250-255
دستهایت یخ کرده؟کتاب های پدرم حالا کجاست؟»و زد زیر گریه.فاطمه با لحنی غمگین خواند:«زار و زار گریه می کردن پریا...»
*
اشرف السادات و گلرخ،از میان شهری یخزده و برفی عبور کردند تا خود را به خانه پسرخاله برسانند.در راه چه فکرها که نکردند و چه حرف ها که نزدند.گویا از میان سال ها و قرن ها گذشتند.از میان آنچه که پدرها و مادرها تعریف کرده بودند،می خواستند چیزهایی پیدا کنند که آن ها را به پسرخاله وصل کنند.از کوچه پس کوچه های خاکی مشهد تا خیابان سلطنت آباد.
به مجموعه ای از خانه ها رسیدند؛عمارت هایی دو طبقه با نمای سفید و ستون های گچبری شده.خانه هایی که در آن روز سرد،سکوت و جمود خاصی داشتند.چند قدم بیشتر تا در نمانده بود،ولی اشرف السادات
حس کرد زانوهایش با او یار نیست و توان جلو رفتن ندرد.با گریه گفت:« کاش مرده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.کاش روح مانی ما را نبیند.»
گلرخ با لحنی نسبتاً تند گفت:« می دانی خانم جان،آدم به خاطر بچه اش ناچار است ما تحت خره را هم ماچ کند.»از اتاقک دم در،نگهبان گفت: «با کی کار دارید؟»
- قرار است برویم منزل آقای «ف»
نگهبان،گوشی را گذاشت و گفت:«بفرمایید.»
از میان دختران با شاخه های خاکستری عبور کردند و خود را به عمارتی با سنگ های سفید مرمر رساندند.از پشت پنجره،شبح زنی را در پشت پرده های تور سفید دیدند.نگاه کنجکاوش را از همان فاصله می شد حس کرد.
تردید از ذهن های مشوش دو زن به زانوهایشان منتقل می شد و پاهایشان می لرزید.
از پسرخاله هنوز خبری نبود.مستخدمه ای به آن ها خوش آمد گفت و آن ها را به اتاقی که پنجره های بزرگ رو به ایوان داشت،هدایت کرد.
اتاق گرمای مطبوع بخاری دیواری را کاملاً به خود گرفته بود.
پرده های کر کر قدیمی،پنجره ها را پوشانده بود.گلرخ شبیه این پرده ها را در جهیزیه گللر دیده بود؛ جهیزیه ای که معلوم نشد چه بر سرش آمد. جا ظرفی های منبت کاری پر بود از ظرف های عتیقه.در صدر اتاق، تصویر پسرخاله بزرگ به حالتی میان عکس و نقاشی در قاب عکسی گرانبها قرار داشت.
پشت به بخاری دادند تا گرم شوند.گلرخ به خنده گفت:«اگر اخوی هایت موافقت می کردند،حالا تو صاحب این خانه بودی.»
اشرف السادات؛لب هایش را به نشانه نفرت کج کرد و گفت:« خدایا به دور!»بعد،به پرنده هایی که روی شاخه های مصنوعی نشسته بودند نگاه کرد،عقاب و مرغان عشق و یک آهو بچه با چشمان بی گناه.
- نگاه کن گلرخ،چه ترسناکند این ها!
حیوانات خشک شده،در فضای مصنوعی جنگل،نگاه عجیبی داشتند. نگاهی که انگار در عمق سکوتی وحشتناک، ساکن مانده بود.اشرف السادات،حس کرد داغ شده و می خواد فریاد بزند،چیزی از وجود این حیوانات خشک شده،در ساکنین خانه وجود داشت.چیزی از جنس مرگی ابدی... و آن ها که به مرگ ابدی محکوم شده اند،چگونه ممکن است به زندگی دیگران فکر کنند.از ساعت های متعدد که بر دیوارها بود،پانزده بار زنگی ممتد شنیده شد،زنگ هایی که به هم می پیچید و یادآور می شد که ساعت سه بعد از ظهر است.از پشت پرده های کرکر نور بنفش غروب زودرس زمستان رخنه کرده بود. انتظار به سر رسید و پسرخاله آمد؛باریک و بلند و رنگ پریده.چند تار موی باقیمانده بر روی سر را روغن زده و کاملاً به پوست سر چسبانده بود.از پشت عینکی با دو شیشه گرد و قاب فلزی،به آن ها نگاه می کرد.بر روی لباس رسمی و کراواتی که به گردن داشت،روبدوشامبری طلایی پوشیده بود در چشم هایش حالتی از ترس و شکی عمیق حس می شد.
اشرف السادات دلش خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد،در دل گفت:«پسرخاله جان،ببین مرا به کجاها کشاندی!»
پسرخاله،سعی می کرد صاف و شق ورق راه برود؛ولی گذشت زمان، کار خود را کرده بود و قوس گردن و کمر که ارث خانوادگی شان بود،گاه گاهی ظاهر می شد.
با لحنی پر تکلف و کلماتی شمرده گفت:«خوش آمدید خانم ها.بفرمایید بنشینید.چطور شد که یاد ما افتادید؟»
گلرخ و اشرف السادات بر لبه صندلی نشستند؛کلمات در سر گلرخ می چرخید و می چرخید و به سختی بر زبان می آمد:
- ما همیشه یاد شما هستیم.مرحوم خاله خانم وقتی در خانه ما بودند، بهترین اوقات را داشتیم.یادشان به خیر.گفتیم شاید حالا که این گرفتاری برای ما پیش آمده،شما بتوانید کمکمان کنید.
