از صفحه 296 تا 301
- آمدم.
شام را خورديم و بعد برگشتيم بالا. مينا قبل از اينكه مثل هميشه چند بار تكرار كنم رفت دندانهايش را مسواك زد. لباس خوابش را پوشيد و روي تختش دراز كشيد و منتظر شد تا من چند صفحه اي از داستان هرشب را برايش بخوانم. اما قبل از اينكه شروع به خواندن كنم پرسيد:
- راستي باباجون كي مياد؟
- آخر هفته دو سه روز مياد پيش تو باشه.
- چه خوب! خيالم راحت شد!
- خيالت راحت شد؟
- اره ديگه اخه ما سه نفري اون ها رو دعوت كرديم. اگه يكيمون نباشه فكر مي كنند كه اون يكي ناراحته كه نيومده.
- نه عزيزم. اونها مي دانندكه باباجون كار مي كنه و اگر نياد پس حتما وقت نكرده.
- درسته. ولي اگه عمو مهرداد اينجا بود مي شد اون رو به جاي باباجون نشون داد.
من هاج وواج به مينا زل زده بودم.
- هي ماماني چرا اينجوري داري به من نگاه مي كني؟ خب راست ميگم ديگه. دوقلوها بايد به هم كمك كنند. يكي از دوستهام مي گفت كه توي كودكستان قبلي دوتا خواهر دوقلو بودند كه هميشه به هم كمك ميكردند و به جاي هم سركلاس حاضر مي شدند.
جوابي نداشتم بدهم به اين دليل كتاب را باز و شروع به خواندن كردم. بعد از اينكه چند صفحه از داستان موردعلاقه اش را خواندم.دستش را توي دستم گرفتم و موهايش را نوازش كردم و كنارش نشستم تا خوابش برد. تماشاي صورت معصوم اين گل زيبا در خواب تا قعر وجودم را تكان داد.ازخدا خواستم به من آن اندازه نيرو و توانايي بدهد كه بتوانم مادرخوبي براي او باشم و ما بتوانيم از او مواظبت كنيم و شرايط تحصيل و زندگي مناسبي را برايش فراهم نماييم. خدا را شكر كردم كه توانسته بودم كار و حرفه اي ياد بگيرم و حالا كمكي براي خانواده ي كوچك خودمان باشم. با خود عهد كردم كه به قولي كه داده بودم و وظيفه اي كه به من به عنوان يك مادر و همسر محول شده وفادار بمانم. از خداوند بزرگ خواستم به ما نيرو بدهد تا بتوانيم در هر شرايطي به يكديگر كمك كنيم و هيچ مشكلي حالا هرچه ميخواهد باشد باعث جدايي ما نشود. در اين فكر بودم كه يك دفعه ياد يكي از تعريفهاي جالب مارك افتادم. او در يكي از همان مهمانيها گفت كه امانوئل، يكي از دوستان خيلي قديميش اين ماجرا را برايش تعريف كرده است.
"بعد از سالها سراغ يكي از دوستانم را گرفتم و به روستايي رفتم كه او زماني آنجا زندگي مي كرد. البته اميد به پيدا كردن او آنجا نداشتم، ولي حين پرس و جو فهميدم كه شخصي با همان نام و نشان در كلبه اي كنار مزرعه گندم زندگي مي كند. خوشحال و شاد از اينكه بالاخره ردپايي از دوست قديمي پيدا كرده ام با قدمهاي سريع خودم را به آن كلبه رساندم. ميخواستم در بزنم، ديدم در باز است. نام دوستم را بر زبان آوردم، اما جوابي نشنيدم. چند بار ديگر بلند تر صدايش كردم. وقتي مايوس شدم، برگشتم بروم كه صداي نازكي به گوشم رسيد. چند قدمي وارد اتاق شدم و روي تخت كنار پنجره مرد بي نهايت لاغر و نحيفي را ديدم كه رنگش از برف سفيدتر بود و موهايش تماما ريخته بود و نا نداشت جواب مرا بدهد. به تخت نزديك شدم و متعجب و مردد به او نگاه كردم. همان طور كه به او زل زده بودم ، يك دفعه آن مرد نحيف و لاغر به حرف آمد و گفت:
- چه خبر از اين طرفها؟
- چي؟
- نشناختي؟
- مي بخشيد ، با من هستيد؟
- آره ، با تو، دوست عزيز، امانوئل.
