کتاب «بهشت پنهان» ادامه کتاب «لبخند پنهان» است ، با این وجود می توان کتاب حاضر را به طور مستقل مطالعه کرد . کتاب لبخند پنهان را بطور خلاصه در ابتدای کتاب حاضر نوشته است تا خوانندگان این کتاب را به راحتی خوانده و مطالب را تعقیب کنند .
در ان روزهای بهشتی اسمان برای دختر نازنین قصه ی ما مهدیه مهربان بود و زمین سبز و خرم و او چون کبوتری سبک بال زیر پر و بال پدر مهربان و فداکارش در فضای لایتناهی زندگی پرواز می کرد . او از پدرش که دوست داشتنی و صبور و در عین حال واقع گرا و منطقی و شاید اندکی سخت گیر می نمود درس اعتماد به نفس و رسم و رسوم جاری را می اموخت . مهدیه از لحظه چشم گشودن تا واپسین لحظات خوابیدن را با او می گذراند و بیش از پیش به پدر وابسته گشته بود .
اما افسوس ... افسوس که دست سرنوشت بازی ها دارد ! ان روز پدر را به اتاق عمل بردند بدون اینکه کسی پشت درهای بسته انتظارش را بکشد. اخر مگر می شد روی حکم قطعی اش یک کلمه ، حتی یک کلمه حرف زد . او موجود غریبی بود ، جز معدود انسانهای نادر روزگار که در برابر هر سخنی و گرفتاری تاب می اورند و دم نمی زنند . وقتی او متوجه شد به بیماری لاعلاج سرطان مبتلا گشته تاب صحبتهای خاص و لازم را با دختر مو طلایی و چشم عسلی اش که پوستش مثل شیشه سفید بود و قد و بالایی رعنا و نیکو داشت اغاز کرد . ولی دختر نوجوان قصه ی ما دیگر روز و شب نداشت و مرتب سر بر استان حق ، ضجه زنان ارزوی سلامت تنها تکیه گاه و امید همه ی عمرش را از پروردگار خواستار بود . سرانجام پدر او را پای درد دل نشاند تا حرفهای یک عمر تجربه را بگوید و سخن دختر جوانش را نیز بشنود .
دختر حالا تو بگو تا بدانم وقتی مادر بی فکر و نامهربانت شما سه فرزند عزیزم را ترک کرد و رفت چه بار سنگینی را روی شانه های کوچکت تحمل کردی .
بغضم را فرو دادم و گفتم :
-نگران حال شما هستم و نمی خواهم بیشتر غصه بخورید .
-بگو فرزندم تا نفس دارم مرحم دل زخم خورده ات باشم .
می دانستم همه ی اینها مقدمه چینی برای گرم شدن جو موجود است تا او مطلب اصلی را بگوید بغضم را در گلو خفه کردم و گفتم :
اشک هایم مثل باران روی گونه هایم سرازیر شد . پدر لبخند زد و گفت :
-ارام باش دخترم ، ارام باش .
روزگاری که نباید دغدغه ای جز بازی و خنده می داشتم همیشه نگران و پریشان بودم و انتظار سیاهی از پس سیاهی را می کشیدم تا سرانجام ان لحظه وحشتناک فرا رسید . مادر با چمدان لباسهایش و باقی مانده ی اندکی از وسایل دیگر جلوی در رفت . دنیا خواهرم روی پای شما نشسته بود و امین رضا کوچک مشغول بازی با ماشین کوکی اش ، من بی قرار بالا و پایین می پریدم و به پهنای صورت اشک می ریختم و دستان مادر را روی سینه ام می فشردم و التماس کنان می خواستم نرود .به او گفتم مامان جون نرو قول می دهم دیگر اذیت نکنم و شب جایم خیس نشود . قسم می خورم با امین رضا دعوا نکنم و هرچه خواست به او بدهم . تو را به خدا نرو . نباشی دلم برایت تنگ می شود و ... او مرا کناری انداخت و از در بیرون زد که امین رضا جلو دوید و با زیان شیرین کودکی اش گفت : یادت نرود برایم خوراکی بخری باز نگویی یادم رفت ها ، باشه ؟
با ان اتفاقاتی که شرح کاملش در قصه ی گذشته ی ما «لبخند پنهان » گفته شد ماندنش محال بود . او دل باخته مردی ...
پدر جان با رفتن مادر لطمه ی بزرگی خوردم ، همیشه در رویاهایم دنبال جایگزینی می گشتم تا بتوانم ارام بگیرم که شما به کمک امدی و نگذاشتی پرستارهای خوب و بد را جای مادر بگذارم تا در اینده خطرات تربیتی ریز و درشتی تهدیدم کند . من ...
گل لبخند روی لبانم نشست . گفتم :
-باید اعتراف کنم وقتی پنهانی از شما منزل مادر می رفتم بسیار به من خوش می گذشت . چون او مثل شما نکته بین و سخت گیر نبود و یا شاد اساسا برای ما دلشوره ای نداشت و اجازه می داد در کوچه با هم سن و سالهایمان بازی کنیم . باور کنید ساعتهایی که مشغول جست و خیز و شیطنت بودم همه ی غصه ها و ترسها و اضطرابهای نهان و اشکارم فراموش می شد و جایش را عشق پاک و بی الایش نسبت به هم بازیهایم می گرفت . از هیجان بازی یک دقیقه ارام و قرار نداشتم و ...
