ايوان با جوزف تا نيمه هاي شب زمين را آبياري مي كرد. نيمه شب خسته در حالي كه هنوز پايش درد مي كرد و آن را روي زمين ميكشيد، به خانه بازگشت. صبح با اينكه هنوز خستگي از تنش رخت بر نبسته بود و احساس خواب بيشتري مي كرد، بيدار بود. جوزف مدتي بود كه در آنجا مشغول به كار شده بود. دختر آقاي ويلي را ديد كه به آن سو مي آيد. هانا نزديك شد. مي خواست در بزند كه جوزف جلو دويد و سلام كرد.
«صبر كنين، خانم ويلي. الان در رو باز مي كنم. آقاي ايوان ديشب تا ديروقت كار كردن و حالا خيلي خسته ان. هنوز بيدار نشدن.»
در را باز كرد و خود كنار رفت تا هانا وارد شد. بعد از ورود در را بست و پي كارش رفت.
هانا آرام و بي صدا وارد شد. به اتاق خوابش نزديك شد و او را كه مشغول خواندن كتاب قطوري بود، ديد. ايوان صدايي را حس كرد. بدون اينكه برگردد، گفت: «جوزف، من بيدارم. بيا تو و بحانه رو آماده كن، وقتي جوابي نشنيد، برگشت. هانا را پريشان و ناآرام ديد. خيلي تعجب كرد. «هانا چي شده، صبح به اين زودي اومدي؟ اتفاقي افتاده؟»
هانا در حالي كه نزديك تر مي رفت، گفت: «وانمود مي كنين از اون اتفاق بي خبرين؟»
«چه اتفاقي افتاده؟ پدرت يا ... بالاخره چي شده؟»
«گوش كن، ايوان. تو حق نداري اين قدر منو مضطرب و آشفته كني كه حتي شب ها تو خوابم از دست تو راحتي نداشته باشم.»
ايوان كمي دستپاچه شد و انديشيد.
«من چي كردم كه اون اين طوري منو موآخذه مي كنه.»
و چون عقلش به جايي نرسيد، همچنان مشغول تماشاي او شد.
«تو ديشب وارد مخفي گاه من شده بودي.»
ايوان از جايش نيم خيز شد و به آرامي در گوشه تختخواب نشست. «واي چه جالب! تو رويا يا واقعيت؟»
«اوه، مسخره بازي در نيار، معلومه كه تو خواب.»
ايوان سرش را تكان داد و نگاهي كاملاً مسخره آميز به او انداخت. سعي كرد به خود بقبولاند كه او دچار حالت رواني نشده. «وقتي وارد شدم، چكار كردم؟»
«من نبايد به تو اطمينان مي كردم، وقتي اجازه دادم وارد شي. ولي...»
«ادامه بده، هانا ولي چي؟»
«ولي تو مثل يه ديو شده بودي، به شدت منو ترسوندي و من همچنان فرياد مي زدم.»
ايوان حس كرد حالت رواني در او شدت گرفته. مصمم شد تا آرام و خوددارتر با او برخورد كند. خوابي كه در آن نقشي نداشت ولي هانا او را متهم مي كرد كه از او سلب آرامش كرده، ايوان قيافه اش را درهم كشيد.
«پس من تو خواب تو، يه ديو بودم؟»
«آه، شك ندارم. تو خيلي زشت و كريه بودي و من تقلا مي كردم از دستت فرار كنم.»
ايوان خنديد چشمانش را بر هم گذاشت و پس از لحظه اي دوباره باز نمود.
«حالا چي هانا؟ هنوزم زشت و كريهم.»
لختي مكث كرد و سپس گفت: «آنچه كه در خواب ديدي تصويري است كه مدام از من مي كشي. اگه منو همين جور كه هستم، قبول داشتي، باور مي كردي كه ايوان هيچ وقت بد ذات و ديو نيست. اون وقت تو خواب خود منو مي ديدي، نه يه ديو. بعد...»
«اوه، اين قدر از خودت تعريف نكن، بعد چي؟»
ايوان نگاهي گستاخانه كه هزار معنا داشت به او انداخت و گفت: «بعد كه وارد مخفي گاه تو شدم، تو منو ديو نمي ديدي. خود ايوان رو؛ هموني كه الان در مقابلت هستم، مي ديدي. نه كمتر، نه بيشتر. مطمئنم به هر دومون خوش مي گذشت و اول صبح اين طور براي متهم كردنم نمي اومدي و به جاي اون صورت قشنگ و خنده شيرينت كه دلم رو مي لرزونه، اين طور آشفته و پريشان مقابلم قرار نمي گرفتي. گوش كن، عزيزم. من بايد خيلي وقت پيش بهت ياد مي دادم كه چطور حقايق زندگي رو قبول كني و يك مسئله ساده رو اين قدر پيچ و خمش ندي و مشكلش نكني، و بايد يادت مي دادم كه چطور اينها رو آويزه گوشت كني تا هميشه تو اون سرت باقي بمونه و يه گوشت در و يكي دروازه نباشه و بعد از شنيدن اين حرفا، يه گوشت بگيره و از اون يكي فراري بشه. براي هميشه دروازه رو مي بستم و اگه چنين كاري مي كردم، اون موقع هر دو از زندگي در كنار هم لذت مي برديم و لحظات شيرين و خاطره ساز براي هم مي ساختيم.»
هانا يك لحظه از گستاخي حرف هايش لرزيد و سيلي محكمي به صورتش نواخت.
«تو تا دنيا باقيه، بد ذاتي، براي من اين قدر قصه نساز، تو درون زشت با آن نيت ناپاكت رو، به صورت ديو تو خواب نشونم دادي.من از اول مي دونستم كه تو چقدر بدذات و بدجنسي.»