صفحه 122 و 123
نگرانی خودش را نشان ندهد. اما بی فایده بود. تا به هم می رسیدیم قیافه هایمان چنان توی هم می رفت و بغض راه گلویمان را می گرفت که بیا و ببین!
سعی می کردیم به نوبت در بیمارستان باشیم و مهران را تنها نگذاریم . سه روز بعد جواب آزمایش های مهرداد آمد و همه نفس راحتی کشیدند. مهرداد کاملا سالم بود. این جواب تا حد زیادی همه را به بهبودی سریع مهران امیدوار کرد.
سعی می کردم وقتی به بیمارستان بروم که مهرداد آنجا نباشد.
دیدن مهران در آن حالت به اندازه ی کافی برایم ناراحت کننده بود دیگر نمی توانستم نگاه های غم انگیز مهرداد را تحمل کنم.
وقتی کنار تخت مهران می نشستم و فکر می کردم مهرداد است که روی تخت دراز کشیده قلبم چنان سخت فشرده می شد که ناخودآگاه چشمانم به اشک می نشست
در چنین مواقعی مهران با گفتن چند تا جوک بامزه دوباره فضای غم انگیز موجود را شاد می کرد به پیشنهاد مهران هر وقت برای چند ساعت نزد او می رفتم کتابهایم را می بردم تا همان جا برای امتحانات آماده شوم و عقب نمانم.
دو هفته بدین منوال گذشت تا اینکه اوایل هفته سوم پزشک معالج مهران با مشورت پزشکان دیگر گفت که فعلا خطر رفع شده است و تصمیم گرفتند او را مرخص کنند. اما تاکید شد که حتما باید تحت نظر پزشک خارجی که آنها می شناختند مشاوره پزشکی کنند تا دقیق تر بتوانند روش معالجه او را معلوم کنند. مهران دوباره به جمع ما پیوست و همگی از دیدن او در خانه خوشحال شدیم.
امتحانات را دادیم و مهران نیز توانست امتحانات سال آخر را با موفقیت به اتمام برساند و مدرک لیسانس را بگیرد تابستان به سفر شمال و جاهای دیدنی دیگر گذشت
دو هفته وبد که ما از تعطیلات تابستانی به تهران برگشته بودیم که یک روز دوباره مامان نیکو به خانه ما آمد من توی حیاط مشغول نقاشی بودم. پنجره اتاق باز بود و کم و بیش حرفهای آنها به گوشم می رسید.
با شنیدن اسم مهران قلمو در هوا بی حرکت ماند. فکر کردم نکند باز حالش بد شده است.
آهسته خودم را به داخل ساختمان رساندم و توی راهرو ایستادم. تا آن روز هیچوقت گوش واینستاده بودم
نمی دانم چرا آن روز چنین کاری کردم.
شاید به همین دلیل سرنوشت خواست درس عبرتی به من بدهد. شاید هم خواست مرا امتحان کند.
به هر حال آنچه که شنیدم به طور کلی مسیر زندگی مرا تغییر داد
مامان مهران داشت با مامان من حرف می زد.
- دیروز من و احسان رفته وبدیم پیش دکتر معالج مهران ، او برایمان توضیح داد داروهایی که مهران استفاده می کنه تا حد زیادی به او کمک کرده ولی متأسفانه نتوانسته این بیماری رو رفع کنه . مهران احتیاج به عمل جراحی داره برای اطمینان بیشتر باید او را به خارج فرستاد
اگر عمل نشه ممکنه چند سال بیشتر زنده نمونه.
بعد توضیح داد که دارند مقدمات سفرش را به کانادا فراهم می کنن که در آنجا هم ادامه تحصیل بدهد و هم تحت نظر پزشک قرار داشته باشد و اگر ضروری بود عمل شود.
بنا بر تحقیقات دکتر معالجش معلوم شده بود که در کانادا چنین عملهایی با موفقیت انجام می شود
- خب اگر اینطوره هر نوع کمکی که لازم باشه ما حاضریم انجام بدیماگه نیاز به گرفتن ویزا باشه فکر کنم خسرو بتونه کمک کنه
ای کاش بیش از این گوش نمی دادم و بر می گشتم توی حیاط اما انگار نیرویی خارج از کنترل من در کار باشد همان جا میخکوب شده بودم آن روز به غیر از من و مامان هیچ کس در خانه نبود. آنچه مامان نیکو گفت غم دنیا را در دلم سرازیر کرد :
- آذر جون ، دوست عزیزم دلم می خواست در وضعیت کاملا متفاوتی چیزی رو که الان میخوام بگویم با شما در میان میگذاشتم ولی چه کنم که دست و پایم بسته و غم و درد بیماری مهران عقل از سرم برده ، احتمالا خودت حدس زدی که مهران من به سیمایی بی علاقه نیست.
قبل از اینکه حالش به هم بخوره با من در این باره صحبت کرده بود که برای خواستگاری بیایم به منزل شما .
قرار گذاشته بودیم که بعد از امتحانات از سیما خواستگاری کنیم و مراسم نامزدی رو راه بیندازیم ولی متأسفانه این اتفاق افتاد و همه چیز به هم خورد. چند روز پیش که از نزد دکتر برگشتیم با احسان صحبت کردم و او کاملا مخالف بود که این موضوع را مطرح کنم و گفت که سیما را مثل نیکو دوست دارد و به هیچ وجه حاضر نیست او را پایبند این ازدواج بکند
به ویژه با در نظرگرفتن اینکه مهران معلوم نیست خوب بشه یا نه.
دیگر اینکه سیما ممکنه از کس دیگری خوشش بیاد و برنامه دیگری برای زندگی خودش داشته باشه
نمی دونم چه جوری ولی وقتی مهران از این صحبت ما باخبر شد جنجالی به پا کرد که بیا و ببین!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)