قسمت هشتاد و دوم:
وقتی مادر لیدا اینطور صحبت می کرد لیدا لذت می برد و احساس خوبی بهش دست داده بود. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی از اتاق خارج شد.
آقا کیوان با دستپاچگی گفت: لطفا این حرف را نزنید. خانه ی من در کنار خانه ی آقای دکتر است و شما می توانید مراسم را در خانه ی من بگیرید.
آنها بحث می کردند که لیدا به دنبال آرمان رفت. دید او روی بالکن ایستاده است و به ستون چوبی تکیه داده و خیلی نگران است. به کنار او رفت. آرمان نگاهی به لیدا انداخت و با ناراحتی گفت: ای کاش حرف پدرم و غزاله را گوش می دادم و عروسی می کردیم. مادرت خیلی زن سخت گیری است. تو که اخلاق خانواده ی مرا می دانی. خواهش می کنم مادرت را راضی کن در تهران عروسی بگیریم.
لیدا لبخندی زد و گفت:عزیزم من نمی توان روی حرف مادرم حرفی بزنم. امیدوارم آقا کوروش بتواند او را راضی کند و بعد نیشخندی شیطنت آمیز زد.
آرمان آهی کشید، لیدا دست او را گرفت و گفت: حالا بیا برویم داخل اتاق بنشینیم تا ببینیم می توانیم مادرم را راضی به این کار کنم یا نه. و با هم به اتاق برگشتند.
آنها هنوز داشتند بحث می کردند. پدر حسن گفت: آخه خوب نیست که ما خانه داشته باشیم و بعد مزاحم آقا کیوان شویم.
آقا کیوان گفت: این صحبت را نکنید. لیدا جان دختر من هم هست. من تا به حال هیچ چیز را از او دریغ نکرده ام.
مروارید خانم با لحن خیلی متین و سنگینی گفت:بله درسته که به شما خیلی زحمت داده ایم ولی من دوست ندارم دخترم سرنوشت مرا پیدا کند اگه آقا آرمان دوست دارد و می خواهد با او زندگی کند باید پدر و مادر و خواهرش را بردارد و حتما به اینجا بیاید ولی اگه بدون آنها بیاید ولی اگه بدون آنها بیاید اجازه نمی دهم آنها عروسی کنند.
آرمان که رنگ صورتش به وضوح پریده بود گفت: مادر خواهش می کنم این حرف را نزنید من و لیدا همدیگر را دوست داریم و من اجازه نمی دهم کسی ما را از هم جدا کنه.
لیدا دست آرمان را گرفت و گفت: آرمان جان تو ساکت باش.
مروارید خانم گفت: همین که گفتم. پدر لیدا هم خیلی از این حرفها می زد ولی با این وجود مرا تنها گذاشت و حتی بچه ام را از من گرفت. من نمی خواهم دخترم سرنوشت مرا پیدا کند.
لیدا گفت: مادر خواهش می کنم اینقدر سخت نگیرید.
مادر لیدا به او نگاهی انداخت و گفت: لیدا جان همین حرفی که تو امروز به من می زنی سالها پیش من به پدر و مادرم گفتم و به اجبار از آنها خواستم که اجازه بدهند تا من با پدرت ازدواج کنم و حالا تو این حرف را به من می زنی. و بعد دوباره لحن کلامش محکم شد و گفت: همین که گفتم. یا آقا آرمان همراه پدر و مادرش به اینجا می آید یا اینکه باید لیدا را فراموش کند.
آقا کیوان گفت: ولی آنها الان محرم هم هستند و صیغه کرده اند. شما اینقدر سخت نگیرید.
مادر لیدا نگاهی به صورت لیدا انداخت و بعد رو کرد به آقا کیوان و گفت: این چیز مهمی نیست.اگه آقا آرمان با نظر من مخالف هستند می تواند خیلی ساده صیغه را فسخ کند.
آرمان با خشم گفت: خواهش می کنم اینطور صحبت نکنید. چرا می خواهید زندگیمان را نابود کنید.
