100-109

باش جانم. درشکه را دم در نگه داشته ام.»
ملکه شیرین رفته بود و نمایشنامه نیمه کاره رها شده بود. کارد می زدی، خون رفیق اسرافیل و رفیق شریفه و مانی درنمی آمد.
مهمانان و میزبانان بلاتکلیف مانده بودند، مدت ها طول کشید تا وضع به حال عادی درآمد.
مانی، اول فکر کرد نقشه عزیزخانم بوده که جشن را به هم بزند، ولی بعد، عقلش سر جا آمد و فهمید که خبری شده است. از جا بلند شد و سالن را ترک کرد. توی آن همهمه و شلوغی، کسی به کسی نبود.
درشکه از میان برف که همه جا را سفید کرده بود، می گذشت و جای چرخ ها در امتداد خطی دندانه دار بر جای می ماند. عزیزخانم می گفت: «برادر، تندتر برو.»
درشکه چی، گاهی برمی گشت و به مسافران عجیبی که سوار کرده بود، نگاه می کرد؛ به زنی که آرایش غلیظ بر چهره و لباسی مجلل به تن داشت. نه از عجله آن زن چادری که پول زیادی به او داده بود سر در می آورد و نه از زنی که پهلویش نشسته بود.
گللر با التماش گفت: «عزیزخانم، راستش را بگو ببینم چه خبر شده؟ من که دلم آب شد.»
ولی عزیزخانم حرف نمی زد. انگار قفل بر دهانش زده بودند. در میان کوچه های برفی حادثه ای شوم موج می زد.
گللر در رؤیا گفت: «وقتی زن ها به شوهران خود خیانت کنند، هر اتفاقی ممکن است بیفتد.»
درشکه چی از خیابان فردوسی تا دروازه دولاب را به تاخت طی می کرد ولی زمان، انگار متوقف شده بود.
عاقبت به کوچه سفید درازی رسیدند که عالم و آدم تویش جمع بودند. در تاریکی آتش سیگار رحیم آقا را دید و بعد، ناپدید شدن او را. چه خبر بود؟ بچه ها که همیشه توی کوچه بودند، غیبشان زده بود. گللر از درشکه پیاده شد. کسی به او خوشامد نگفت. کسی جرئت نداشت در چشم او نگاه کند. گلرخ، سرش پایین بود. بعد از چند ماه بچه داری، جلو خواهرش رو سیاه شده بود. چطور می توانست در چشم او نگاه کند و همه چیز را بگوید.
وسط حیاط، خون بود و کبوتر سفیدی که روی لباس پسربچه ای، خونین شده بود، اطراف بچه را سکوتی وهمناک گرفته بود و کمی دورتر یک ماشین کوکی قرمز افتاده بود. هیچ کس جرئت نداشت به صحنه نزدیک شود و حرفی بزند.
همه منتظر بودند گللر لباس هایی را که از مخمل و ساتن دوخته شده بود، پاره کند و فریاد بزند؛ فریادی که همه پنجره ها را بلرزاند؛ یا آهی بکشد که همه چیز را در لهیب خود بسوزاند! منتظر بودند، آن قدر گریه کند تا در اشک هایش غرق شود؛ امّا برخلاف همه این تصورات، او، آرام بود؛ آرام و متین. با صدایی خفه گفت: «مهدی گفته اگر همه بروند، سپهر می ماند.» بعد راه پله ها را گرفت و رفت بالا. گلرخ هم دنبالش رفت. نکند بلایی سر خودش بیاورد. اگرچه راه پشت بام را بسته بود و ای کاش این کار را زودتر انجام می داد.
گللر زیر لب گفت: «من گفته بودم فرهاد باید از بیستون بیفتد پایین ولی آن ها حرف خودشان را زدند.»
وارد بالاخانه که شد، با یک تکه پارچه، ننّویی را روبه راه کرد و یکی از قاب عکس ها که سپهر را با لباس نو و با مدال کبوتر صلح بر سنیه نشان می داد، درون ننو گذاشت و شروع کرد به جنباندن ننّو و بعد... آوازی غریب از حلقومش بیرون آمد. آوازی از یک لالایی ناشناس که هیچ کس تا آن شب نظیرش را نشنیده بود. آوازی که پنجره ها را به لرزه درمی آورد و از درون سنگ ها خون جاری می ساخت.
