نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

    "جلد اول"

    قسمت اول:

    فضای خانه را بوی مرگ و جدایی پر کرده و پدر، در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. دیو مرگ بر بام خانه ی خوشبختشان سایه افکنده و بدبختی را برایشان به ارمغان آورده بود.
    لیدا کنار پدر دست مهربان او را در دست می فشرد و آرام گریه می کرد. ماریا ، زن بابای مهربان و خوش قلب کنار پنجره غمگین نشسته و در حالی که به خیابان نگاه می کرد بی صدا اشک می ریخت.
    آقای بهادری یکی از دوستان صمیمی پدر، کنار بستر او شاهد مرگ عزیزترین و نزدیکترین دوستش بود. نفس پدر به سختی بالا و پائین می رفت و لیدا آشفته به صورت رنگ پریده ی پدر نگاه می کرد.
    نگاه بی رمق پدر به صورت دختر زیباش دوخته شد. دست دخترش را فشرد و آن را روی قلبش گذاشت. صدایش کمی نامفهوم بود. لیدا چشم از پدر بر نمی داشت وحشت از دست دادن پدر عزیزش بر او غلبه کرده بود.
    پدر به سختی گفت: عزیزم ، تو نور چشمم هستی و حالا که در یک قدمی مرگ قرار گرفته ام می خواهم رازی را به تو بگویم. رازی که سالها آن را در سینه حفظ کرده و تو هیچوقت به خاطر من نخواستی از آن سر دربیاوری و صبورانه آن را تحمل کردی تا مرا ناراحت نکرده باشی و رو کرد به دوست عزیزش آقای بهادری و با صورتش غمگین و رنگ پریده ادامه داد: اگه مرگ به من اجازه نداد تا همه چیز را برایش بگویم ، تو همه را برایش تعریف کن تا من با آرامش بتوانم به پیش معبود خود بروم. و سپس رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، من و آقای بهادری از کودکی با هم بزرگ شده ایم. او از وقایع تلخ و شیرین زندگی من باخبر است. او مثل برادر همیشه پشتم بوده و مانند کوهی تکیه گاه من بود و حالا می خواهم از این به بعد تو او را به چشم پدر نگاه کنی. او حتی از من با محبت تر است. به حرفهایش خوب گوش کن و هر چه گفت بدون تامل بپذیر.
    لیدا با بغض سری به علامت مثبت تکان داد و بوسه ای به دست پدر زد . بغضی که در گلو در حال ترکیدن بود، به اجبار مهار شده بود.
    پدر به سختی حرف می زد. شروع به صحبت کرد و گفت: بیست سال قبل در ایران، یک روز همراه پدر و مادرم به یکی از ییلاقهای شمال همیشه سرسبز رفته و برای تفریح در آنجا چادر زدیم. هنوز دو روز از اقامت ما در آن ده نمی گذشت که کنار چشمه با دختری زیبا آشنا شدم. دختری که صورتی بسیار زیبا و دلنشین داشت. بیشتر حجب و حیای او مرا تحت تاثیر قرار دارد. چنان شیفته اش شدم که از پدر و مادرم خواستم که به خوستگاری آن دختر بروند ولی با مخالفت شدید مادرم رو به رو شدم. خانواده ی ما شهری و ثروتمند بودند ولی خانواده ی آن دختر فقیر ولی با محبت و خون گرم بودند.
