تا آنموقع هیچ پسری دستمو نگرفته بود و خیال میکردم همه دستها چه دست مرد و چه دست زن یکجورن و از یک ماده ساخته شدن!اگه معلم طبیعی اجازه بده دوباره سر کلاسش بشینم در بحث یاخته و سلولهای انسانی حتما بلند میشم و یک تقسیم بندی جدید مطرح میکنم.همشاگردیهای عزیز!ما دو نوع یاخته داریم!یاخته مرد و یاخته زن!اگر چه از نظر ظاهری و زیست شناسی هر دو کاملا یک شکل و یک جور هستند و هیچ تفاوتی بین آنها وجود نداره اما در باطن امر کاملا با هم متفاوتند اگر باور نمیکنید بگذارید یاخته های دست یک مرد یاخته های دست شما را لمس بکنند انوقت میفهمید که چه جور حرارتی توی یاخته های شما میریزه که مثل سیل در یک لحظه تموم وجودتون را پر میکنه!
من بشدت از این جمله پردازی مکتشفانه زری خندیدم.
-بس کن زری!...عقاید انقلابیتو برای عمه جونت بگو ببینم کارتون به کجا کشید.
زری چشمانش را حالا به دو خورشید داغ و قرمز تبدیل شده بود بهم گذاشت و ادامه داد:نمیدونم چه جور باید برات توضیح بدم.قضیه خیلی پیچیده و بغرنجه!ما سوار اتوموبیل اسپرت پرویز حرکت میکردیم.دست من دردست پرویز میسوخت.نمیدانم او چه جور بلد بود با یکدست رانندگی بکنه و با یکدست احساسات عاشقانه شو بروز بده و ضمنا خلوت ترین خیابانهای شمیران را هم پیدا بکنه!...هر دو میخندیدیم.هر دو از ته دل میخندیدیم من خوشبختی را همانطور که در کتابها نوشته شده حس میکردم پرویز ناگهان مرا بوسید این اولین بوسه ای بود که یک مرد جوان روی لبهای من میگذاشت.اول وحشت کردم و خودم را کنار کشیدم.به پرویز گفتم ما نباید مرتکب گناه بشیم!...پرویز جواب داد:زری من و تو از این لحظه مال هم هستیم!هیچ قدرتی نمیتونه ما را از هم جدا بکنه من ناگهان به گریه افتادم و گفتم تو هیچی از من نمیدونی!تو یه مهندسی و از خونواده خیلی معروف!خیال میکنم فقط یک چرخ اتوموبیلت زندگی همه خواهر برادرای منو بخره!ما از خونواده فقیری هستیم.من خجالت میکشم بتو بگم که تا دیروز قدم به رستوران شیکی مثل رستوران هتل هیلتون نگذاشته بودم.من نمیدونم وقت معرفی خانمها به اقایان باید چه جوری رفتار بکنم من حتی اسم بسیاری از غذاها رو نمیدونم و مایه سرشکستگی تو هستم .پرویز اول ساکت بود و بربر تماشا میکرد و بعد ناگهان منو بغل زد و با تموم قدرت منو به سینه فشرد و گفت عزیزم اصلا مهم نیست خودم واردت میکنم!اساس ارتباط یک زن و مرد فقط عشقه!اگر ما دو تا عاشق همدیگه باشیم این فاصله ها احمقونه ترین چیزهایی که تو دنیا وجود داره فقط به من بگو منو دوست داری یا نه؟...من بی اختیار در میان حرفهای زری دویدم و گفتم:تو چی گفتی زری؟...
زری روی بستر من جابجا شد.نگاهش که حالا به نشانه تفکر گرد شده بود بمن دوخت و بعد سرش را پایین انداخت زبانش دوباره بکار افتاد.
-میدونی ثری!...من میدونم تو چی فکر میکنی!حتی میدونم چی میخوای به من بگی!...تو میخوای بگی که دنیای من و پرویز خیلی از هم فاصله داره مثل فاصله ستاره های آسمون!باشه!قبول میکنم اما توی آسمون هم گاهی یه ستاره ناگهانی از جای خودش در میره و می افته تو بغل یه ستاره دیگه!...
ولی زری جون اینجور ستاره های یاغی توی نیمه راه میسوزن!...
-خوب چه عیبی داره!...برای رسیدن به مقصود آدم قربانی شه مگه پروانه ها بخاطر نور شمع خودشونو به کشتن نمیدن؟...من پرویز رو دوست دارم و هیچوقت حاضر نیستم اونو از دست بدم...
