167-158
چهره ای پر تلألو از آستان حق در نظر مجسم کردم.پنجه هایم را در میان انگشتانش فرو بردم و با زبان قلبم گفتم:در این سخت ترین دقایق زندگی مرا یاری کن و نیرویی خارق العاده عطایم فرما.مولا آرام دست روی سرم کشید و دور شد.وقتی چشم باز کردم چیزی جر همان کوچه و چند چراغ کم نور ندیدم ولی استوار با قدرتی خاص زنگ را فشردم.کسی از پنجره سرک کشید و بلافاصله در را باز کرد.در آستانه راهرو تاریکی مطلق حکمفرما بود و به زحمت میشد جلوی پا را دید.با دقت نرده ها را گرفتم و پله هایی را که با موکتی زرشکی تزیین شده بود بالا رفتم.زنی درشت اندام به استقبالم آمد و آهسته گفت:خوش آمدی دخترم.از صدایش شناختم که ماه منیر است.
سلام کردم و گفتم:حالتان چطور است؟بالاخره چراغ کم نور پاگرد روشن شد و دیدم او انگشت سکوت رو لبانش گذارده.کفشهایم را درآوردم و داخل رفتم.ماه منیر پشس سر مرا نگاهی انداخت و وقتی اطمینان پیدا کرد هیچ کس نیست کفشهایم را برداشت و در را بست.وقتی بعد از آن همه احتیاط متوجه من شد دید که با شگفتی متوجه رفتارهای او هستم.مرا در آغوش گرفت و بوسید.دسته گل را تقدیمش کردم و گفتم:امیدوارم همیشه مثل گل زیبا و خواستنی باشید.
ماه منیر به جای تشکر گفت:برو برو تا کسی سرک نکشیده.
گفتم:این همه احتیاط برای چیست؟!
ماه منیر جواب مرا نداد و گفت:ادکلن خوش بوی تو عطر این گلها را کم رنگ کردخ.
درهمین اثنا زهرا با دامنی بافته شده از کاموای زرد رنگ و بلوزی شبیه پوست پلنگ آمد و برخلاف رفتار همیشگی اش دستم را فشرد و مرا به همان پذیرایی که مدتی قبل بدترین توهینها را از او شنیده بودم برد.هراسان وارد اتاق شدم ولی حتی جرأت نکردم نگاهم را از روی گل قالی بردارم.قلبم مثل سمندی تندپا میتپید.دست به دیوار گذاشتم و قبل از اینکه اتفاقی بیفتد در آستانه در پذیرایی نشستم ولی زهرا با اصرار مرا به بالای اتاق برد.دقایقی به انتظار شنیدن صدای آشنا و روح نواز او ماندم و بعدم سرم را بالا آوردم اما متأسفانه هیچ خبری از علی نبود.ماه منیر با سینی چای داخل شد و گفت:خوش آمدی خوشحالم کردی چرا لباست را در نمی آوری؟!
گفتم:متشکرم راحتم.
دستم را گرفت و گفت:بلند شو عزیزم میخوای وقتی میروی بیرون سرما بخوری.به ناگریز پالتو و شال سبکم را که روی موهایم انداخته بودم دستش دادم.ماه منیر با دیده ای تحسین برانگیز و آرزومندانه سرتا پایم را ورنداز کرد و لبخندی رضایت بخش بر لبانش نشست.هنوز سرجایم برنگشته چرخیدن کلید در قفل توجه ام را جلی کرد.
ماه منیر فریاد کوتاهی کشید و گفت:علی است و برای استقبال پسرش بیرون رفت و من ماندم و زهرا که مرتب حرف میزد و میخواست مرا سرگرم کند.بی اراده دستم را روی قلبم گذاشتم تا بی قراری اش از نظر او مخفی بماند اما او خندید و گفت:خیلی دوستش داری؟!!!