    مادر چنان از این خواسته ی من جلوگیری کرد که فردای آن روز به تهران برگشتیم. ولی من همچنان دل به آن دختر زیبا بسته بودم. لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. وقتی در دانشگاه قبول شدم، به دروغ به مادرم گفتم که باید برای تحقیقات مدتی به شمال بروم و مادرم که فکر می کرد من آن دختر دهاتی را فراموش کرده ام با رفتن من موافقت کرد. با تصمیم قبلی که گرفته بودم و با در میان گذاشتن آن با دوست عزیزم کوروش که خیلی از این موضوع خوشحال بود راهی شمال شدم و یکراست به خواستگاری آن دختر رفتم و با موافقت پدر و مادر او روبرو شدم و همانجا به دور از چشم پدر و مادرم ازدواج کردم . یک سال تمام با خوشبختی با هم زندگی کردیم و خدا تو دختر خوشگل را به ما هدیه داد. همه ی اهالی ده حسرت خوشبختی ما را می خوردند. در هفته دو بار به تهران می رفتم تا مادرم مشکوک نشود . تا اینکه نمی دانم کدام از خدا بی خبری برای خانواده ام ماجرا را تعریف کرد و مادرم مرا به تهران فراخواند. وقتی چشمم به او افتاد وحشت سراپایم را گرفته بود. چنان مادرم عصبانی بود که هر لحظه امکان داشت مانند کوه آتشفشان فوران کند. از من خواست که زنم را طلاق بدهم ولی قبول نکردم. چون با وجود بچه ای که داشتم این امر امکان نداشت. مادرم مرا تهدید کرد که اگر این کار را نکنم زنم را رسوای مردم خواهد کرد و یا اینکه زنم را از بین خواهد برد. از تهدیدهای مادرم ترسیدم چون وقتی او حرفی می زد هر طوری بود به آن عمل می کرد. روی پاهایش افتادم و التماس کردم ولی التماسهایم در دل بی رحم او اثر نکرد . به زن و بچه ام عشق می ورزیدم ولی مادرم با نفرت می گفت که باید هر چه زودتر از زنم جدا شوم . وقتی دیدم او به هیچ عنوان راضی نمی شود موضوع بچه را بازگو کردم.
    مادرم در فکر فرو رفت و بعد از لحظه ای لبخندی شیطانی ر وی لبهایش نقش بست و گفت: اجازه نمی دهم نوه ام در دامان آن زن دهاتی بزرگ شود. آن بی سر و پاها نمی توانند او را خوشبخت کنند و بعد مجبورم کرد که بچه را از او بگیرم. هیچوقت لحظه ای که می خواستم تو را از مادرت جدا کنم را فراموش نمی کنم. چنان مادرت گریه و شیون راه انداخته بود که انگار می خواستم قلبش را از سینه اش جدا کنم. چقدر التماس کرد که بچه را از او جدا نکنم ولی مادر بی رحمم مانند یک دیو او را کتک زد و بچه را همراه خودش به تهران آورد. در حالی که از عشق همسرم درمانده شده بودم همراه مادرم به تهران برگشتم و با قلبی تکه تکه شده او را طلاق دادم. وقتی مادرم خواست تربیت تو را به عهده بگیرد به او این اجازه را ندادم و با خشم به مادرم گفتم که می خواهم تربیت فرزندم را خودم به عهده بگیرم و از آن به بعد تو همیشه در کنارم بودی.
    پدر نفس عمیقی کشید تا بتواند صحبتش را ادامه بدهد. لیدا دست پدر را فشرد و آرام گفت: پدر خودت را خسته نکن، نمی خواهم چیزی بشنوم. من همیشه در کنار شما خودم را خوشبخت احساس کردم. تو برایم جای همه کس و همه چیز را پر کرده ای. پس دیگه...پدر حرف لیدا را با ناله قطع کرد و گفت: ولی تو باید همه چیز را بدانی. اینطور من راحت تر می توانم چشمهایم را برای همیشه ببندم و دوباره صدای ضعیفی شروع به صحبت کرد: دلم مدام پیش همسرم بود، زنی که با تمام وجودم دوستش داشتم. در ماه یک بار به شمال می رفتم و او را از دور کنار چشمه غمگین نشسته بود می دیدم . وقتی صورت غمگین او را می دیدم، خیلی عذاب می کشیدم. درست مثل آدمهای مرده بی حرکت کنار چشمه می نشست و به یکجا خیره می شد . یک سال از طلاق می گذشت و مادر متوجه شد که من گاه گاهی به دیدن زنم می روم و همین امر باعث شد که مادر از پدرم خواست که به ایتالیا بیائیم. وقتی پدرم به اجبار مادر مجبور شد به این کشور لعنتی بیاید، من هم به ناچار با تو همراه آنها آمدم و حالا هیجده سال است که در اینجا زندگی