مردها و زن هایی که در حیاط بودند با همه وجود می لرزیدند و گریه می کردند. آن شب، همه چیز در میان برف، در میان سرما و تاریکی و در میان هق هق گریه های گلرخ و دود سیگار رحیم آقا مدفون شد، گللر حتی یک قطره اشک نریخت. نه آن شب و نه شب ها و روزهای دیگر. و به جای آن، ترسی مرموز بر جانش افتاد، ترس از تاریکی، ترس از بلندی. از پله. از آب، از آتش و ترس از همه چیز!


فصل سوّم

از صبح تاریک روشن، گللر به جان خانه می افتاد. همه جا را جارو می کرد و می شست. حیاط، پله ها، راهروها، حتی کوچه را.
آجر فرش ها را می سایید و آینه ها و شیشه ها را برق می انداخت. روی آینه ها را از بس دستمال می کشید، خش برداشته بود. گچ های کف اتاق ها کنده شده و لای درز آجر فرش ها باز شده بود.
اگر یک بچه آشغال می ریخت، چنان قشقرقی به راه می انداخت که تا هفت همسایه آن طرف تر صدایش می رفت. ولی بچه ها لج می کردند و باز هم آشغال می ریختند و او با جارو به جانشان می افتاد و تا می خوردند، می زدشان. دستش را به کمرش می زد و می گفت: «از صبح تا شب جان می کنم و اینجا را تمیز می کنم. منتظرم مهدی بیاید. دلم نمی خواهد فکر کند اینجا پایین شهر است. می دانید که دماغش خیلی بالاست. می دانید که... مهدی قرار است به زودی فرمانده بشود.»
غروب ها، در حالی که از خستگی نا نداشت، می رفت لب حوض و صورتش را چند بار صابون می زد. موهایش را خیس می کرد و شانه می زد و شانه می زد. لب هایش را سرخ می کرد و به گونه هایش سرخاب می مالید. خودش را در آینه می دید و ترانه ای را که از سال ها پیش در گوشش مانده بود می خواند: «عاشقم من، عاشقم من، منعم نکنید، منعم نکنید...»
بچه ها دورش جمع می شدند و او با مشت و لگد به جانشان می افتاد و فریاد می زد: «جنوب شهری ها! بی کس و کارها!»
همسایه ها دوره اش می کردند و می گفتند: «تو هنوز جوانی. باید شوهر کنی و بچه دار شوی.»
گللر، سرش را بلند می کرد، با صورت سرخ و سفید و با چشم های سرمه کشیده و موهای تاب داده می خواند: «لالا، لالا، گل پسته...»
به زن هایی که هر یک بچه ای به بغل و یا به دنبال داشتند نگاه می کرد و می رفت سراغ ننو و ننو را می جنباند و می خواند: «لالا، لالا، گل پسته...»
عزیزخانم می گفت: «والله خوب است طاقت آورده، وسط آن همه عکس که روی دیوار است!»
گاهی از پنجرۀ کوچک زاویه، سرش را بیرون می کرد و با لحنی مهربان می گفت: «بچه ها بیایید بالا، می خواهم برایتان ساز بزنم.»
آن وقت بالاخانه پر می شد از بچه ها که گوش تا گوش می نشستند و او تار را می آورد و در حالی که سرش را رو به پایین خم کرده بود و با هر زخمه موهایش پریشان می شد، می خواند: «مکش به خون پر و بالم، مبند تو راه امیدم.»
ولی یکمرتبه رنگش می پرید، تار را می گذاشت روی زمین و با خشونت می گفت: «حالا بروید. هر چه زودتر بروید. بچه خوابیده. بروید و فردا بیایید.»
ولی بچه ها نمی رفتند و او ناچار می شد با جارو دنبالشان کند و گاهی هم نیشگونی از بچه هایی که سمج تر بودند، بگیرد.