میخواستم باز هم حرف زری را قطع کنم من خیلی حرفها داشتم که باید به او میزدم اما نگاه مخصوص زری طوری بود که ساکت شدم.
زری با نگاهش التماس کنان از من میخواست عشقی که در قلبش متولد شده با حرفهای یاس الود خراب نکنم.
-بسیار خوب زری!...من معنی حرفهای تو را میفهمم!تو میتونی عاشق پرویز باشی میتونی دلتو به این عشق خوش کنی اما اگه یه روز پرویز گذاشت و رفت حق نداری خودتو تنبیه کنی!...
زری انگار که از من جواز ورود به بهشت را گرفته باشد سرم را بغل کرد و گونه هایم را بوسید.
-فدات بشم!چاکترم!مخلصتم!بذار ما هم چند روزی عاشق بشیم مثل اونا زندگی کنیم تازه من فداکارتر از اون هستم که پرویز فکرشو بکنه!فقط یه ذره محبت منو اسیر میکنه در این لحظه زری از هیجان عشق میسوخت حس میکردم پوست قهوه ای چهره اش برنگ بنفشه های قهوه ای رنگ در لطافت بهار در تمامی اندامش جاری شده است او زودتر از من و فریما عاشق شده بود آنچنانکه حاضر بود با یک اشاره پرویز خودش را در پای الهه عشق قربانی کند...
-ببین ثری من حقیقتو میگم!...یعنی الان اگر یکنفر از من بپرسه یا جون تو را باید بگیرم یا پرویز من داوطلبانه جون خودمو تسلیم میکنم!...تازه من خیلی امیدوارم من میتونم برای پرویز مهربانترین و وفادارترین و خدمتگزارترین زن دنیا باشم مگر یک مرد غیر این سه چیزی که گفتم از زنش چی میخواد!حالا خواهی دید که عشق بر همه چیز حتی اختلاف زندگی دو تا خانواده هم پیروز میشه.
من دست زری را گرفتم و فشردم شاید هم من زیادی بدبین بودم در قصه های عاشقانه همیشه عشاق گرفتاریهای زیادی دارند که به نیروی حیات بخش عشق یکی پس از دیگری برطرف میشه مگر فیلمهای سینمایی غیر ازاین نشان میدهند شاید هم آنها زوجهای خوبی میشدند یک زوج برای زندگی قرن بیستم که عکسهایشان بعدها بعنوان زوج نمونه زینت بخش صفحات مطبوعات خواهد شد.
صدای زنگ در خانه و بعد هم صدای فریما که با مادرم سلام علیک میکرد هر دو ما را از دنیای خیالات بیرون کشید زری برای اینکه مژده عاشق شدن خودش را به فریما بدهد فریاد کنان به استقبالش رفت!
-چاکرتم به من عاشق بیچاره تبریک نمیگی!...
فریما ایستاد و خیره خیره به زری و بعد به من نگاه کرد و من گفتم:بسه!بسه دیگه خودتو به کوچه علی چپ نزن!...تو که از جیک و بوک پرویز خبر داری!..
فریما از خوشحالی فریاد زد:خدای من!...تو پرویز؟!...بالاخره این پسر دایی بدجنس من همکلاسیمو قر زد؟...خوش بحالت من بیچاره را بگو که دیشب یک کشیده محکم توی گوش مهندس خروس خوابوندم!...
هر دو با هیجان پرسیدیم:کشیده؟...
-بله یک کشیده جانانه!...
هر سه ناگهان دستها رادر هم حلقه کردیم و بیاد دوران مدرسه شروع به رقصیدن و خواندن کردیم.
-معلم جبر.
-هری.
-معلم مثلثات
-هری
-معلم ادبیات
-فداش بشیم ما!...فداش بشیم ما!...
ما هنوز دختران کوچولویی بودیم دختران نوزده ساله ترد و شکننده خام ومثل آب جویبارهای کوهستانی صاف و زلال و میتوانستیم هر لحظه بخواهیم ادای بچه ها را در آوریم عمو زنجیر باف بازی کنیم اتل متل توتوله آفتاب مهتاب...و خودمان را از این نشانه های گرفتاری جامعه متعفن بزرگترها خلاص کنیم زری همانطور که با دستهای بلندش من و فریما را بغل زده بود فریاد کشید:موزیک!...رامشگران بنوازند!...زری شاسی بلند میخواد یه بابا کرم تمیز بیاد!