می کنم. وقتی پدر و مادربزرگت فوت کردند ،تو ده ساله بودی. چند بار تصمیم گرفتم که به ایران برگردم ولی فکر اینکه تو را از دست بدهم یک لحظه آرام نمی گذاشت. و حالا باید در این کشور غریب با زندگی وداع کنم و در حالی که از گوشه ی چشمش قطرات اشک می غلطید ادامه داد:دختر قشنگم، به من قول بده که بعد از مرگ من به ایران بازگردی. برگرد ایران و مادرت را پیدا کن و از او بخواه که مرا به خاطر ظلمی که کردم ببخشد. ولی خدا می داند که من نمی خواستم و در همان لحظه پدر،نفسهای عمیقی کشید و رنگ صورتش به سفیدی برف شد و دست دوست عزیزش آقای بهادری را گرفت و به سختی گفت: کوروش دوست من. دخترم را به دست تو می سپارم، او را از این کشور نجات بده. خواسته ی من فقط از تو این است که نگذاری او لحظه ای در این کشور زندگی کند. من هفته ی قبل با برادرت کیوان صحبت کرده ام. دخترم را تنها نگذارید او...او...فقط شما...شما... و پدر دیگر نتوانست حرفش را تمام کند و نفس عمیقی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
    لیدا وقتی پدرش را ساکت دیدی، فریادی کشید و در حالی که خودش را در آغوش پدر افکنده بود او را صدا می زد و گریه می کرد. ماریا بالای سر شوهر مهربانش آمد و در حالی که گریه می کرد دست همسرش را می فشرد. آقای بهادری گوشه ای پناه برد و به هق هق افتاد و بعد از لحظه ای برای آرام کردن لیدا به طرف او رفت.
    دو ماه از مراسم تشییع پدر می گذشت و آقای بهادری مدام به دیدن لیدا و ماریا می آمد. تا اینکه یک روز که او به دیدن لیدا آمده بود گفت: دخترم، اگر موافق باشی می خواهم به وصیت پدرت عمل کنم و تو را به ایران بفرستم.
    ماریا با ناراحتی گفت: نه شما نباید لیدا را از من جدا کنید. لیدا دختر من هم هست. من او را از پنج سالگی بزرگ کرده ام. این بی انصافی است که او را از من بگیرید.
    آقای بهادری در حالی که پیپ را از گوشه ی لب بر می داشت گفت: شما مگه بعد از مرگ شوهرتان تصمیم به ازدواج مجدد ندارید. ماریا کمی مردد ماند و آرام گفت: بالاخره من هم باید زندگی کنم ولی نمی توانم از لیدا جدا شوم و با بغض ادامه داد: من او را مانند دختر واقعی خودم دوست دارم. او زندگی من است.
    آقای بهادری رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، تو باید تصمیم بگیری که کجا زندگی کنی چون به سن قانونی رسیده ای و می توانی برای زندگی خودت که اینک بهترین و حساس ترین موقع است تصمیم بگیری که پیش مادرت بروی و یا پیش ماریا بمانی. با ارثی که از پدرت به تو رسیده، هم می توانی که در این کشور بهترین زندگی را داشته باشی و هم می توانی در ایران در قشنگ ترین و بهترین شهرها برای خودت زندگی عالی داشته باشی. دیگه تصمیم با خودت است.
    لیدا نگاهی نگران به ماریا انداخت. سر دوراهی مانده بود. با ناراحتی گفت: پس اسمیت را چکار کنم. او به سربازی رفته است و اگر بفهمد که من به ایران...
    آقا کوروش حرف او را قطع کرد و گفت: دخترم به خودت فکر کن. اسمیت باید این مسئله را درک کند که تو به اینجا تعلق نداری. او باید خوشحال شود که تو مادرت را پیدا خواهی کرد. لیدا با ناراحتی گفت: ولی او برادرم است . من و او هیچوقت جدا و دور از هم نبوده ایم. پدر من و او را مانند خواهر و برادر حقیقی بزرگ کرده و ... آقای بهادری حرف لیدا را قطع کرد و آرام بلند شد و در کنار لیدا نشست و گفت: دخترم نترس ، شاید خدا می خواهد تو را مورد آزمایش قرار بدهد . تو باید قوی باشی . اسمیت پسر عاقلی است و می دانم درک می کند که چرا می خواستی به ایران برگردی. او هنوز و بعدها هم می تواند برایت یک برادر باقی بماند. تو به فکر خودت و مادر بیچاره ات باش که الان سالهاست که چشم به راه دخترش است. تو دو ماهه بودی که از مادرت جدا شدی. کمی فکر کن. از هیچ چیز نترس. من و برادرم حامی تو هستیم.
