين حرف نرفت، اين حرف مسكوت ماند.يك بار در دو هزار و سيصد سال پيش افلاطون اين پيشنهاد را كرد منتها براى يك طبقه نه عموم طبقات(طبقه حاكمان فيلسوف و فيلسوفان حاكم)و آن را تنها راه جلوگيرى از سوء استفاده‏ها تشخيص داده بود، اما بعد خود افلاطون از اين پيشنهاد خود پشيمان شد، بعد در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم دوباره اين پيشنهاد شد و اين بار نيز بشر آن را قبول نكرد، چرا؟چون بر خلاف طبيعت است.
حكما قاعده‏اى دارند، مى‏گويند: «القسر لا يدوم‏» يعنى يك امر غير طبيعى دوام پيدا نمى‏كند، هر جريانى كه غير طبيعى باشد باقى نمى‏ماند و تنها جريانى كه طبيعى باشد قابل دوام است.مفهوم مخالف اين سخن اين است كه جريانهاى طبيعى قابل دوام است، امكان بقاء دارد، ولى جريانهاى غير طبيعى امكان دوام ندارد.
عليهذا اگر دين بخواهد در اين دنيا باقى بماند بايد داراى يكى از اين دو خاصيتى كه عرض كردم بوده باشد: يا بايد در نهاد بشر جاى داشته باشد، در ژرفناى فطرت جا داشته باشد، يعنى خود در درون بشر به صورت يك خواسته‏اى باشد، كه البته در آن صورت تا بشر در دنياست باقى خواهد بود، و يا لا اقل اگر خودش خواسته طبيعى بشر نيست، بايد وسيله باشد، بايد تامين كننده خواسته يا خواسته‏هاى ديگر بشر باشد، اما اين هم به تنهايى كافى نيست، بايد آنچنان وسيله تامين كننده‏اى باشد كه چيز ديگرى هم نتواند جاى او را بگيرد، يعنى بايد چنين فرض كنيم كه بشر يك
صفحه : 387

رشته احتياجات دارد كه آن احتياجات را فقط دين تامين مى‏كند، چيز ديگرى غير از دين و مذهب قادر نيست آن احتياجات را تامين كند، و الا اگر چيزى در اين دنيا پيدا شد كه توانست مثل دين يا بهتر از دين آن حاجت و آن خواسته را كه دين تامين مى‏كرده است تامين كند، آنوقت دين از ميان مى‏رود، خصوصا اگر بهتر از دين هم تامين كند.
در پيشرفت تمدن چقدر چيزهاست كه به چشم خودمان مى‏بينيم زود به زود عوض مى‏شود، يك چيزى مى‏آيد و فورا جاى آن را مى‏گيرد.يك مثال محسوس عرض كنم، خيلى ساده: تا چند سال پيش همه ما جوراب نخى مى‏پوشيديم، يكمرتبه اين جورابهاى نايلونى آمد.تا آمد بلادرنگ جورابهاى نخى از بين رفت و حتى كاسبها و آن كسانى كه كارشان و شغلشان كار جوراب نخى فروشى بود اگر به كار ديگرى تغيير شغل ندادند همه از بين رفتند، چون بشر عاشق چشم و ابروى جوراب نخى نيست، جوراب مى‏پوشد براى اينكه جوراب داشته باشد، پوششى براى پا داشته باشد، مى‏خواهد دوام داشته باشد، قشنگ و زيبا باشد، لطيف باشد، وقتى يك چيزى آمد كه دوامش از اين بهتر و خودش هم لطيف‏تر و صرفه‏اش نيز بيشتر است، اين بايد برود دنبال كارش زيرا زمانى خواسته‏هاى بشر را تامين مى‏كرد و تا آن زمان هم جا داشت، حالا چيز ديگرى پيدا شده كه آن خواسته را خيلى بهتر از آن تامين مى‏كند.
چگونه است كه وقتى چراغ برق آمد چراغ موشى را بايد از سرويس خارج كرد؟صنار هم آن را نمى‏خرند؟بشر چراغ موشى را براى چكار مى‏خواست؟آن را براى حاجتى مى‏خواست.چراغ برق آمد، هم نورش از آن بهتر بود و هم دود نمى‏كرد، پس ديگر چراغ اولى را مى‏اندازد دور، بايد برود، چون خواسته‏اى را كه او تامين مى‏كرد برق خيلى بهتر از آن تامين مى‏كند.
اما اگر چيزى باشد كه در اجتماع بشر آنچنان مقام و موقعيتى داشته باشد كه هيچ چيز ديگر قادر نباشد جاى آن را بگيرد، آن خواسته‏اى را كه او تامين مى‏كند، هنرى كه او دارد، كارى كه او دارد، هيچ چيز ديگر نتواند كار او را انجام دهد، نتواند هنر او را داشته باشد، ناچار باقى مى‏ماند.
شما در اين شركت نفت‏خودتان اگر در جايى كارگرى داشته باشيد و كارگرى بهتر از او پيدا كنيد، خيلى دلتان مى‏خواهد آن كارگر اول خودش استعفا داده كنار رود و آن كسى كه بهتر است بيايد جاى او را بگيرد، اما اگر كارگر اولى هنر
صفحه : 388