لیدا به مادرش لبخندی زد . مروارید که احساس کرده بود لیدا از حمایت او خیلی لذت می برد گفت: حرف من یکی است و اگه لیدا مرا دوست دارد باید به حرف من احترام بگذارد.
لیدا سرش را پایین انداخت و با تردید گفت: آخه مادر، من و ارمان با هم ازدواج کرده ایم. ما عقد هستیم.
آقا کیوان و آقا کوروش با تعجب به لیدا نگاه کردند. آقا کیوان گفت: لیدا جان حتما این حرف را به شوخی گفتی!
آرمان گفت: نه لیدا راست میگه. در عروسی مونس و قدرت، من و لیدا با هم عقد کردیم. به اصرار پدر مونس این کار را کردیم. لطفا شما به خانواده ام چیزی نگویید.
آقا کیوان با اخم گفت: لیدا تو بدون اجازه بزرگترها چرا این کار را کردی؟ من به تو اطمینان کردم که اجازه دادم با آقا آرمان به شمال بروی.ولی تو...
آرمان حرف آقا کیوان را قطع کرد و گفت: عمو جان لیدا مقصر نیست. من به او اصرار کردم که حتما باید عقد شویم و او هم بدون چون و چرا گوش کرد. به خدا خود لیدا خیلی نگران بود ولی من اصرار کردم و او هم به ناچار پذیرفت. اگه سرزنش هست متوجه من است. لیدا اصلا تقصیری ندارد.
آقا کوروش لبخندی زد و گفت: شما جوانهای امروز را نمی شود درک کرد.
مادر لیدا که غافلگیر شده بود اخمی کرد و گفت: حالا که دیگه نمیشه کاری کرد و شما دو نفر سر خود کار خودتان را کرده اید. باشه هر کجا که دوست دارید عروسی را بگیرید.
آرمان لبخندی زد و نفس راحتی کشید. آقا کوروش با خنده گفت: حالا دکتر جان دیشب شما کجا خوابیدی؟ راستش را بگو.
آرمان صورتش از خجالت گلگون شد و آرام گفت: به خدا عمو جان در چادر علوفه کنار پیرمرد خوابیده بودم. و او هم مدام زاغ سیاه منو چوب می زد که تکان نخورم.
همه زدند زیر خنده. لیدا رو به پدر حسن کرد و گفت: اگه شما اجازه بدهید مادر با من به تهران بیاید. و شما هم پنجشنبه که بچه ها از مدرسه مرخص می شوند به تهران تشریف بیاورید تا در عروسی ما شرکت کنید.
بعد رو به احمد کرد و ادامه داد: آقا احمد زحمت می کشد ودنبال شما می آید.
احمد با شیطنت گفت: من که از خدا می خواهم که مدام در این ده باشم.
همه به خنده افتادند. غروب لیدا همراه مادرش سوار ماشین آرمان شدند و همه با هم به تهران امدند.
شهلا خانم با دیدن لیدا به گریه افتاد و او را در آغوش کشید و گفت: دخترم خانه بدون تو اصلا صفایی نداشت. خوشحالم سالم دوباره می بینمت.
لیدا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که دوباره شما را می بینم. و بعد مادرش ر به آنها معرفی کرد. مادر لیدا آنقدر با ابهت و با جذبه بود که فتانه آرام رو به لیدا کرد و گفت: وای لیدا، مادرت چقدر با جذبه است. آدم وقتی اونو می بینه سعی می کنه خطایی ازش سر نزنه.
لیدا پرسید: پس سارا و شبنم کجا هستند.
شهلاخانم لبخندی زد و گفت: وقتی که تو به شمال رفتی یک هفته بعد سارا و شبنم با پولی که داده بودی اسبابهای مورد نیازشان را خریدند و به خانه ی جدید اسباب کشی کردند. آنها نمی دانستند که شما امشب می آیید وگرنه حتما به استقبالتان می امدند. فریبا با شیطنت گفت: دیروز سارا اینجا بود و گفت که همکار احمد که صاحبخانه او است ازش خواستگاری کرده است و او هنوز جوابش را نداده . خواسته که اگه تو اجازه بدهی او این کار را بکند.