    لیدا با دو دلی گفت: آخه من در ایران هیچکس را ندارم، چطور می توانم به جایی بروم که هیچ کس و هیچ کجا را نمی شناسم. من حتی اسم شهرها و خیابانهایش را نمی دانم ولی شما می گوئید آنجا زادگاه من است. ولی من نسبت به آن کشور احساس بیگانگی می کنم. به خدا عمو جان من می ترسم. من هم از اینجا ماندن می ترسم و هم از رفتن به ایران واهمه دارم. اگر ماریا ازدواج کند و اسمیت زن بگیرد ، من تنها می مانم. با اینکه من در این کشور بزرگ شده ام ولی همیشه نسبت به اینجا احساس غریبی داشتم. هیچوقت نتوانستم دوستی صمیمی به جز اسمیت برای خودم پیدا کنم. من هیچوقت اینجا را به چشم وطن خودم نگاه نکرده ام. پدر همیشه از ایران و از مردم صمیمی و دوست داشتنی کشورش برایم صحبت می کرد و از شمال همیشه سرسبز و از جنگلهای گیلان و مزارع برنج و درختان زیتون آن برایم می گفت. ولی هیچوقت از مادرم با من حرف نمی زد و من هم هیچوقت از پدر نخواستم که از او برایم صحبت کند . چون آنقدر پدرم را دوست داشتم که هرگز جای خالی مادرم را احساس نکرده بودم. ولی چه اشتباه بزرگی کردم. اگر از پدر درباره ی مادرم می پرسیدم، شاید حالا این ترس که اگر مادرم را ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد را در ذهنم نداشتم . به خدا عموجان من هم از اینجا ماندن وحشت دارم و هم از رفتن به ایران می ترسم . خواهش می کنم کمکم کن چون نمی توانم به تنهایی تصمیم بگیرم و بعد صورتش را میان دو دستش پنهان کرد و به گریه افتاد و در میان هق هق ادامه داد: من نه به اینجا تعلق دارم و نه به ایران. پس من کی هستم . من به کجا باید تعلق داشته باشم.
    آقای بهادری پیپش را کنار گذاشت و نگاهی معنادار به ماریا انداخت. آرام بلند شد و لیوان آب را به دست لیدا داد، دستی به موهای بلند او کشید. این موهای بلند و سیاه لخت که تا پائین کمرش پریشان بود از مادرش به ارث برده بود. چشمهای درشت و میشی رنگی در صورت سفید و زیبایش می درخشید. بینی ظریف او انسان را به یاد نقاشی های مینیاتور می انداخت . وقتی می خندید گودی زیبایی در دو طرف صورتش به چشم می خورد و زیبایی بی نظیری به آن صورت بی نقص و قشنگش می داد و او را جذاب تر می کرد. قد بلند و هیکل ظریفش در لباس مشکی که به تن داشت او را دلرباتر کرده بود.
    آقاتی بهادری که لیدا را مانند فرزندش دوست داشت آرام گفت: دخترم تو تنها نیستی ، زادگاه تو ایران است. تو به آنجا تعلق داری . در رگهای تو خون دو نفر ایرانی جریان دارد. تو یک ایرانی سربلند هستی . مادر و خاله های تو در ایران هستند. تو به این کشور تعلق نداری. ایرانی باید اصالت خودش را حفظ کند. تو در ایران فامیلهای زیادی داری و باید آنها را پیدا کنی.