منحصر به فردى داشته باشد امكان ندارد بگذاريد برود، نازش را مى‏كشيد و نگهش مى‏داريد.
پس دين اگر بخواهد باقى باشد يا بايد خودش جزو خواسته‏هاى بشر باشد، يا بايد تامين كننده خواسته‏هاى بشر باشد آن هم بدين شكل كه تامين كننده منحصر به فرد باشد.
اتفاقا دين هر دو خاصيت را دارد، يعنى هم جزو نهاد بشر است، جزو خواسته‏هاى فطرى و عاطفى بشر است و هم از لحاظ تامين حوائج و خواسته‏هاى بشرى مقامى را دارد كه جانشين ندارد و اگر تحليل كنيم معلوم مى‏شود اصلا امكان ندارد چيز ديگرى جايش را بگيرد.
فطرى بودن دين

قرآن راجع به قسمت اول كه دين را خدا در نهاد بشر قرار داده اين طور مى‏فرمايد: فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التي فطر الناس عليها (1) .
توجه خويش را به سوى دين حقگرايانه پايدار و استوار كن.همانا اين فطرة الله را كه همه مردم را بر آن آفريده، نگهدار.
على(عليه السلام)نيز انبياء را اين طور تعريف مى‏كند: «خدا انبياء را يكى پس از ديگرى فرستاد تا اينكه وفاى آن پيمانى را كه در نهاد بشر با دست‏خلقت بسته شده از مردم بخواهند، از مردم بخواهند به آن پيمانى كه با زبان بسته نشده و روى كاغذ نيامده بلكه روى صفحه دل آمده، روى عمق ذات و فطرت آمده، قلم خلقت او را در سر ضمير، در اعماق شعور باطن بشر نوشته است، به آن پيمان باوفا باشند» (2) .
غرضم استشهاد نبود كه از راه استشهاد به قرآن مدعاى خود را اثبات كرده باشم
.................................................. ............
1.روم/30.
2.نهج البلاغه، خطبه اول.
صفحه : 389

بلكه خواستم عرض كنم كه اين نظريه را براى اولين بار قرآن ابراز داشته است كه دين جزو نهاد بشر است، و قبل از اسلام چنين تزى در جهان وجود نداشت.تا قرن هفدهم و هجدهم و نوزدهم ميلادى، بشر در اين زمينه‏ها هزار گونه فكر مى‏كرد، در حالى كه اكنون مى‏بينيم كاوشهاى روانى، هماهنگ با قرآن مى‏گويد: «فطرة الله التي فطر الناس عليها» .