*
رحیم آقا، خسته و مانده از کار برگشته بود. تمام کوچه ها آبپاشی شده و بوی نم همه جا پیچیده بود. گلدان ها از تمیزی برق می زد. نشست روی قالیچه ای که کنار حوض پهن بود. گلرخ یک چای پررنگ تازه دم گذاشت جلوش و گفت: «چه خبرها رحیم آقا؟»
- کار و بار کساد است. یک روز مشتری هست، یک روز نیست. مردم نان ندارند بخورند. کسی دنبال پارچه نیست. پارچه باف ها هم دنبال نخ نیستند. فعلا ً دست روی دست گذاشته ایم تا ببینیم آخر و عاقبتمان چه می شود. بچه ها کجایند؟
- کجا می خواهی باشند؟ از بس آتش سوزانده اند، هر کدام یک گوشه افتاده و خوابشان برده است.
رحیم آقا به حیاط و گلدان های دور حوض نگاه کرد. آجرفرش ها برق می زد. از پنجره سه گوشه بالاخانه، نوری کمرنگ روی دیوار روبه رو افتاده بود و صدای لالایی همیشگی گللر می آمد. رحیم آقا به پنجره اشاره کرد و گفت: «از آن بالا چه خبر؟»
- هیچ چی. مثل همیشه. هر روز بدتر از روز پیش.
رحیم آقا، سیگاری آتش زد و به آسمان دم کرده نگاه کرد و گفت: «آخرش چی...؟ چطور است ببریمش پیش طبیب؟»
- عزیزخانم هرچه دوا بلد بوده درست کرده. خودم هم، هرچه از مادرم شنیده بودم کردم. حتی رفتیم پیش دعانویس و سرکتاب باز کردیم و دعا گرفتیم، ولی انگار نه انگار. الان دو ماه است که حمّام نرفته. از آب می ترسد. می ترسد برود توی خزینه. گفتم: «خواهر هوا گرم است. همین جا آب می گذارم گرم شود، سر و تنت را بشویی.» می دانی چی جوابم را داد؟ گفت: «من تازه به گرمابه خسروی رفته ام و تنم بوی عطر می دهد.»
گلرخ یک چایی دیگر برای رحیم آقا ریخت. رحیم آقا گفت: «راستی امشب مانی هم می آید اینجا. گفته یک نامه از مادرجون آمده... قصد دارد به مشهد برود.»
- نکند مادرجون حالش خوب نیست.
- او که همیشه حالش بد است. ولی این نامه را به خط خودش نوشته است.
*
ملکه ای که تاجی کاغذین بر سر داشت و ملافه ای را به صورت دامنی بلند درآورده بود، به این سو و آن سوی بالاخانه می رفت و با صدایی رسا می گفت: «من شیرینم. ملکه شیرین. چشم انتظار خسرو هستم که به جنگ با راهزنان رفته است. امشب، او می آید من صدای شبهه اسب او را از بیستون شنیده ام.»
گلرخ در حالی که سینی شام در دستش بود، سعی کرد از میان پارچه ها، بالش ها و کاغذها و عکس هایی که وسط اتاق بود، راهی برای خود باز کند.
- چه می گویی کنیزک؟
- آبجی گللر، دست بردار تو را خدا. جلو رحیم آقا عیب است. بیا شامت را بخور از صبح تا حالا قوت لایموت نخوردی می ترسم حالت به هم بخورد.
ملکه شیرین، نگاهی به نان سیاه کرد و گفت: «این که به هر چیزی شبیه است، جز نان.»
- ولی خواهر، اگر بدانی همین نان را با چه معرکه ای گیر آوردم! نصف روز توی صف بودم. از بس معصیت زیاد شده، خدا ازمان رو برگردانده است.
ملکه شیرین دستش را با ظرافت بلند کرد و گفت: «می خواستی به من بگویی فرمایش کنم از مطبخ خسروی نان های سفید و تازه برایتان بیاورند.»
سر و کله بچه هایی که دنبال مادرشان آمده بودند و با چشم های کنجکاو به خاله شان زل زده بودند پیدا شد. ملکه شیرین، یک منجوق از تاج کاغذی اش کند و گفت: «این جواهر را ببر بفروش. خراج یک مملکت است. این را به شما پیشکش می کنم.»