یاداوری خاطرات دور ان روزها و دوستان قدیم خون را زیر پوستم دواند با گونه هایی گلی و حرارتی وصف ناپذیر ادامه دادم :
در میان تمام بچه ها یکی خوب در ذهنم مانده و هنوز هم از یاداوری او شاد می شوم . پدر که مرا ان طور هیجان زده دید گفت :
-چطور بود که فقط ان یک نفر مورد توجه ات قرار گرفت ؟!
با تب و تاب زیاد افزودم :
-شاید زیبایی بی حد و یا ازار و اذیتهای خاصش بود ! ان وقتها او پسری چهارده یا پانزده ساله بود با هیکلی درشت و قدی بلند که من لقب علی گنده را برایش انتخاب کرده بودم . (ریز به ریز شرح تمام وقایع در قصه ی لبخند پنهان امده است ) با وجود اینکه دوران بلوغ را می گذراند چیزی از زیبایی کم نداشت . بنظر می رسید خداوند سر فرصت صورتش را نقاشی کرده ، چشمانی درشت ، مژگانی بلند و برگشته ، صورتی سفید و گرد ، گونه هایی برجسته ، دماغی کشیده ، لبانی جمع و جور به رنگ خون و چانه ای پهن و مردانه داشت . وقتی می خندید و ان لبان زیبا از هم گشوده می شد دندانهایش مثل دو ردیف در سفید می درخشید و ان چال روی لپش و خنده ی افسون کننده اش جذابیتش را دو صد چندان می کرد . مورد توجه همهی دختر بچه ها ی هم بازی اش بود اما با من میانه ی خوبی داشت و مرتب دنبالم می گشت . او با مادرش ماه منیر و خواهرش زهرا در منزل امانتی دایی اش زندگی می کرد و ماه منیر نیز شاغل بود . پدرش هم در یک حادثه ی ساختمانی جانش را از دست داه بود .وقتی بزرگ تر شد و من هم به سن سیزده سالگی رسیدم درخواست عکس یادگاری کرد . من با مادر در میان گذاشتم اما او کلی توبیخم کرد و دیگر نگذاشت با او بازی کنم بعد از مدتی هم متوجه شدم مادرش از من خواستگاری کرده اما جواب رد شنیده و حالا هم سالها است مادر به شمیران نقل مکان کرده و از او و خانواده اش بی خبرم و دیگر هرگز فرصت اندیشیدن به ان دوران را نداشتم و ندارم .
پدر نفس بلندی کشید و گفت :
-مادرت چه بد روزگاری برایم درست کرد . از چه مذلت و مشقتی نجاتش دادم و جواب تنها خیانت و بی عفتی دیدم . دست اخر هم که ان همه فضاحت بالا اورد و من اعتراض کردم دست روی همین بار کوبید و گفت دوستت ندارم . ای کاش حداقل به شما سه طفل بی گناه ترحم می کرد . پدر که طوفانی عظیم درونش به پا شده بود دقیقه ای چشمانش را بست تا مگر بتوناد ارام بگیرد . کنار بسترش که در گوشه ای از سالن در طبقه ی هم کف پهن بود زانو زدم و به چهره ای بیمارش با هزار چین و چروک خیره شدم . ان چاکهای عمیق هر کدام حکایتی بی پایان از رنج سالها تحمل و مشقت داشت . اه کشیدم و در دل ارزو کردم ای کاش شهامت ان را داشتم تا بدون تعارف در حضورش فریاد بزنم پدر نازنینم ، گرمابخش دل کوچکم دوستت دارم . ای کاش جسارت ان را داشتم تا دستان زحمت کشش را ببوسم و بر خاک پایش سجده کنم . ای کاش قدرت داشتم تا نیمی از نفس هستی ام را بدهم تا او بیشتر پیشم بماند .
پدر چشمان ابی اسمانی اش را باز کرد و گفت :
-دیگر چیزی تا پایان راه نمانده .
پدرانه وراندازم کرد و ادامه داد ک
-من دلبستگی جز شما سه بچه ندارم و اصلا نمی خواهم تنهایتان بگذارم اما گویا چاره ای نیست . پس خوب گوش بده که می خواهم مطالبی بسیار مهم برایت بگویم . دنیا که علی رغم میل باطنی ام شوهر کرده و ماندی تو و امین رضا وقتی مردم اگر به سن قانونی رسیدی می شوی قیم پسرم تنها وارث این خاندان اصیل و ریشه دارد وگرنه دو نفر از ...
چند روزی بیشتر از این داستان نگذشت و حدود ساعت پنج بعد از ظهر حال پدر رو به وخامت گذاشت و او بیشتر از مرگ و داستانهای پیرامونش از بی پناهی و تنهایی ما می ترسید چون نمی دانست در نبودش قرار است چه بلایی سرمان بیاید و ...
صدای فریاد بابا ، بابای دنیا کرا در اتاقک واقع در طبقه ی چهارم میخکوب کرد . قلبم انچنان با شدت می زد که با هر زدنش مرا به جلو پرتاب می نمود . با دیدن چشمان نیمه باز پدر و ...
پدر رفت و مرا با برادر و خواهرم تنها گذاشت با دنیایی از ناشناخته ها و گرگ صفتان . دنیا خیلی زود پی زندگی و مسئولیتهای روزمره اش را گرفت و امین رضا برخلاف تمایل پدر درس را کنار گذاشت و به اداره ی کارخانه و تشکیلات عظیم مالی پدر پرداخت . من در یکی از واحدهای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)