260 – 264
اصلاً صدا نمی ده که آدم متوجه بشه حوض پر شده.
به من می گفت گریه نکن وقتی که بابا جبهه بود، ولی متکایی که من و مامان روش می خوابیدیم صبح ها خیس ِ خیس بود.
به مامان می گفتم: چرا رو بالش خیسه ؟
می گفت: از دیشب خیس بوده، نم دار بوده وقتی کشیدمش روی متکا.
- پس چرا من دیشب نفهمیدم ؟
- خسته بودی موقع خوابیدن شیوا جان! خسته بودی متوجه نشدی.
- آره خسته بودم، متوجه نشدم که تا صبح گریه کردی. تو هر شب روبالشی نمدار می کشی روی متکا دروغگو ؟
اصلاً تو هر روز روبالشی رو می شوری که شب نمدار باشه ؟ خب چرا بیخودی دروغ می گی ؟ چرا به من می گی گریه نکن ؟ چرا میگی جبهه رفتن گریه نداره؟ ببین که داره.
بازم دروغ گفت مامان بابا رو نیاورد خونه، دیگه نگذاشت با بابا حرف بزنم، ولی تقصیر ِ اون نبود، خودش هم نتونست با بابا حرف بزنه، آمبولانسی که بابا رو برد دیگه برد که برد.
انگار نه انگار که من دختر ِ باباام، طوطی ِ باباام، جیگر ِ باباام، فرشته ِ باباام.
مامان منو آورد خونه،راه نمی رفتم، پاهامو بلند کرده بودم و هر کاری کرد نگذاشتم زمین. تو بغلش تا خونه اومدم، مامان لباس آبیمو که خونه شده بود از تنم درآورد و یکی دیگه تنم کرد. دیگه فرق نمی کرد که چه لباسی تنم کنه. فرقی نمی کنه که چشمهام چه رنگی بشه. مال ِ بابا بود این چشمها.
وقتی آمدم خونه دیدم رنگِ آبِ حوض کوچولوم عوض شده، اول فکر کردم خون باباست که رنگِ حوض رو هم عوض کرده، قرمزش کرده، مثل همه جای دیگه، ولی خوب که نگاه کردم دیدم مامانت تو حوض نیست.
گفتم: مامان، مامانِ ماهی بزرگه تو حوض نیست.
مامان ولی جواب نداد. چشمم افتاد به لبۀ دیوار، دیدم گربۀ سیاه مامانتو گرفته تو دهنش داره می بره.
اولین بار بود که این گربه ور می دیدم، چقدر بدترکیب بود.
تن و بدنِ مامانت خونی شده بود، لب و دهن گربه هم همینطور.
داد زدم: مامان! گربه ماهی بزرگه رو برد.
مامان جواب نداد.
گربه داشت از روی لبه دیوار می رفت طرف در که بره روی دیوار هوشنگ خان اینا. وقتی دویدم طرفش اون هم دوید، مامانت از دهنش افتاد تو باغچۀ کنار دیوار. همونجا که اون کبوتره افتاده بود.
مامانتو بغل کردم تکان نمی خورد، مرده بود، مثل بابای من.
مامان آمد از دستم گرفتش انداختش تو باغچه، هنوز تو باغچه است. به منم گفت دیگه بهش دست نزنم.
ولی وقتی از بهش زهرا برگشتیم من تو باغچه یه قبر کندم، مامانتو گذاشتم توش، خاک ریختم روش، آب هم ریختم، یه سنگ هم گذاشتم روش. همون کاری رو که با بابای من کردن.
حیفف نبود یه پارچه سفید که مامانتو بپیچم توش. همون جوری با همون لباس قرمز دفنش کردم.
تا شب خیلی ها آمدن و رفتن. خودت که دیدی. من بیشترش روی پله های بالا پشت بوم نشسته بودم و داشتم گریه می کردم، هر چی بیشتر یاد کارهای بابا می افتادم، بیشتر گریه ام می گرفت، گاهی وقتها هم می آمدم لبِ حوض و تو رو نگاه می کردم. خیلی ها یادشون رفته بود که منم هستم. مثل مامان، اصلاً نیامد بپرسه تو ظهر ناهار خوردی، نخوردی ؟
گرسنه هستی، نیستی ؟ بعضی ها هم منو نشون می دادن و می گفتن:
« دخترِ شهید اینه.»
می خواستم بهشون بگم: من فقط دخترِ شهید نیستم، طوطی ِ شهیدم، جیگرِ شهیدم, فرشته ِ شهیدم.
ولی نگفتم، حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشتم.
حالا هم فقط دارم حرفهامو با تو می زنم، حالا که همه رفتن، حالا که نصف شب شده، حالا که مامان فکر کرده من خوابم برده، حالا که مامان خواب رفته.
حالا از مهمون هامون فقط یک نفر مونده، خدا کنه که همیشه بمونه، نه تو نه، تو که صاحب خونه ای.