بچه ها محله جنوبی شهر از سر عصبانیت ناشی از تسلیم ناپذیری زری هر روز لقب تازه ای به او میدادند بجرات میتوانم بگویم که بچه های جنوب شهر استاد واگذاری القاب گوناگون هستند زن ومرد کوچک و بزرگ برای خودشان لقب دارند اما هر قدر بطرف شمال شهر بروی از این لقبها کمتر بگوش تو میخورد.فریما پرسید:هی!...این لقب تازه س زری؟...
-آره بعد از زری دست قشنگه زری آلاگارسونی و خیلی چیزهای دیگه دیروز همینکه از جلو مغازه خواربار فروشی رد شدم یکی از بچه های محل رفیقشو صدا زد و گفت:بیا شاسی بلندو ببین!روزبروز پرواتر میشه.ای روزگار نمیشه مادرمونو بفرستیم خواستگاری و بگیم محمود سیاه هم دل داره!بخدا قلوه داره!...
هر سه خندیدیم من یاد پسری افتادم که یک روز در اتوبوس جلو چشم گرد شده همه مسافرین شماره تلفنشو توی جیب روپوشم گذاشت اسم او هم محمود بود.
فریما هم این موضوع در خاطرش بود..
-خدای من!اون پسره هم که بزور شماره تلفنشو چپوند توی جیب روپوشت اسمش محمود بود مگه نه؟...
-آره خیلی پررو بود خیال میکرد چون باشگاه میره و بازوهایش کلفته ازش میترسم منهم خیلی خونسرد شماره تلفنشو از جیب روپوشم در آوردم و اول کاری که کردم شماره تلفنو با صدای بلند برای مسافرین هاج و واج شده خوندم و بعد هم آنرا ریز ریز کردم و چپوندم تو جیب کتش!...مسافرا غش غش خندیدند و طرف هم دمشو گذاشت روی کولش و تو اون ایستگاه پیاده شد!...
خاطرات مدرسه زنده میشد و هیچ لذتی بالاتر از زنده کردن این خاطرات نیست فریما گفت:اون یارو پسر که خودشو ژیگول میکرد و بغل کیوسک تلفن منتظرمون میشد و تا آخر هم نفهمیدیم کدوم یکی از ما سه تا رو میخواد یادتونه؟...بیچاره مثل اینکه فقط یک کراوات داشت آخه کراواتش خیلی غمگین بود یه جور قهوه ای باریک و آنقدر گره شو سفت میکشید که آدم خیال میکرد داره خودشو با گره کراوات دار میزنه...
زری به میان حرفش دوید:راستی اون حالا کجاست؟دو سال پیش بود مگه نه؟...مثل چارلی چاپلین غمگین و خنده دار بود!...شما فکر میکنین اگه بدونه الانه ما از اون حرف میزنیم چی میگه؟...
من گفتم شاید هم اصلا مرد غمگین خودشو تا حالا بخاطر عشق یه دختر دیگه و با کراواتش دار زده باشه!...
فریما ضربه ای به کمرم زد و گفت:ثری!...تو را خدا نفوس بد نزن!...دلم براش میسوزه!...بخدا اگه پیداش بشه زنش میشم و صبحها خودم گره کراواتشو میزنم که اونجوری احساس نفس تنگی نکنه!...اصلا اسمش چی بود؟...
زری گفت:راستی!هیچوقت نفهمیدیم اسمش چی بود؟...چکاره بود آن موقعها بیست و دو سه ساله بود حالا لابد 25 سالشه!...
من گفتم:حاضرین براش اسم بگذاریم!...مگه چی عیبی داره که ما براش اسم بگذاریم بالاخره یکی از همین اسمایی داره که همه دارن!...
فریما احساساتی بلافاصله مداخله کرد:صبر کنین ببینم!...من داوطلب ازدواج با مرد غمگین هستم شما میخواین براش اسم بگذارین...زری بطرف گرام رفت تا صفحه مورد علاقه ش را بگذارد و در همانحال گفت:اسمشو بگذارین سلمان!...
من و فریما هر دو با تعجب پرسیدیم:چرا سلمان؟...این دیگه چه جور اسمیه!...
-برای اینکه جلو خونه ما هم یه آب آلو فروش غمگین بود که بهش میگفتن سلمان!...همیشه نگاهش پر از التماس بود میگفتن زنش بهش خیانت کرده و با یه کفاش دوره گرد فرار کرده و رفته بیچاره همه زندگیش یه سینی بود و چند تا لیوان و یک سطل که آلوها را شبها توش میخیسوند و صبحها میفروخت!همسایه ها میگفتن آب الو فروشی بهانه س !میخواد اینجوری زنشو پیدا بکنه و بکشه!...منهم ازش میترسیدم و هم دلم برای اون چشمها و صدای غمگینش میسوخت.اون یه جور غمگین صدا میزد!صفرا بره اب الو!..