لیدا با تعجب گفت: برای چه من اجازه بدهم؟!
شهلا خانم گفت:آخه میگه تو بودی که زندگی دوباره به آنها بخشیدی. بخاطر همین خودش را مدیون تو می داند.
امیر لبخندی زد و گفت: خب لیدا خانم خیالت راحت شد؟
لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:آره اینطور خیلی بهتره.
بعد از یک ربع که همه دور هم نشسته بودند آرمان رو به لیدا کرد و گفت: اگه موافقی با هم برویم خانه ی ما. می ترسم مادرم ناراحت شود که چرا اول پیش آنها نرفته ایم.
لیدا با اینکه خسته بود بلند شد و همراه آرمان به خانه ی آنها رفت. پدر و مادر آرمان از دیدن آنها خوشحال شدند و از لیدا به خوبی پذیرای کردند. در همان موقع غزاله با شوهرش به انجا امدند.غزاله وقتی چشمش به لیدا افتاد اخمی کرد و بدون اینکه سلامی بکند روی مبل نشست . لیدا به احترام او بلند شده بود. شوهر غزاله به گرمی با لیدا احوال پرسی کرد.آرمان از این حرکت غزاله ناراحت شده بود ،آرام به لیدا گفت: عزیزم به دل نگیر . من از طرف او معذرت می خواهم.
لیدا لبخندی زد و گفت: وقتی که تو در کنارم هستی نه از چیزی می ترسم و نه از کسی ناراحت می شوم.
غزاله با اخم به لیدا نگاهی انداخت و رو کرد به شوهرش و گفت: از برادرم یاد بگیر. ببین زنش یک ماه و نیم اتس که او را ترک کرده و تنها گذاشته ولی داداشم خم به ابرو نمی آورد. زنش به دنبال تفریح خودش رفته و انگار نه انگار که شوهری هم دارد ولی من بیچاره دلم نمی آید که تو را لحظه ای تنها بگذارم. اینجور زن برایت خوب بود که سال به سال نگاهت نمی کرد.
لیدا لبخندی زد و گفت:آقا آرمان خودشان زحمت کشیدند و لطف کردند و به پیش من آمدند.
غزاله با عصبانیتی که به اجبار کنترل کرده بود گفت: تو چکار کردی که آرمان را اینطور دیوانه ی خودت کرده ای و اینطور به تو چسبیده؟! کمی هم به ما یاد بده تا شوهرم را به طرف خودم بکشم.
لیدا نگاه مهربانی به آرمان انداخت و گفت:اول آنکه خود آقا آرمان بهترین مرد دنیاست. دوما محبت باید دوجانبه باشد تا عشق را لمس کنی. سوما به کسی اجازه ندهی تا در زندگیت دخالت کند.
غزاله با خشم به لیدا نگاه کرد. آرمان گفت: لیداجان اگه میشه یک لحظه بیا در اتاقم با شما کار دارم . و بعد هر دو بلند شدند و به طرف اتاق خواب رفتند.
وقتی داخل اتاق شدند آرمان زد زیر خنده و گفت: لیدا تو بیشتر غزاله را با خودت لج کردی. اون دختر حساسی است. چرا اینطور حرف زدی!
لیدا در حالی که با خستگی روی تخت دراز می کشید گفت:آخه خواهرت فکر می کنه می تونه مرا زیر فرمان خودش بگیره. در صورتی که اشتباه می کنه. من فقط به خاطر تو است که به ا احترام می گذارم.
آرمان لبه ی تخت نشست و گفت: لیدا مادرت خیلی سختگیر است. من خیلی از او حساب می برم.
لیدا به خنده افتاد و گفت: اینطور حرف نزن. از خواهرت که بدتر نیست. و بعد رو به آرمان کرد و گفت: فردا با هم به دکتر می رویم تا برای خانواده ات قبل از ازدواجمان ثابت بشه که من دختر هستم.
