در تو ,تا دور دستهای زندگی سفر خواهم کرد
و بامدادان ,از جشن هزاره های آتش باز خواهم گشت.

اینک حس غریبی
در اعماق وجودم شعله می کشد.
وقتی سخن می گویی : از ترانه ی پرسش پر می شوم.
و آنگاه که از خواب ستاره های خاموش باز می گردی
هزار شعله زرین از چشم آفتاب به سویت می آید!

نازنین!
به تماشایت باز هم می نشینم
و رازهای ناگزیر را در کلام تو می جویم.
مگر گاهواره دنیا فرو ریزد تا من تو را از یاد ببرم.
حس نگاهی
غرور لبخندی
و یا ماتم اشکی
در شکوه گیسوی توست
که با آنها من همیشه نام زندگی را به خاطر می آورم...

نازنین!
آرزوهایم را در کوچه های بی صدای تاریخ می ریزم
و نشانی عبورت را تنها از ستاره های آسمانم می خواهم.
چرا که بی تو ناتمامم
و با تو از همیشه تا همیشه پر از واژه های عشقم