گلرخ به بچه ها که می خندیدند، گفت: «شما از کجا پیدایتان شد ذلیل مرده ها! مگر خواب نبودید؟»
- بله. بروید بخوابید! مگر نمی بینید شاهزاده در خواب است. بروید و این طور به من نگاه نکنید. شاهزاده باید بزرگ شود و برود با قیصر روم بجنگد. بروید گورتان را گم کنید.
بچه ها که ترس برشان داشته بود، پله ها را تند و تند طی کردند و رفتند.
گلرخ سینی را گذاشت و همان جا نشست، تا صدای رحیم آقا آمد که گفت: «گلرخ بیا پایین مانی آمده است.»
مانی، نشسته یود پهلوی آقا رحیم و روزنامه ها را دورش چیده بود. تیترها را می خواند و برای هر کدام تفسیری می کرد. آخرش هم چند فحش نثار شاه و درباری ها کرد و مخصوصا ً بد و بیراهی به پسرخاله اش که در آن دوره وکیل مجلس بود، گفت. بعد، نگاهی به بالاخانه کرد و گفت: «از گللر چه خبر؟»
- هیچ چی! همان خیالبافی ها... من مانده ام با این بچه ها دست تنها. آن هم توی این دوره و زمانه که کار و کاسبی رحیم آقا هم اصلا ً خوب نیست... باز شما یک آب باریکه دارید، ولی این بنده خدا... همه اش زیر سر این اعتصاب ها است.
گلرخ تند و تند حرف می زد و در همان حال آتش های سرخ را در آتشدان سماور می ریخت تا آبش زودتر بجوشد.
مانی گفت: «این ها همه اش تقصیر سرمایه دارها است. مفت خورها!»
- داداش جان، من که از این چیزها سر درنمی آورم، ولی همین قدر می فهمم که اوضاع، اصلا ً خوب نیست.
رحیم آقا، چرتش پاره شد. گلرخ سفره را انداخت و دیگ آبگوشت را گذاشت وسط. رحیم آقا و مانی، نان های سیاه را خرد می کردند.
رحیم آقا گفت: «شام آبجی گللر را برده ای؟»
- بله، اگر بخورد.
گلرخ رفت دم پله و با صدایی که التماس و ناامیدی را در خود داشت، گفت: «خواهرجان، بیا پایین! تو را قسم به ارواح خاک پدرمان بیا. مانی هم اینجاست. برایت پسته آورده.»
- من ملکه جهانم. چه احتیاجی به چند پسته دارم؟
بعد، سینی شام از بالای پنجره سرنگون شد. آب گوشت و گوشت ماهیچه و نان ها، در حیاط پخش و پلا شد. گللر با سرعت خودش را به حیاط رساند. با جارو و خاک انداز باقیمانده غذاها را پاک کرد و با یک دستمال، افتاد به جان آجرفرش ها.
- همه جا باید تمیز باشد. من با شما شام نمی خورم. قرار است مهدی بیاید و شام بازاری بیاورد. به من گفت: تو غذا نپز، من از زنی که بوی پیازداغ بدهد، بدم می آید.
گلرخ با ناخن صورتش را خراشید، رنگ مانی سرخ شد. غذا از دهانشان افتاده بود.
آقا رحیم گفت: «کاری نمی شود کرد، مریض است. احتیاج به دکتر دارد.»
و مانی سرش را به علامت تأیید تکان داد. گلرخ در گوشه ای دیگر مشغول کوبیدن گوشت بود. گللر از تمیز کردن آجرفرش ها، دست نمی کشید. با حرکاتی یکنواخت، دستمال را روی زمین می کشید.
گلرخ گفت: «می بینی؟ رنگ به رو ندارد. می ترسم پس بیفتد. از صبح تا شب کارش همین است.»
بعد از شام، مانی، کاغذی را از جیب بیرون آورد.
- نامه مادرجون است.
گلرخ نامه را گرفت. بوی مادر را می داد. نوشته بود فقط آقا ولی بیاید. گفته بود این روزهای آخر می خواهم با پسرهایم حرف بزنم. راضی نیستم دخترها، خانه و زندگیشان را رها کنند و بیایند. فقط پسرها!
مانی گفت: «فردا می روم مشهد.»

پایان ص 109