فقط آه از نهادم برخاست.زهرا با حسرت گفت:ای کاش بتوانم روزی لحظات شیرین تو را داشته باشم.شنیدن صدای پای او نفسم را به شماره انداخت.جدا اگر میتوانستم در گوشه ای پنهان میشدم تا از این همه هیجان که مرا تا سرحد جان کندن برده بود فرار کنم.با دستمال گلدوزی شده ام عرق پیشانی را پاک کردم و چند بار پی در پی اکسیژن هوا را عمیق بلعیدم.بالاخره علی به آستانه در رسید و بعد از رد و بدل شدن چند کلمه بین خواهر و برادر علی به طرفم آمد و در چند قدمی ام ساکت ایستاد.صدایم در گلو خفه شده بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب نفس نفس میزدم.خودم را کشتم تا لب از لب بگشایم اما...در دل به خودم ناسزا میگفتم که آخر چرا نگاه تشنه ات را روی صورتش نمی اندازی؟!!!پس چه شد آن همه نجواهای عاشقانه ای که وقت و بی وقت در خلوت با او میگفتی و میگریستی!پس چه شد ان تمرینهایی که میخواستی دلبرانه به استقبالش بروی؟!پس چرا پاهایت حرکت نمیکند و دستانت برای سلامی گرم به دستانش نمیرسد/!آرزو کردم بتوانم تنها یک کلمه بگویم تنها یک کلمه.علی مرتب کلیدش را تکان میداد و منتظر چشم از من برنمیداشت.بالاخره دلش سوخت و قدمی نزدیکتر آمد به طوری که حرم نفسش روی پیشانی ام میخورد.دست روی دیوار بالای شانه ام گذاشت و کنار گوشم نجوا کنان گفت:سلام دخترک رویایی و موصلایی من امشب خوب خوشگل شدی!آرام سرم را بالا آوردم و با چشمانی که مژگان بلندش مرطوب عشقی بی قرار بود نگاهش کردم.آخ خدا علی بود علی رویاهای من زیباتر و جذابتر از همیشه تنها با یک تفاوت او دیگر ریشی به صورت نداشت.لبخند افسونگرش همان چاله روی لپش و دندانهای درخشانش همان و چشمان مشکی و خمارش همان یکه تاز عالم بی قبراری ام بوده در برابر آن اندام کشیده و سینه سطیر درست مثل جوجه ای بودم و راحت میتوانست با یک حرکت مرا در آغوش پنهان کند.
علی گفت:نمیخواهی این لبان خوشگلت را باز کنی و کلمه ای شیرین به این تازه رسیده از سفر غربت بگویی تا دل پر تب و تابم آرام بگیرد.در چمانش خیره شدم.همه نیرویم را جمع کردم تا بنوانم به او که همه هستی ام را فدای خاک قدمهایش کرده بودم بگویم...ولی سست و بی رمق رفتم تا چون عاشقی دیوانه به پایش بیفتم.او نهیبی زد و گفت:هی...هی...مراقب باش...دیگر معطل نکرد و دستان قدرتمندش را حائلم کرد تا زمین نخورم.هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم جز آن که ملتمسانه نگاهش کنم.
علی لبخندی عاشقانه زد و گفت:پس نمیخواهی حرف بزنی؟!
با صدایی ضعیف گفتم:سلام خیلی خوش آمدی از دیدنت...اما تنها یک چیز توانست جمله او را تمام کند و آن سیلاب اشک بود.او موهای روی شانه ام را کنار زد و گفت:چقدر این رشته های طلایی را دوست دارم چقدر چشمان عسلی و نگاه بی نظیرت را دوست دارم آخر عزیز دلم حیف این چشمان زیبا نیست که این طور اشک بریزد.با دستمال کاغذی جیبش گونه های خیسم را پاک کرد و گفت:بگذار نگاهت را بدون دریای غصه ببینم بگذار ببینم تا کجا دوستم داری بگذار ببینم چقدر عاشقی؟خواستم بگویم اما گفت:اصلا نمیخواهد حرف بزنی چون این چشمان عاشق طوری گرمم میکند که انگار همه ناگفته ها را گفتی.نگاهم کن...نگاهم کن...صدای سرفه ماه منیز علی را از من دور کرد.