پسرخاله،دست های بی رنگش را جلو شعله بخاری گرفت و گفت:« مثل اینکه مسئله مربوط به کوروش است.پسر آقای مانی.»
- بله پسرخاله.
- لابد ایشان هم خانم اشرف السادات هستند.
اشرف السادات در حالی که چادر را مثل پرده ای با دست،جلو صورت گرفته و به طرف پسرخاله برگشته بود،گفت:«سلام عرض کردم.»
- خوش آمدید.از اخوان چه خبر؟
- بی خبر نیستیم.گاهی کاغذی می دهند.
- این طور شایع است که برادرهای شما در نجف و قم،آتش زیر خاکسترند.شیخ عبدالحسین هم که دست در دست ارتجاع سیاه دارد.
اشرف السادات گفت:«من که از عوالم مردها خبر ندارم.همین قدر که اخوی ها جویای سلامتی ما هستند،ممنونشان هستم.»
- معلوم است که آن ها فقط به بنده کم لطف نبوده اند،بلکه نسبت به همشیرۀ خودشان هم...
اشرف السادات در دل گفت:«حالا چه وقت این حرفهاست!معلوم است پسرخاله هیچ چیز را فراموش نکرده و کینه قدیمی را هنوز به دل دارد.»
در سال های دور برادرهای اشرف السادات به خواستگاری او جواب رد دادند و گفتند:او دستش با بیگانه ها در یک پیاله است.
حالا، اشرف السادات باید رو به روی خواستگار قدیمی خود بنشیند و با التماس ازاو بخواهد پسرش را از زندان نجات دهد.
اشرف السادات گفت:«خانم تشریف ندارند؟»
- چرا همین الان می آیند.
در همان وقت،خانم پسرخاله وارد شد.موهایش را با دو شانه به عقب برده و گردن بلند و باریک او از میان یقه انگلیسی لباسش بیشتر نمایان بود.
اشرف السادات و گلرخ بلند شدند و سلام کردند و او همان طور،از دور و با سردی به آن ها جواب داد و کنار پسرخاله نشست.انگشترهای جواهر در انگشت هایش که مثل چوب خشک بودند،می درخشید.
گلرخ فهمید اگر همت نکند رگ سیدی اشرف السادات بلند می شود و همه رشته ها را پنبه می کند.آن هم با رفتار سردی که از جانب زد پسرخاله بروز کرده بود!
یاد شیرینی ها افتاد.دست دراز کرد از کیسه،دو جعبه فلزی را بیرون آورد و روی میز گذاشت و گفت:«قابلی ندارد.شیرینی خانگی است گللر درست کرده.»
خانم پسرخاله که هنوز قلبش از تعریف های مادرشوهر در مورد دخترهای خواهرش جریحه دار بود،گفت:«آدم باید خیلی بیکار باشد که در خانه شیرینی درست کند.»
مستخدمه سینی چای را جلو آن ها گرفت.پسرخاله در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:«به به!و باقلوایی را با مهارت بیرون آورد و به دهان گذاشت.»
خانم پسرخاله،چشم غره ای به او رفت و گفت:«حضرت آقا مثل اینکه فشار خونشان را فراموش کرده اند.»
اشرف السادات چادر را روی صورتش کشیده و گریه می کرد.احساس سرگیجه و دل ضعفه می کرد.پسرخاله و زنش،کنار شعله های آتش، هر لحظه از او دورتر می شدند.همه چیز دور سرش می چرخید.حس کرد ممکن است بیهوش شود.به زحمت دستش را دراز کرد و چند قند انداخت در فنجان و آن را خورد.
پسرخاله که متوجه حال زار اشرف السادات شده بود،رو کرد به گلرخ و گفت:«دخترخاله،شما تعریف کنید،ببینم چه خبر است؟»
- کوروش همیشه شاگرد اول بود.امسال هم دو کلاس یکی خواند و وارد دانشگاه شد.
ولی امسال،خودتان که می دانید دانشگاه چه خبر است.توی شلوغی ها، کوروش را هم گرفته اند.
- نکند مثل پدرش توده ای شده.
اشرف السادات مثل جرقه ای از جا پرید و گفت:« ولی مانی هیچ وقت توده ای نبوده.»
- خانم جوشی نشوید.پس آن کسی که به اسم داریوش مانی در مجله طوفان مقاله نوشت،کس دیگری بود؟
- آن چیزها مربوط به گذشته است.مانی،بعدها مخالف توده ای ها شد و حتی کتابی بر ضد آن ها نوشت... ما که این چیزها را در ختم مانی به شما گفتیم!
- این کتاب چی شد؟
- هیچ چی.به خاطر همین کتاب بود که او را کشتند و کتاب را هم بردند،آن هم شبی که قرار بود آن را به ناشر بدهد.
- این کتاب نسخه دیگر نداشت؟
- فقط چرکنویس و یادداشت های پراکنده مانده بود که من پنهانشان کردم تا بچه ها تو خط سیاست نیفتند.
- ولی آن ها که نوشتند مانی از خودشان بوده و به دست دشمنان خلق کشته شده.
- این ها را برای رد گم کردن نوشتند.شما که بیشتر باید این چیزها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)