    لیدا با شنیدن اسم فامیل کمی قوت قلب گرفت و گفت: ولی من در ایران باید کجا بروم. من هیچکس را نمی شناسم . شما خودتان بهتر می دانید که من هیچوقت بدون پدرم و یا اسمیت جایی نمی رفتم. بهتر است اسمیت هم با من به ایران بیاید. آقای بهادری که دوست نداشت اسمیت از موضوع رفتن لیدا به ایران چیزی بداند ، با کمی عجله حرف او را قطع کرد و گفت: عزیزم این حرف را نزن. تو دیگه بزرگ شده ای. خودت می دانی که اگر اسمیت بفهمد که تو می خواهی به ایران بروی مانع این کار خواهد شد. پس بهتر است چیزی به او نگویی. می دانم که شما دو نفر چقدر به هم وابسته هستید ولی تو باید به وصیت پدرت عمل کنی تا او با آرامش در آن دنیا به سر ببرد. نگران هیچی نباش. من خودم ترتیب همه کارها را داده ام. فقط می ماند تو چه تصمیمی بگیری.
    لیدا نگاهی به ماریا انداخت. گفت: مامان تو بعد از مرگ پدر باز هم...
    و بعد سکوت کرد و با نگاهی به او چشم دوخت. ماریا به سیگارش چند پک محکم زد و بعد آن را از روی لبش برداشت نگاهی غمگین به او انداخت. آهی کشید و گفت: نمی دانم. ولی شاید بعد از مدتی که گذشت، برای خودم دوباره تشکیل خانواده بدهم. چون همیشه از تنهایی متنفر بودم ولی می دانم که دیگر نمی توانم مردی به خوبی پدرت را به دست بیاورم. او برای من یک فرشته بود. یک تکیه گاه محکم که هیچ چیز نمی توانست آن را از بین ببرد و در حالی که اشکهای گرمش روی صورتش می غلطید ادامه داد: اصرار نمی کنم که تو پیش من بمانی چون به گفته ی خودت اینجا همیشه برایت یک کشور غریبه بوده و نمی توانستی این جا را وطن خودت بدانی. من هم فقط آرزوی خوشبختی تو را دارم و هر جا که راحت هستی می توانی بروی . فقط اسمیت از دوری تو دیوانه می شود.او خیلی به تو وابسته است. ای کاش هفته قبل که او به مرخصی آمده بود، موضوع را برایش می گفتی. او این اجازه را به تو نمی دهد. او برادر خوانده ی تو است. شما از کودکی با هم بوده اید . اسمیت تو را از جان خودش بیشتر دوست دارد. او را چکار می خواهی بکنی.
    آقای بهادری اخمی کرد و گفت: ماریا این حرف را نزن، اسمیت نباید به ماندن لیدا در این کشور راضی باشد چون لیدا یک ایرانی است. مادر و فامیلهای او در ایران هستند. اسمیت نمی تواند خوشبختی او را در این کشور تضمین کند. الان مادر لیدا چشم براه او است او باید به فکر آینده باشد. ماریا با ناراحتی گفت: ولی اسمیت همیشه مراقب لیدا بود. او می تواند راحتی لیدا را تضمین کند. او یک مرد با اراده و قوی است. او لیدا را با تمام وجود دوست داشت. می توانم قسم بخورم که اسمیت باعث این همه تربیت خوب لیدا شده است. او راه درست زندگی کردن را به لیدا یاد داده است. چرا شما نمی خواهید باور کنید که اسمیت حتی از پدر لیدا به او نزدیک تر بوده است. می دانم اسمیت نمی تواند دوری لیدا را تحمل کند.
    آقای بهادری با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا بعد از لحظه ای سکوت گفت: عموجان من می خواهم بدانم مادرم کی است. دوست دارم او را ببینم وگرنه همیشه برای این موضوع گوشه دلم خالی است.
    ماریا با بغض گفت: باشه دخترم، هر طور که دوست داری عمل کن. فقط از تو می خواهم همیشه با من در تماس باشی و یکدفعه به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد.
    صدای هق هق او را لیدا و آقای بهادری می شنیدند و خیلی ناراحت بودند.
    ماریا واقعا حکم یک مادر خوب را برای لیدا داشت ولی بایستی او دنبال سرنوشت خودش می رفت. لدیا نگاه غمگینی به آقای بهادری انداخت و گفت: حالا من باید چکار کنم.