من پرسیدم:بالاخره زنشو پیدا کرد و کشت یا نه؟...
زری یه نگاه مخصوصی انداخت:تو دلت میخواست زنشو میکشت؟...شاید زنش هم بیگناه بود مثلا سلمان چه میدونم مرد نبود!...
فریما که همیشه صحبت از زندگی مردم جنوب شهر برایش هیجان انگیز بود گفت:زری!...تو هم دهنت بی چاک و بسته!...سلمان بیچاره را به چه گناهی که متهم نمیکنی!...اما من مطمئنم که سلمان غمگین من یه مرد بود فقط عیبش این بود که همیشه شلوارش کوتاه بود جورابهای نخیش توی چشم میخورد و گره کراواتش رو خیلی سفت میکشید وگرنه قربونش برم هیچ عیبی نداشت...
رنگ اطوار برانگیز بابا کرم که در فضای اتاق طنین انداخت به مکالمه ما درباره سلمان غمگین فریما پایان داد.زری بطرف ما برگشت دو دستش را بهم زد و بعد بطرفین گشود کمرش را بطرز زیبایی و در کمال آرامش که خاص آهنگ بابا کرم است روی باسن چرخانید و سرش را پایین انداخت تا موهای بلند و مخملی او تمام چهره اش را بپوشاند...زری وقتی میرقصید چنان در خود غرق میشد که انگار هیچکس را در این دنیای بزرگ نمیشناسد هیچ کس!...تنهای تنهاست یک مخلوق تنها و سرگشته در یک سرزمین خاموش و بدون سکنه رقص او یک نیایش تلخ در پیشگاه خالق بود.نیایش برای اینکه خداوند به انسان تنهایی بخشید!...فریما هم از جا بلند شد او هیچوقت نمیتواست بابا کرم برقصد او مثل خودش که شبیه یک عروسک بود عروسکی میرقصید...من به چهره دو دوست دوره تحصیلی ام خیره شده بودم و حس میکردم توی این دنیای بزرگ فقط همین دو تا را دارم...چشمانم پر از اشک شده بود دلم میخواست بپای آنها بیفتم فریاد بزنم و بگویم شما را بخدا بیایید هم قسم شویم که هیچوقت همدیگر را ترک نمیکنیم!...من از این اجتماع میترسم.من حتی از پدرم میترسم!اگر شما بدونین که او چقدر مرا زد دلتون میگیرد!...
غرق در این افکار بودم که دست بلند زری مرا از روی صندلی کند و با اشاره به من نهیب زد تو هم برقص!...حالا هر سه میرقصیدیم من خیال میکنم بابا کرم اصیل ترین رقص زیباترین و حرف انگیز ترین رقص ایرانی است پیچ و تاب انسان ایرانی است که زیر ضربات شلاق زندگی میخواهد جا خالی بدهد و کمتر زجر و ازار بکشد!...
5 روز بعد از آخرین دیدارمان بدیدن فریما رفتم رفتن من بخانه فریما دلیل خاصی داشت فریما برای اینکه خودش را آماده شرکت در کنکور کند یک معلم خصوصی گرفته بود که ظاهرا از اولین لحظه ورود به خانه فریما سر به عصیان برداشته و مایل بود من و زری این موجود عصیانی را ببینیم البته فریما و پدرش هر کدام ازنام و کلمه کنکور برداشت خاصی داشتند ومقصود پدر فریما کنکور دانشگاه تهران بود وقتی من وارد خانه فریما شدم ساعت 8 بعدازظهر بود ولی در تابستانها ساعت 8 هنوز هوا روشن است من از محمد مستخدم پیر خانه فریما پرسیدم:کجا هستند؟...
مستخدم پیر که همیشه از دیدن من و زری در آن خانه ذوق زده میشد و مخصوصا زری را بسیار دوست داشت گفت:در اتاق بالا...راستی زری جان کجاست؟...
من خندیدم و گفتم:محمد آقا زیاد ناراحت نشو!عشق بزرگ تو هم همین الان سر و کله ش پیدا میشه!!
پیرمرد لبش را به دندان گزید:ثری خانم شما همیشه سربسرم میگذارین!تشریف ببرین بالا!...
اتاق مخصوص قریما در طبقه دوم طوری قرار گرفته بود که در و پنجره شیشه ای آن به بالکن باز میشد و هر رهگذری میتوانست داخل اتاق را ببیند.