آنروز هوای تهران گرم و چسبنده بود.خرداد تهران همیشه گرم است مگر اینکه باران ببارد و آنسال باران نباریده بود.درختان تناور خیابان پهلوی که همیشه در سراسر تابستان سبز هستند آنسال هنوز نیمه دوم بهار بود که خمیازه های گرم و خشک میکشیدند.من روی پله های سکو مانند مدرسه نشسته بودم و بیخیال به در ورودی دبیرستان نگاه میکردم.آنها بمن گفته بودند که نتیجه امتحان را آنروز 4 بعدازظهر اعلام میکنند ولی من از ساعت 1 بعدازظهر به مدرسه آمده بودم.بابای پیر مدرسه با غرولند همیشگی در پهن مدرسه را برویم گشود.هنوز هیچکس نیامده بود و منهم از بچه ها خبری نداشتم.پیراهم مردانه پوشیده بودم اما بوی عطر مخصوصی که همیشه میزدم نشان میداد که غیر از موی بلند بوی عطر زنانه هم میدهم!...دیگر حوصله نداشتم خودم را شاگرد مدرسه بدانم حتی برای اولین بار زیر ابرویم را برداشته بودم همین موضوع پدرم را کلی عصبی و ناراحت کرد.اما مادرم فاطمه خانم که من او را همیشه فافاجون صدا میکنم بدون یک کلمه حرف فقط با نگاه مغرورانه اش عمل مرا در برداشتن زیر ابرو تایید کرد.دخترش حالا دیگر بزرگ شده بود و او سخت بخود میبالید.
درست نمیدانم چرا باید سه ساعت زودتر به مدرسه می آمدم حتی ساعتی که بابای مدرسه در را برویم گشود گفت:ثری خانم زود اومدین.باز هم نتوانستم جواب درستی برای عجله احمقانه ام بدهم.
عمارت مدرسه و کلاسها جور مخصوصی با من غریب و بیگانه بود مدرسه ما در کنار یکی از خیابانهای مشهور تهران لمیده است.با آجرهی قرمز و در آهنین بزرگ یادگار دوره خاصی است که مدرسه دخترانه آنقدر کم بود که اسم و آدرس مدرسه ما را هم تهرانی از حفظ میدانست...وقتی روی پله های مقابل در مدرسه نشستم چند بار برگشتم و به در ورودی عمارت نگاه کردم اما دلم نخواست داخل شوم.در این هفت و هشت روز که مدرسه تعطیل شده بود حس میکردم مدرسه خیلی با من غریبه شده است نه من دلم میخواست به کریدور بلند و طولانی آن پا بگذارم و نه او مرا وسوسه میکرد شاید هم حق با او بود که آنطور غریبانه بمن برو و بر نگاه کند آخر من آنروز پس از گرفتن نتیجه برای همیشه میرفتم و دیگر هرگونه پیوندی بین و آن مدرسه گسسته میشد و شاید بخاطر همین بود که در عین حال دلم هم برایش میسوخت...سه سال تمام در این مدرسه درس خوانده بودم.از سر و کولش بالا رفته بودم روی گرده اش لگد زده بودم و گاهی هم سرم را به سینه اش گذاشته و های های گریسته بودم...سرم را روی دست گذاشتم و چشمم را بستم حوصله دیدن آنهمه روشنایی خورشید را در آن بعدازظهر گرم نداشتم.هوا بی اندازه روشن بود در حالیکه من در آخرین ساعات وداع از مدرسه دلم گرفته بود و کاش دل هوا هم گرفته بود.یاد یکروز بارانی افتادم روز سومی بود که ما به مدرسه آمده بودیم.کلاس یازدهم بودم من شاگرد با سابقه ای بودم بیشتر بچه ها و همکلاسیها را میشناختم هنوز معلمین خوب جابجا نشده بودند و مثل همه اول سالهای تحصیلی اوضاع کمی در هم و مغشوش بود مدیر مدرسه و ناظم مدرسه مرتبا در حرکت بودند و سعی میکردند تا آمدن معلمین اوضاع را طوری اداره کنند که سر و صدا بلند نشود.با وجود این ما دست از شیطنت بر نمیداشتیم.به چند تا شاگرد تازه وارد فخر میفروختیم و سعی میکردیم خودمان را در مدرسه خیلی مهم جا بزنیم.یکی از بچه ها که سازدهنی میزد بزور وادارش میکردیم چاچا بزند و ما برقصیم اما آنروز بارانی وضع فرق میکرد بجرئت میتوانم بگویم که باران روی دخترها اثر مخصوصی میگذارد و هر چه رویا و اندوه است یکسره به جانشان می اندازد.همه پشت پنجره جمع شده بودیم و به باران نگاه میکردیم که نرم و ریز میبارید و زمین بازی ورزش ما را اینجا و آنجا پر از آب کرده بود.تقریبا هیچکس حرف نمیزد حتی دو سه تا از دخترها که خیلی احساساتی بودند اشکشان د رآمده بود و هیچکس هم چیزی بارشان نمیکرد من و فریما که از دو سال پیش دوست جون در جونی بودیم کنار پنجره شانه به شانه نشسته بودیم و غرق تماشای باران بودیم و فریما آرام آرام زمزمه میکرد:باران کمی آهسته تر ...
تا مرغکم شود خبر...
در این سکوت مخصوص شاعرانه بود که ناگهان در باز شد و دختری سبزه رو بلند قد و مثل همه دخترهای ایرانی مو بلند وارد اتاق شد بچه ها به تصور اینکه مدیر یا خانم ناظم غافلگیرشان کرده بطرفش برگشتند دخترک سبزه رو که پیدا بود خودش از وضع عجیب و خاموشی کلاس غافلگیر شده بود بی اختیار گفت:سلام!...مخلصم!...
اینطور روبرو شدن و سلام کردن آنقدر شیرین و غیر منتظره بود که آن محیط خاموش و غم انگیز را با انفجار خنده بهم ریخت...فریما به من نگاه کرد و من به فریما نگاهمان معنی اش این بود که یارو چکاره س؟...مثل اینکه عوضی است!...
از آنجا که من سر دسته بچه های کلاس بودم بچه های دیگر هم بمن نگاه کردند.
اذیتش بکنیم؟...سربسرش بگذاریم؟...خیلی بد لباسه میشه از همین نقطه ضعف استفاده کرد و اونو دست انداخت بدجوری خط چشم کشیده بود پیراهنش یک جور ختم خالی مخصوصی بود که توی ذوق میزد ولی لبخندی خیلی شجاعانه بود...من گفتم:بمولا چاکتریم خانوم(زت زیاد)...بفرما روی تخم چشم ما...
تازه وارد که پیدا بود دنبال جایی برای نشستن میگردد با همان سادگی مخصوصی که درلحظه ورود بما نشان داده بود رو به من کرد و دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و گفت:سلام!مخلصم!...کجا بنشینم؟...
گفتم که آبجی روی دو تا تخم چشم من!...
شلیک خنده بچه ها بلند شد و بنظر میرسید که طرف بکلی مغلوب و منکوب شده ولی او کاری کرد که هیچکدام از ما انتظارش را نداشتیم صاف و مستقیم بطرف من و فریما آمد و بازد ستش را روی سینه گذاشت کمی خم شد و گفت:سلام!...مخلصم!...ما رو بیش از این خیط نکنین این سرم لوطی گری نیس!...