- شما اسم مرا از كجا مي دانيد؟
- آدم دوست قديمي خودش رو كه فراموش نمي كنه!
- جون؟!
- خود خودشه.
- خداي من ! چه بلايي سرزت آمده؟ چرا اين جوري شدي؟ چند وقت بود به فكرت بودم.
الاخره تصميم گرفتم بيام پيدات كنم و
با هم به ياد دوران گذشته ، سفري بريم. اصلا انتظار نداشتم تو رو در چنين وضعيتي پيدا كنم.
- آدم كه هميشه يه جور باقي نمي مونه. تو ماشاالله زياد تغيير نكردي. خوب موندي. البته وزن زياد كردي. برخلاف من كه بدون رژيم هي لاغر ميشم.
اين را گفت و خنده اي بي حال كرد. نمي دانستم بخندم يا جدي باشم. ديدن وضع و حال او واقعا مرا شوكه كرده بود. نمي دانستم چه كار بايد بكنم تا آنچه در سرم دور ميزد روي چهره ام نمايان نشود. فكر كردم شايد بد نباشد صحبت را در حد شوخي نگه دارم.
- آدما تو اين دوره زمونه پدر خودشونو در ميارن تا لاغر بشن.
- آره، اما در مورد من ، لاغري پدرم رو در آورده.
- خب تو داري با مد روز پيش ميري.
دوباره صداي خنده بيحالش شنيده شد. بعد از مكث طولاني گفت:
- شكايتي ندارم. وضعم از خيلي از مردم بهتره.
- ؟
- تعجب نكن. آدمها قدر خيلي از چيزهايي رو كه دارند وقتي ميدونند كه از دست مي دهند. ارزش چيزهايي كه خدا به ما داده اونقد رزياده كه ما بايد مثل يك جواهر گرانبها از آنها مواظبت كنيم. اما هيچ كدام از ما اينكار رو نمي كنه. فكر ميكنيم چون بايد اينطور باشه پس ولش! بهش كم بها مي ديم، اذيتش ميكنيم، ازش به شكل نادرستسي كار ميكشيم و مراقبش نيستيم و در نتيجه وقتي از كار ميافته يا صدمه ميبينه، ناشكري مي كنيم و كفر مي گيم و از دست سرنوشت شاكي ميشيم. خودمون رو بدبخت و بيچاره حساب مي كنيم. تو الان من رو اينطور مي بيني و فكر ميكني كه چقدر بايد وضعيت سختي داشته باشم. آره ، نمي تونم مثل تو بلند شم، روي پا بايستم و راحت حركت كنم. اما فعلا از قدرت حرف زدن و شنيد و ديدن برخوردارم. فكرش رو بكن اونايي كه اين چيزها ررا از دست داده اند حتما دلشون مي خواسته با من جا عوض كنن! مثلا پاشون رو بدن چشمشون رو بگيرند. آره نبايد ناشكري كرد. بايد قدر چيزهايي رو كه داريم بدونيم. اينها نعماتي هستند كه به ما آدمها عطا شده اند براي اينكه زندگي ما رو پر بار تر كنند. آفريننده انتخاب رو در اختيار ما گذاشت. چه راهي رو انتخاب كنيم، وابسته به خودمون هست. هرچه بد بشه مقصر خودمون هستيم. من خودم مقصر اين وضع هستم. قدر پاهام رو ندانستم. چند سال پيش، خواستم شيرواني رو تعمير كنم، دوستانم گفتند تو اهلش نيستي و اگر بيفتي وضعت خراب ميشه. اما به حرف اونا توجه نكردم و فكر كردم هيچ طوري نميشه. اين بود كه رفتم بالاي پشت بام و هنوز نصف كار رو تموم نكرده بودم كه تعادلم رو از دست دادم و از اون بالا افتادم پايين. دكتر ها فكر نميكردند زنده بمونم. اما زنم دو سال تمام زحمت كشيد و از من پرستاري كرد تا بالاخره به اين شكلي كه مي بيني زنده موندم. خيلي زن وفاداريه. مهرباني او هم يكي از چيزهايي است كه وقتي سرحال و روي پا بودم زياد قدرش رو ندونستم و حالا در وضعيتي نيستم كه بتونم جبران زحماتش رو بكنم.