ماه منیر گفت:علی جان چرا مهدیه را سرپا نگاه داشتی؟او خودش را جمع و جور کرد و با خنده ای که بیشتر بیانگر هیجان بی حدش بود گفت:آخ...آخ اصلا حواسم نبود.
زهرا با ظرف میوه از پشت مادر آمد و گفت:ای بی ادب دختر مردم را خسته کردی.
علی میوه ای در بشقاب گذاشت و گفت:دست شما درد نکند خانم پلنگ.زهرا چشم و ابرویی نازک کرد و گفت:کلمه بهتری پیدا نکردی.
علی ادای او را در آورد و گفت:مهدیه تو بگو با این لباس لقب مناسبی نیست؟!لبخندی عاشقانه زدم و سرم را پایین انداختم.
زهرا گفت:تو همیشه مرد آزار بودی یادت هست با دوستم چه کردی؟
علی گفت:واخ...واخ...حقش بود از او متنفر بودم.
برای اینکه ساکت نباشم گفتم:گویا این یک عادت همیشگی است.علی صمیمی گفت:مهدیه نگو دلم میشکند.رفته رفته صحبت به جایی رسید که از شدت خنده روی پا بند نبودیم.علی خاطرات شیرین و بدجنیس های کودکانه و عشقهای آبکی دوران بلوغش را تعریف میکرد و همه لذت میبردیم.من علاوه بر حفظ ظاهر قدرتمند و نافذ چشم به او داشتم ا مبادا کوچکترین زیبایی نهان و آشکارش از نظرم مخفی بماند آخر میخواستم جمال بی نظیرش در یادم تا ابد حک شود.
دقایقی گذشت تا بالاخره علی گفت:چرا ساکتی؟!نمیخواهی جواب این همه تکاپوی مرا بدهی.
گفتم:هنوز نمیتوانم باور کنم بعد از گذشت آن همه دوری و بدبختی پیش تو هستم.اشک مظلومانه اما امیدوارتر از همیشه برگونه هایم نشست.ماه منیز و زهرا بی صدا مارا تنها گذاشتند.علی فرصت را مغتنم شمرد نزدیکم نشست و گفت:مهدیه...مهدیه...نمیدانی چقدر دلم بی قرار تو بود.با انگشتی لرزان اشک صورتم را پاک کردم و گفت:میخواهم تا هستم همراه من بخندی و پر از نشاط زندگی باشی.
گفتم:تو هستی؟!یعنی چه؟!به جای پاسخ ظرف میوه را جلویم گرفت و گفت:نمیخواهی چیزی بخوری/!
آن را پس زدم و گفتم:جوابم را...
علی گفت:خانمی باشد باری بعد درست نیست جلوی آنها...
صدای ماه منیر کلام علی را قطع کرد.همه چیز برایم مرموز و نگران کننده شد.وحشتزده میخوستم فریاد بزنم و به آغوشش بروم و عاجزانه بخواهم تا ابد ترگم نکند.
ناگهان علی بلند گفت:مهدیه حواست کجاست؟!ببین مادرم چه میگوید.
ماه منیر با دلخوری گفت:نمیخوای چیزی بخوری؟علی دوباره ظرف میوه را تعارفم کرد و گفت:چایت را نخوردی بشقاب میوه ات هم خالی است مگر مرتاض شده ای؟!
شیرین و دوست داشتنی به روی ماهش خندیدم و گفتم:مگر میتوانم دست تو را رد کنم بگو کدام یک را بردارم این طوری لطفش دو چندان است.
