356-361

مي رسد و مي تواند گليم نجابت خود را قبل از آنکه کاملا خيس شود از آب بيرون بکشد.
اما گل توکل در آب يقين تازه مي ماند و خدا نکند که آب يقين گل آلود شود. و تحير به سوار شدن برروي شتر مست مي ماند. اگر بر روي چمن هاي نرم فطرت خودت را از او جدا نکني ترا در ظلمت شب به صخره هاي سخت شقاوت خواهد زد و بزرگترين عضوي که ميماند گوش درازي است که تا به حال صداها در آن پيچيده و هيچ گاه ننشسته است.
رنگ از روي شب پريده است و عامل برفک دهان شب گردباد زمان است که عقربه ها را بيخود و بي جهت به دور خويش مي گرداند و فضاي محدود بيابان را از ته مانده هاي سيگار پر مي کند.
او در خويش مي رود و راه او را مي برد. او در درون سير مي کند و اسب راه چهار نعل او را به پيش مي راند. او به دنبال خويش مي گردد و راه او را به سوي خدا مي برد. در پارچه سفيد بيابان لکه لکه سنگرهاي خودي نه، خودي قديم و بيگانه جديد هم نه، لکه لکه جاي سنگرهاي هميشه بيگانه است. پاره سنگ هايي بي جان و بي احساس لکه هاي ننگ هميشه دامن چين دار تاريخ. و آيا او اين همه مدت نفهميده است اين را يا فهميده اما به روي خود نياورده يا آورده، اما بيشتر به درون خود آورده، جار که نمي شده بزند. در درون فرياد مي کشيده.
هر شب يک شيشه پر اشک درد مي ريخته اما هيچ دستمالي پاسخ آن را پاک نمي کرده.
آيا کسي صداي پاي اسب راه را نمي شنود؟ صداي پاي پياده عشق در بيابان درون پيچيده است، در گوش کسي زنگ نمي زند؟ به راستي آيا هيچکس اورا نمي بيند؟ او که از جاده عادت نمي رود، او که لقمه هاي راه را با سرعت هميشه نمي جود. او دارد هروله مي کند.
چرا نيش توجه کسي او را نمي گزد؟ چرا کسي برايش پشت پا نمي اندازد؟ چرا صداي کاروان عشق را کسي نمي شنود؟چرا فقط او را مي برند؟ چرا هيچ کس ديگر را نمي برند؟ چرا در کوير چشم هيچ کس ديگر باران نمي آيد؟ چرا هيچ کس بوي عشق را استشمام نمي کند؟ چرا شاخ و برگ هاي کسي ديگر در اين طوفان اشتياق نمي شکند؟
چرا کسي همراه او نمي رقصد؟ چرا همه مرده اند؟ چرا سيل تطهير عرقگير کسي را نمي شويد؟ چرا اين آتش فقط براي اوست؟ چرا کسي ديگر را نمي سوزاند، حتي گرم نمي کند؟ چرا ديگران همه منجمدند؟ چرا يخ هاشان وا نمي شود چرا آب نمي شوند؟ چرا جاري نمي شوند؟ چرا هيچ کس نيست؟ هست؟ نه، نيست؟ باشد، نباشد چه فرق مي کند. اما هيچ کس نيست. خلوت و خالي است سوت و کور، حتي کوهي هم نيست که جواب فحش هاي آدم را بدهد. بيابان است، انگار نه انگار کسي به اسم جبهه در اينجا زندگي مي کند. از لاک پشت هاي سنگر هم خبري نيست. انگار نه انگار گوسفند هاي عراقي در اينجا مي چريده اند. انگار نه انگار اين همه در دل فحش مي خوانده و به فرمانده نفرين فوت مي کرده اند. چقدر گل هاي خوشبوي فلزي از جبهه دوست مي آيد. گل هاي سرخ آتشين، گل هاي پنج شاخه، لوستر، چهل چراغ. اما چرا هيچ گلي در باغچه قلب او نمي نشيند؟ چرا هيچ لوستري سقف سرش را آويزان نمي کند.
نه، اما نبايد از باغ آتش گلي چيد، گل هاي باغ دشمن غنيمتند.
مژه هاي پايش همه شکسته اند. مفاصل چشمانش مفصلا درد گرفته اند. قوزک دهانش از تشنگي در شرف موت است. تحمل کشاله هاي انگشتان پايش تمام شده است، ضزبان پاهايش تندتر شده است. قلبش به نشانه اعتراض به فضاي بيرون مشت مي شود و در هوا بالا و پايين مي رود و شعار مي دهد.
هرچه به جبهه عشق نزديکتر مي شود شعارها علني تر مي شود. هرچه که فاصله اش با سنگرهاي ايمان کمتر مي شود ، عشقش به اين سنگرها فزوني مي يابد. هرچه که بيشتر بوي شهادت را استشمام مي کند سرش داغتر مي شود.
هرچه که به سرزمين خميني نزديک تر مي شود شعله هاي عشق حسيني فراتر مي رود.
او از مرز نه، مرز از او عبور مي کند و اورا در خورجين خود جا مي دهد. اين مرز آنچنان بايد گسترده باشد که هرکه را در هر کجاي جهان جرعه اي از عطش بنوشاند و لباسي از عرياني بپوشاند و اين چنين که پيش مي رود چنان خواهد کرد.
آرام آرام دستمال سفيدي از جيبش سرک مي کشد و خود را در بغل دست هاي او مي اندازد و دست هايش را بالا مي برد و در هوا تکان مي دهد.
تظاهرات قلب از کوچه پس کوچه هاي ناي و حنجره عبور مي کند، به خيابان دهان مي رسد و درهاي محکم دندان ها را با صداي دلخراشي بر روي لولا مي چرخاند. پرده هاي لب را کنار مي زند و خود را با همه قوا در شاهراه دوست رها مي کند. انا المسلم، انا المسلم، سيدنا الخميني، سيدنا الخميني.
نسيم آشنايي عشق او و کلمه رمز فاش و علني خميني شاخه هاي درخت تنومند پاسداران را مي گشايد. و او يک بغل توبه را چطور بين اين همه دست گشاده اجابت تقسيم کند.
همه حلقه اجابت به دور گردنش مي افکنند. يکي عرق هايش را خشک نمي کند، مي چشد.
ديگري غبار پايش را پاک نه، سرمه مي کند.
شمع را آيا کسي ديده است که گرد پروانه بگردد و حال بپرسد.... و چنين شده است. يکي ميهمان خسته را آب مي آورد و او ناله مي کند:
آب را تشنگي نمي کنم ، عطش سوال مرا جرعه پاسخ دهيد الله اکبر چگونه سلاحي است و پاسدار چگونه سربازي؛ بيرون نمي ريزد، اما به جاي جوانه حرف ساقه سکوت سبزتر مي شود. ولي او دريافته است همه چيز را ضجه مي زند که دانستم، فهميدم، دريافتم ليکن تشنگي ام شدت يافت. عطشم فزوني گرفت. سوختم، بگوييد باز هم شمارا به خدا بگوييد، همچنانکه گفته ايد ، با چشم هايتان، با اشک هايتان، با لرزش لب هايتان با التهاب قلب هايتان بگوييد که ايمان چيست و عشق چه رنگي است؟
نه،نه، اين ها را نمي خواهم. هيچ کدام را و مي خواهم همه را در يک جمله ، در يک قطره اشک بگذاريد بپرسم « خميني کيست؟»