آرمان نگاه تندی به لیدا انداخت و با عصبانیت گفت: تو که باز شروع کردی؟!
لیدا آرام بلند شد و در حالی که به طرف چادرش می رفت تا سرش کند گفت: ولی من اینکار را می کنم. تو چه بخواهی و چه نخواهی.
آرمان به طرفش آمد و دو تا دستش را دور گردن او حلقه زد و گفت: ولی من به تو گفتم که این کار لازم نیست. چون بهت اطمینان دارم.
لیدا بازوی ورزیده ی او را آرام از دور گردنش باز کرد و گفت: بهتره به خانه برویم. خوب نیست که مادرم را تنها انجا گذاشته ایم. اخه هنوز با خانواده ی آقا کیوان زیاد اشنایی نداره و طفلک احساس غریبی می کنه.
آرمان لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم برویم. و با هم از اتاق بیرون آمدند. آرمان رو به مادرش کرد و گفت: امشل دیر به خانه می آیم چون مادر لیدا جان امده و می خواهیم کمی دور هم باشیم.
غزاله با اخم گفت: آقا آرمان ما امشب بخاطر دیدن تو امده ایم و تو حالا می خواهی شوهرم را تنها بگذاری!
آرمان با ناراحتی گفت: غزاله جون شوهرت که غریبه نیست. او از خودمان است. تو چرا امشب اینجوری می کنی و مدام بهانه می گیری!
لیدا رو به آرمان کرد و گفت: غزاله جون راست می گه خوب نیست شوهر خودتان را تنها بگذارید. من خودم می روم.
مادر آرمان با مهربانی گفت:آرمان جان تو همراه زنت برو. من و پدر و خواهرت همراه شوهرش امشب به دیدن مادر لیدا جان می آیین تا از نزدیک با ایشون آشنا شویم. و بعد با ناراحتی رو به غزاله کرد و گفت:دخترم شوهرت که غریبه نیست. زشته لیداجان تنها به خانه برگرده.
آرمان از مادرش تشکر کرد و همراه لیدا از خانه خارج شد. در حالی که دست او را گرفته بود گفت: وای بیچاره شوهر خواهرم چه از دست غزاله میکشه! دلم خیلی برایش می سوزه.
لیدا لبخندی زد و گفت:آرمان اصلا دوست ندارم مانند شوهر خواهرت باشی. مرد باید باجذبه باشد.من اینطور بیحال دوست ندارم.
آرمان گفت:آخه عزیزم تو کاری نمی کنی که من اون روی خودم را بهت نشان بدهم و هر وقت کاری کرده ای خودت زود متوجه شدی. و اینکه هیچوقت سعی نکن اون روی مرا ببینی چون وحشتناک می شوم و تو حتما نمی توانی باور کنی که من همان آرمان تو هستم.
لیدا لبخندی زد و سرش را روی شانه های او گذاشت و با هم به طرف خانه رفتند.
بعد از شام لیدا رو به مادرش کرد و گفت: قراره پدر و مادر آقا آرمان امشب به دیدنتان بیایند.
مادر لیدا گفت: قدمشان روی چشم. تشریف بیاورند. و ادامه داد: دخترم شما دو نفر می خواهید این هفته ازدواج کنید، پس از فردا باید به دنبال خانه بروید تا زندگی جدیدتان را شروع کنید.
لیدا نگاهی به آرمان انداخت چون فکر می کرد که باید با پدر و مادر او زندگی کند و حالا با این حرف مادرش، آرمان ناراحت می شود.
آرمان لبخندی زد و گفت: مادر جان برای خانه من مشکلی ندارم چون دو تا خیابان بالاتر از اینجا خانه ای دارم که مال خودم است و انشالله انجا زندگی می کنیم.
لیدا با تعجب گفت: پس چرا درباره ی خانه چیزی به من نگفتی؟!
صفحه 490
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)