با خنده ای که دیوانه و مستم میکرد گفت:این سیب سرخ را بردار و بیخ گوشم افزود:درست مثل خودت بی نظیر و وسوسه انگیز است.
آن را از دستش گرفتم و گفتم:سیب که سهل است اگر جام شوکران را هم پیشنهاد میدادی با طیب خاطر میپذیرفتم و مثل شربتی شیرین و گوارا بلا درنگ آن را تا آخر سر میکشیدم.
ماه منیز ظرف میوه ار از علی گرفت.میوه ها را در بشقابم گذاشت و گفت:شما دو نفر نمیخواهید از زیر گوشی حرف زدن دست بردارید؟!!!
علی به قهقهه افتاد مادرش را در آغوش گرفت و گفت:مامان تپلی تو هم از ذات فضول مادربزرگ کم ارث نبرده ای!هنوز نفس کلامش خشک نشده صدای در خانه مادربزرگ بلند شد.زهرا به سمت راهرو دوید و وقتی بازگشت خنده کنان گفت:علی اگر عطر مهدیه امشب تو را رسوا نکند شانس آورده ای.وقتی علی خوب خنده هایش را کرد گفت:باور کن اگر پادردش میگذاشت کورمال کورمال بوی عطر تو را دنبال میکرد تا بداند مهمان سری کیست.
ماه منیز میان خخنده زهرا گفت:کم بخند بگو ببینم کی بود؟
علی دوباره خنده اش بالا گرفت و گفت:نگفتم شما هم بی نصیب نیستی.ماه منیر نتوانست خنده اش را کنترل کند و گفت:بابا جلوی این دختر آبروداری کنید.خواهر و برادر همدیگر را نگاه کردند و ریسه رفتند.
علی بریده بریده گفت:زهرا بگو...زودتر بگو که مامان طاقت ندارد.
زهرا خنده کنان گفت:مامان جان دختره محبوبه بود.
ماه منیز وقتی خیالش راحت شد گفت:دیگر وقت شام است.
علی گفت:مامان تپلی شکم من گواهی میدهد که خیلی از وقتش گذشته اصلا من هیچی این خوشگل اروپایی از گرسننگی مرد.
ماه منیز معنی دار گفت:این دختر خوشگل اروپایی فقط برای یک چیز میمیرد.خجالت زده سر پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ماه منیر گفت:ت. چقدر شکمو هستی تازه 8/5 است.
گفتم:جدا 8/5 است؟!!!
ماه منیر گفت:آره خیلی دیر است؟!
گفتم:نه...نه...فقط خیلی زود گذشت.
علی گفت:مامان شام شام من
رسنه ام.
ماه منیر گفت:ای...ای...شیطان میخواهی از شرم خلاص شوی؟!
علی خندید و گفت:مامان خیلی بلایی.
ماه منیر که شوخی اش گرفته بود ادامه داد:هرچه میخواهی در حضور من و زهرا بگو.مهدیه جان دروغ میگویم؟!از شرم نتوانستم جواب بدهم و ماه منیر گفت:بفرما سکوت علامت رضا است.توی شیطان قصد داری تنها با مهدیه چه کار کنی خصوصا که اگر سرش را هم ببری صدایش در نمی آید!
علی گفت:چرا سرش را ببرم؟!بالاخره ماه منیر رضایت داد و مرا با مردی که سرنوشتم به کلمات و اشارات او بستگی داشت تنها گذاشت.
علی در چشمانم خیره شد و گفت:در نبود من به تو خیلی سخت گذشت؟
نگاه ژرف و سوزانش میرفت تا لخت و عریان قلبم را بشکافد و آن را بخواند.از اینکه در برابر چشمان پرحرارت او این طور بی نقاب مانده وبدم خجالت زده در خود جمع شدم ولی هرچه بیشتر تلاش میکردم او ریزتر و دقیق تر مرا میکاوید.