نم اشكي چشمانش رو تر كرد. دلم برايش خيلي سوخت. حرفهايش مرا واقعا تحت تاثير قرار داد. پس از برگشتن از نزد او تا مدتي غمگين بودم. بعدها هروقت مي خواستم كاري بكنم كه تا قبل از آن بدون تامل انجامش ميدادم، حداقل چند لحظه اي فكر ميكردم كه انجامش فايده اي دارد يا ضررش بيشتر است!"
با ياد آوري داستاني كه مارك تعريف كرده بود من هم فكر كردم واقعا شانس زيادي در زندگي آورده ام. دختري دارم مثل گل زيبا، خدارا شكر سالم، باهوش و خوش زبان! شوهري دارم كه با وجود بيماري تلاش مي كند تا ما زندگي راحتي داشته باشيم. خودم درسي خوانده ام و در خارج از كشور كار آبرومندانه اي دارم. دوستان خوبي هم كنارم هستند. هزارها دختر همسن و سال من آرزوي اين چيزها را دارند. همه اينها را دارم ولي باز خودم را در چاله چوله هاي ياس و نااميدي مي اندازم. به خودم نهيب زدم كه :"بس است! از فردا بايد سرعقل بيايي و بيشتر به چيزهاي خوب و مثبت فكر كني"
چراغ اتاق مينا را خاموش كردم .چندساعتي كار كردم و يك سري از سفارش هاي فوري هلن را انجام دادم و كنار گذاشتم تا فردا برايش بفرستم. فردا عصر قرار بود مهمانها بيايند.
صبح زود از خواب بيدار شدم و شروع كردم به آماده كردن مخلفات غذايي كه مي خواستم درست كنم . مينا و ليزا بعد از صبحانه باهم رفتند اسب سواري و گلخانه من چند ساعت فرصت داشتم تا راحت به كارها برسم، داشتم برنج پاك مي كردم
كه يك دفعه فكرم پرواز كرد به ايران، خانه خودمان و آن روزي كه با خانم جون توي حياط نشسته بوديم و او داشت برنج پاك مي كرد و من هي سر به سرش مي گذاشتم. آنقدر هوس شنيدن صداي او را كردم كه بلند شدم رفتم تلفن را آوردم و شماره خانه را گرفتم. دل توي دلم نبود و خدا خدا مي كردم كه خانم جون خانه ي ما باشد. از شانس خوبم خانم جون خودش گوشي را برداشت.
- الو؟ الو؟
- سلام خانم جون. سيما هستم.
- سيما جون خودتي؟! نوه ي عزيز خودم؟ باورم نميشه.
- بله، خانم جون، چه خوب كه شما گوشي رو برداشتيد. خدا خدا مي كردم شما خونه ي ما باشيد تا بتوانم صداتون رو بشنوم. الان داشتم برنج پاك مي كردم كه دلم خيلي هوس خونه رو كرد. حالتون خوبه؟
- آره خوبم، يك ماه ميشه كه آمدم اينجا. مامانت ميگه ديگه نمي گذارم بري.رفته وسايلمو اورده اينجا و همه چيزها رو جا داده توي اتاق.حالا ديگه هميشه اين جا هستم.ولي حيف كه تو نيستي.
