[شوخی مرد عرب در یكی از حالات سخت]


روزی حضرت بسیار اندوهگین و در این هنگام مردی به دیدار ایشان آمده بود.

مرد عرب خواست چیزی بپرسد، اصحاب گفتند: نپرس; چهره پیامبر چنان گرفته است كه ما جرات پرسیدن نداریم.


و گفت: مرا به حال خود واگذارید، سوگند به خدایی كه او را به پیامبری برانگیخت، هرگز رهایش نمی‏كنم تا خنده برلبانش ظاهرشود. آنگاه به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)گفت : ای رسول خدا، شنیده‏ایم دجال با نان و غذا نزد مردم گرسنه می‏آید. پدر و مادرم به فدایت، آیا باید از غذا خودداری كرده، نخورم تا از لاغری بمیرم یا بهتر است نزد دجال غذای كامل بخورم و چون سیر شدم به خدا ایمان آورم.

پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن قدر خندید كه دندانهای مباركش نمایان شد. سپس‏فرمود: خیر، خداوند تو را به وسیله آنچه دیگر مومنان را بی‏نیاز می‏كند، بی‏نیاز می‏سازد.