بعد از سکوتی طولانی علی گفت:مهدیه میخواهم بدانم آیا واقعا زندگی در خانه فقرا آنهم بدون خدم و حشم و امکانات لوکس خیلی دشوار است؟!
جدی و مصمم گفتم:نه...چرا نمیخواهی قبول کنی که این چیزها برایم مهم نیست من فقط خواهان دل مهربانت هستم و بس.
علی سرش را پایین انداخت و گفت:چه بگویم؟!
این دفعه من نزدیکش رفتم و گفتم:بپذیر اگر جز این بود دو سال که هر ثانیه اش قرنی گذشت با شنیدن آن اراجیف احمقانه این قدر به پایت خون دل نمیخوردم و لجاجت به خرج نمیدادم.
علی گفت:قبول دارم صبوری برای من کار ساده ای نیست.
عاشقانه صدایش کردم:علی...سرت را بالا بگیر تا در چمشانم ببینی در همین مدت کوتاه چقدر به من خوش گذشته باور کن ثانیه ثانیه عمرم را در انتظار رسیدن این لحظه گذارندم آخر چرا این طور بیرحمانه قضاوت میکنی و عاطفه و حس قوی مرا در یک کفه و پول و ثروت و بی اعتمادی را در کفه دیگر میگذاری؟!با بغض افزودم:این بی انصافی است بی انصافی.علی دست در میان انبوه موهایم کرد و گفت:فکر کردم برایم ناز میکنی خواستم اذیتت کنم.
گفتم:من...!من...!بغضم را بلعیدم و مکث کردم.علی موهایم را نرم و مهربان نوازشش داد و گفت:تو چه؟
گفتم:من در برابر تو چیزی ندارم تا به آن نازز و کرشمه کنم چون همه چیزم را یکجا به چشمان قشنگت هدیه دادم و حالا مثل کنیزکی منتظر اوامر اتو هستم.
علی محزون گفت:تو تا آخر دنیا دخترک رویایی و موصلایی من باقی میمانی.
گفتم:به خاطر داشتنت هر مشقتی را با جان و دلم میپذیرم و خم به ابرو نمی آورم و این تنها ادعا نیست اگر فرصت بدهی ثابتش میکنم.
علی گفت:وقتی این طور حرف میزنی از خودم بدم می اید آخر مگر جز ظلم و جور و جنایت در حق تو چه کرده ام که این طور شرمنده ام میکنی!و با آه و حسرت ادامه داد:چه کنم که چاره ای ندارم چه کنم؟!
گفتم:چرا چاره ای نداری؟!
علی گفت:از چطور گفتنش در تب و تابم چون نمیخواهم این چشمان زیبا بیش از این بگرید آخر نمیدانی وقتی اشک میریزی تمام وجودم میگرید نه فقط دیدگان بهشتی ات.
گفتم:بگو مقاومتش را دارم دیگر چیزی بدتر از خبر نامزدی تو با آن دختر که نیست.
پریشان و آشفته گفت:کدام دختر؟!!!
گفتم:نخواه لحظات شیرین و باارزش ما بیهوده تلف شود.
علی گفت:رسم روزگار چشیدن ناکامی و شیرینی زندگی است.
صدایش زدم:علی...گرم و عاشقانه پرناز و خواستی صورت و هیکلش را برانداز کردم.
او به دنبال نگاهم دوید و گفت:جانم...بگو مهربانم.
گفتم:ای کاش هرچه وزدتر محرم زندگی تو میشدم تا اسرار آشکار و پنهانت را بدانم.
علی گفت:ای کاش...ای کاش...راستی نگفتی آن دختر کی بود و چی گفت.کل اتفاقات را شرح دادم و گفتم:میتوانم چیزی بپرسم هرچند از مطرح کردنش متنفرم اما بسیار مهم است.
علی گفت:گاهی پذیرش حقایق گریز ناپذیر هم همین اندازه تنفرانگیز است.
گفتم:آیا تو...تو...دوستش داری؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)