- من هم خيلي دلم براي شما تنگ شده.چراپارسال با مامان وپدر نيامديدتاشمارو ببينم؟
- سيماي گلم،از من ديگه اين مسافرتها گذشته. پايي برام نمونده كه بتونم مثل گذشته برم بيام.اگر مي امدم مزاحم همه ي شما مي شدم.
- نه خانم جون،از اين حرفها نزنيد.حاضر بودم هر روز بشينم خونه ولي هم صحبتي،مثل شما داشته باشم.بخدا دلم براتون شده يك ذره.كارها اين قدر زياده كه نمي تونم حالا بيام ايران.شايد بعدا فرجي بشه.
- مي دونم.مي دونم.نگو كه من خودم رو مقصر مي دونم.
- شما؟
- اره گل نازنينم.آره دختر فداكارم.من حدس همه چيز رو مي زدم.حدس كه چه عرض كنم،مطمئن بودم.ولي نمي دونم چرا وقتي پريوش خانم اومد خواستگاري تو براي مهران،گويي جادو شده باشم.هيچي نگفتم.اصلا دهنم باز نشد مخالفتي بكنم،نظري بدم. يك جوري بهشون برسونم كه نه براي مهران براي اون يكي.
- خانم جون!
- آره ، گلم، من توي چشمهاي خوشگل تو همه چيز رو خونده بودم. از نگاهاي مهردادم همه چيز رو فهميده بودم. ولي دست سرنوشت كاري كرد تا همه ما امتحان پس بديم. از مهرداد نمي شد انتظار ديگه اي داشت. فكر نمي كردم تو تا آخرش بري. نور چشمم،من به تو افتخار ميكنم. آدم نوه داشته باشه مثل تو! ولي هيچ دلم نمي خواست اينطوري بشه. تو از خونه و آب و خاكت دور بشي. از خونه خودت،از پدر و مادرت دور بيفتي، تنها بشي و غم و غصه بخوري. سر نماز هميشه دعا مي كنم كه عاقبت به خير بشي،يه مو از سرت كم نشه،تو نمي دوني چقدر مامانت غصه تو رو مي خوره. هر وقت مياد تو رو مي بينه برميگرده تا چند روز كارش گريه و زاريه. بايد يك سري بياي ايران تا من زنده هستم روي ماهت رو ببينم.
- خانم جون ،شما نگران من نباشيد. اونقدر سرم شلوغه كه وقت نمي كنم به چيز هاي ديگه فكر كنم. من هم خيلي دلم براي ديدن شما تنگ شده ، خيلي زياد! باور كنيد. شايد امكاني جور بشه و بتونم بيام. آدم از آينده خبر نداره. شايد شما با مامان يه سفر بياييد اينجا.
- نه گلم، سفر رفتن برام سخته. بهترين جا براي كساني مثل ما خونه است. مامانت خيلي زحمت من رو مي كشه. خوشبختم كه دختر به اين خوبي دارم. دامادم هم واقعا آدم مهربونيه. فقط دلم مي خواد تو نوه ي عزيزم خوشبخت باشي.
چند دقيقه بعد بالاجبار گوشي را گذاشتم. هرچند خيلي دلم مي خواست با خانم جون درددل كنم. خيلي دلم مي خواست مي توانستم خانم جون را ببينم. با او مشورت كنم و پاي صحبت هايش بنشينم. كم كم داشت ده سال مي شد كه من به ايران نرفته بودم. واقعا زمان چقدر زود مي گذشت و مينا كوچولو ي من چند وقت ديگه كلاس او ل خواهد رفت.
مينا مثل هميشه شاد و خندان توي آشپزخانه دويد و بي مقدمه شروع كرد به تعريف كردن. از همه چيز هايي كه ديده بو د و كارهايي كه كرده بود مثل فرفره پشت سر هم قاطي پاطي تعريف مي كرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)