    آقای بهادری بلند شد و رو به روی لیدا روی مبل نشست و گفت: دخترم، من ترتیب همه کارها را داده ام. این هفته برایت بلیط فراهم می کنم و تو را به ایران عزیزمان می فرستم و در فرودگاه ایران برادرزاده ام امیر، منتظر ورودت است و دیگر در ایران تنها نیستی و مدتی با خانواده ی صمیمی برادرم زندگی کم تا وقتی که من به ایران بیایم و با هم دنبال مادرت می رویم.
    لیدا با نگرانی گفت: شما کی به دیدن من می آیید؟
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: وقتی که زنم را عمل کردند و حال او خوب شد، حتما به ایران برمی گردم . فکر کنم شش ماهی طول بکشد.
    لیدا با کمی ترس گفت: وای شش ماه نه عمو! من می ترسم.
    آقای بهادری به خنده افتاد و گفت: از اینکه این کشور را ترک می کنی خیلی خوشحالم. هیچ کجا ایران نمی شود و هیچ مردمی ، مردم ایران نمی شوند. من بهت قول می دهم که سر شش ماه پیش تو باشم و بلند شد و به طرف لیدا آمد، پیشانی او را بوسید وگفت: دخترم تصمیم عاقلانه ای گرفته ای. با این کار تو، روح پدرت آرام می شود.
    یک هفته گذشت. آقا بهادری برای لیدا بلیط فراهم کرده بود. ماریا همراه لیدا و آقای بهادری به فرودگاه آمد. آقای بهادری رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، همه ی کارها به ترتیب انجام شده است. تو در ایران بدون پشتوانه نیستی. با ارثی که پدرت گذاشته است می توانی راحت زندگی کنی. من هم ماهیانه از سهمی که پدرت در شرکت من دارد، مبلغی برایت به شماره حسابی که در ایران خواهی داشت می فرستم. و اینکه باید بهت بگم که تو در ایران یک کارخانه پارچه بافی داری که برادرم کیوان آن را اداره می کند. اگر دوست داشته باشی، می توانی خودت کارخانه را اداره کنی. پدرت قبل از مرگ خودش خیلی به فکر تو بود و همه ی کارها را برایت آسان کرده است. تو باید اموال خودت را حفظ کنی چون آنها پشتوانه تو هستند.
    لیدا با نگرانی گفت: عموجان من می ترسم و ناگهان در آغوش او فرو رفت و به گریه افتاد. آقای بهادری موهای او را مانند یک پدر نوازش کرد و گفت: عزیزم همیشه توکلت به خدا باشد. او همیشه و در همه حال نگهدار تو است.
    لیدا سرش را بلند کرد و گفت: عمو شما خیلی خوب هستید . تو رو خدا زودتر به ایران بیائید. من چشم به راهتان هستم.
    ماریا به گریه افتاد. لیدا به طرف او رفت و در حالی که همدیگر را در آغوش کشیده بودند از جدایی هم گریه می کردند. ماریا در میان هق هق گریه گفت: تو دخترخوبی برایم بودی من همیشه به یاد تو خواهم بود. نمی دانم به اسمیت چه بگویم. اگر او بشنود که تو به ایران رفته ای دیوانه می شود. لیدا اشکهایش را پاک کرد و گفت: به اسمیت بگو که این تصمیم خودم بود و کسی مرا وادار به این کار نکرد . به او بگو با اینکه دوست و برادر عزیزی مثل تو داشتم، ولی همیشه احساس تنهایی می کردم. بگو لیدا باید به وطن خودش باز می گشت و به دنبال سرنوشت گم شده ی خودش می رفت. ماریا دوباره لیدا را در آغوش کشید و او را بوسید و گفت: دختر عزیزم مراقب خودت باش. با من تماس بگیر و دوباره صورت او را غرق بوسه کرد. بعد از لحظه ای او بایستی سوار هواپیما می شد. با وحشت به آقای بهادری نگاه کرد ولی لبخند او باعث دلگرمی لیدا شد. آقای بهادری گفت: دخترم در فرودگاه ایران برادرزاده ام امیر منتظرت است. تو نباید نگران چیزی باشی و پیشانی او را بوسید. وقتی لیدا روی صندلی هواپیما نشست، غم و اندوه او را دربرگرفت و لحظه ای نمی توانست ماریا و اسمیت را فراموش کند.

    صفحه 12


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/