این ماه رو می گم که از آسمون اومده توی حوض، چه رنگ سرخی پیدا کرده امشب، هیچوقت به این سرخی نبوده ماه، لابد ماه هم از بس گریه کرده چشمهاش قرمز شده. مثل مامان.
ماه امشب، هم برای تو خیلی گریه کرده، هم برای من، برای تنهائیمون، برای بی کسی مون.
ماه تو آسمون همیشه تنهاست، می فهمه تنهایی یعنی چی، بی کسی یعنی چی.
حالا تو چرا داری گریه می کنی ماهی کوچولو ؟ مگه من چی گفتم ؟ هان ؟ چقدر شبیه مامان گریه می کنی، آروم و بی صدا.
من که نمی تونم مثل تو و مامان آروم گریه کنم، صدام بلند می شه و مامان از خواب بیدار می شه، دیگه اونوقت نمی گذاره پیشت بشینم و باهات حرف بزنم.
- اوا مامان! تو اینجایی ؟ کی آمدی که من نفهمیدم ؟ پس تو بودی گریه می کردی.
مامان! ببین ماهی کوچولو تشنج کرده، داره می آد روی آب، داره می خوابه، دیگه تکون نمی خوره، آمد روی آب مامان! آمد روی آب خوابید. نکنه مرده باشه. مامان! من چشماهم داره سیاهی می ره، سرم داره گیج می ره، مامان جون! منو بغل کن! منو بفل کن مامان! ...

راز دو آینه

چشمهایت حرف می زندد، بیخود تلاش نکن برای سخن گفتن، همین نگاه تو شیرین ترین حکایت دنیاست، شیوارتین کلام در چشمهای تو خفته است.
تو را خدا دوباره به من داده است، با تو به وسعت یک دل حرف دارم برای گفتن، سه سال تمام این همه حرف انباشته ام، برای همین امشب. من طاقتم کم است، تو پر طاقتی، تو مردی، من دلم شکستنی است، تو شکستنی نیستی، تو نشکسته ایف نمی شکنی، تو مردی، جانم فدای تو مرد!
ببین! گریه را بگذار بکنم، غمگین نشو، این گریه، گریه شوق است، به قدر سه سال اشک ÷شت این چشمها لمبر می خورد، فوق طاقتم از من نخواه، اشک را برای همین لحظه ها آفریده اند. من این سه سال را گریه نکرده ام، همه، حتی پدر و مادر تو به من خندیده اند اما من گریه نکرده ام، فقط جستجو کرده ام.
گفتند از تو نشانی نیست، نه پیکری، نه اثری و نه جای پایی، در حمله بوده ای ولی پس از آن هیچکس نمی دانست که چه شده ای و کجا رفته ای.
گفتم: وقتی یقین بهب شهادت نیست راه برای جستجو باز است.
از بیمارستنها شروع کردم، هر جا که احتمال یک مجروح می رفت، زیر پا گذاشتم. بیمارستنهای اهواز، دزفول، اندیمشک، سوسنگرد و هر شهر نزدیک به جبهه، حتی بیمارستنهای غرب را تخت به تخت مرور کردم. از تو نشانی نبود ولی مأیوس نشدم.
به صرافت اسرا افتادم، جستجوی ساده ای نبود، هرچه نام هلال احمر داشت و هر مرکز نظامی هرچه اسم داشت چندباره دوره کردم، نبودی، نیست شده بودی.
بیا به یه گوشه خلوت تر پناه ببریم. اینها فرودگاه را روی سرشان گذاشته اند. صدای گریه و خنده به هم آمیخته است. صدا به صدا نمی رسد.
البته حرفشان است، به وصال رسیده اند. عزیزشان را دیده اند ولی خوب من و تو هم نیاز به خلوتی داریم، تا تو صدای حرفها و گریه های مرا بشنوی و عمق تنهاییم را در طول این دوری ناگزیر بفهمی. آنجا، آن گوشه سمت چپ حای دنجی است.
بیا! بیا به آنجا برویم تا در آینۀ چشمهایت هیچ تصویری جز من نباشد.
می دانم که خسته ای ولی من هم که سه سال دویده ام سهمی دارم، هم الان تو را به قرنطینه می برند و بیست و چهار ساعت – کسی چه می داند یعنی چه ؟ یعنی یک عمر – میان من و تو دیوار می کشند.
و بعد از آن هم وقتی به خانه برسیم همه دوره ات می کنند و حرف و حدیث و دید و بازدید و ... یقین تا ساعتها دستم به دامنت نمی رسد.
ولی تو مال منی، من ترا اول پیدا کرده ام، همه از یافتنت مأیوس بوده اند...
گفتم تلاش نکن برای سخن گفتن، آن کس که زبان دارد، با زبان سخن می گوید، آن کس که ندارد با دست و ایماء و اشاره حرف می زند و تو که دست و زبان نداری، همین چشمهایت برای سخن گفتن کافیست و گوشهایت برای شنیدن.