خالد

هوا...هم امشب چه سرد کرده، عينهو شب هاي اون ده که آسمون از ستاره سفيدي مي زد و زمين از برف. ولي آخه هنوز کو تا زمستون، الانه ميباس برج شهريور باشه، هان؟ آره ديگه، الان شهريوره اوه نه، سه چهار ماه ديگه مونده.من نمي فهمم از کجاي اين پتوي بي پير ، سوز مي زنه و سوزن تو استخون آدم فرو مي کنه. شايدم هوا انقدي که من سردمه سرد نيست. شايد پيريمه که سردشه. شايد اين دندونا چون مصنوعي ان اين ريختي با هم کلنجار مي رن.شايد از درز اين چروک هاست که سرما ميره تو و تا مغز سرمو مي سوزونه.
شايد اگر کمرم صاف بود سرما به خودش جرات جلو آمدنم نمي داد.آره، سرما رگ هاي آبي بيرون زده پاهامو مي بينه که داره توش سرک مي کشه ببينه چه خبره.
اين تشک لامصبم که عينهو يه تيکه يخه. اگه براي يه لحظه هم که شده جووني بر مي گشت، به اين سرماي بي بته نشون مي دادم که نمي شه با آدمي که فاصله چهار تا دهو يه ضرب پياده مي ره درافتاد.
نمي شه به آدمي که کله سحر تو رودخونه غسل مي کنه و خم به ابرو نمي آره دهن کجي کرد.نمي شه پنجه هاي آدمي رو که هيچ دستي تا حالا خمش نکرده ، به اين سادگي لرزوند؛ ولي چه مي شه کرد، هميشه بعد هر جووني، يه پيري هست.