500-510 " کدام شرط ؟"
"مثل اینکه شما خبر ندارید ، صاحب قبلی خانه از ما خواسته بود که تا تاریخ تحویل خانه به اینجا نیاییم ."
" من اصلا نمیدانم شما از تحویل کدام خانه حرف میزنید ؟ اینجا خانه من است و من قصد فروش یا انتقال از این محل را ندارم ."
" ولی خانم در محضر که سند به اسم آقایی به نام فرزاد بود آیا شما مدرکی دارید که ادعای مالکیت این خانه را می کنید ؟"
" این آقا همسرم است ، البته خانه به اسم اوست ولی خوب من زنش هستم و شریک زندگی اش ، اگر این طور بود حتما من خبر داشتم ."
" به هر حال خانم ، اسناد و مدارک آن آقا را صاحب این خانه معرفی میکند ."
این صدای مادر زن مرد بود که تاکنون سکوت کرده بود . به دنبال سخن زن مسن زن جوان تر نیز به حرف آمد و گفت :" با این احوال اجازه میدهید که مادرم خانه را ببیند ؟"
سخنان افراد غریبه ای که خود را صاحبان اصلی خانه معرفی می کردند ترانه را به شدت پریشان کرده بود . سعی کرد هر طور هست خود را کنترل کند از جلوی در کنار رفت تا آنها بتوانند داخل شوند . آیا برگشت فرزاد به زندگی تنها ظاهری بود ؟ اما چرا ؟ او که داشت کم کم خود را در مسیر تنهایی گم میکرد پس کلک جدید همسرش چه بود ؟ حالا میفهمید که چرا یکدفعه افراد خانواده ی فرزاد این خانه را ترک کرده بودندن . منظور اصلی همسرش از فروش منزل چه بود ؟
حس کرد پاهایش بی رمق شده اند . روی مبلی نشست و ظاهرا به تماشای افراد غریبه پرداخت . آنها داشتند از اتاق خوابش بازدید می کردند . خصوصی ترین حریم زندگی اش که مدتها بود به مکانی شایسته نامش تنها برای خوابیدن مبدّل شده بود . دیگر در آنجا نه کلام محبت به گوش میرسید و نه دستی برای نوازش به حرکت در می آمد .
دلش میخواست فریاد بزند که از اتاق خواب خارج شوند . متوجه شده بود که آن زن و مادرش تنها به وسایل تزئینی ، مدل تختخواب و دیگر وسایل موجود در آنجا خیره شده اند و توجهی به فضا و مکانی که به قصد دیدنش اجازه ی ورود گرفته بودند ندارد . اما از این تصمیم پشیمان شد و در سکوت به نظاره ی آنها پرداخت .
سرانجام لحظات درداوری که ترانه در آن دست و پا میزد به پایان رسید و آنها به دیدار خود خاتمه دادند . موقع رفتن آنان ترانه از مرد پرسید :" چه موقع قرار تخلیه خانه را گذشته اید ؟"
" و الله خانم ما قرار است ماه دیگر به اینجا نقل مکان کنیم . شما چرا ناراحتید ؟ طفلک شوهرتان مرد خوبی است که تصمیم دارد شما را برای ادامه ی زندگی به خارج از ایران ببرد . همسرم از روزی که این موضوع را شنیده مرتبا سرکوفت شوهر شما را به من میزند ."
یعنی واقعاً فراد قصد داشت او را از خانوادهاش جدا کند و با هم از ایران بروند ؟ پس چرا چنین چیزی را از او مخفی کرده بود ؟! آیا بهتر نبود به روی فرزاد بیاورد و حقیقت مساله را از او سوال کند ؟ شاید فرزاد قصد داشت این موضوع برای او غافلگیر کنند باشد . لابد به همین دلایل برای برادرانش خانه خریده بود و مادر و خواهرانش نیز از این خانه رفته بودند . بهتر بود میگذاشت گذر زمان همه چیز را روشن کند . میبایست صبر میکرد ولی با دقت بیشتر وقایع پیرامونش را مورد برسی قرار میداد . با خود عهد کرد که هر طور شده اسیر وسواسه خوردن قرص آرامش بخش نشود .
فرصت زیادی تا شب نمانده بود و کش و قوس پیکر نسبتاً بی توانش او را به طرف قرص های کوچک صورتی رنگ جذب می کرد . بالافاصله به طرف آشپزخانه دوید . شاید یک فنجان چای میل به این خواسته را در وجودش کاهش میداد .
تمام سعی الهه بر این بود که وقتی از وخامت حال ترانه برای پدرش صحبت می کند مادرش متوجه این موضوع نشود . میدانست فشارهای روحی که در چند ماه اخیر به مادرش وارد شده است ، او قادر به حفظ و کنترل خود نیست . تازه پدرش نیز چندان آدم سالمی نبود . ولی برای الهه پدرش همیشه به منزله ی نمادی از قدرت و حکمت بود . به طوری که میتوانست ساعت ها با او درد دل کند و با انتقال مشکلات و مصایب از شانه های لرزانش بر پیکر مستحکم و قوی پدر موجبات آرامش خود را فراهم کند . در آن روز نیز به شیوه ای که همیشه در زندگی به کار میبرد عمل کرد .
وقتی حاج عباس اوضاع زندگی او و امیر را جویا شد الهه گفت :" پدر من و امیر حتی اگر مجبور باشیم بیشتر اوقات را برای درمان امیر در بیمارستان سر کنیم باز هم زندگی مان را دوست داریم . ولی حال ترانه اصلا خوب نیست . انگار در دنیایی دیگر سیر میکند . هیچ شوق و ذوقی در رفتار یا حتی چهره اش دیده نمی شود . پدر ، چرا شما و مادر به او سر نمیزنید ؟ او لاغر تر از سابق شده و به نظرم دائم در حالت خواب آلودگی به سر میبرد . اگر خواهرم نبود ، حتما می گفتم با فردی معتاد رو به رو هستم ."
هاج عباس از روز ازدواج ترانه و فرزاد حتی الامکان سعی میکرد کمتر به خانه ی آنها برود . از دو ماه قبل هم عملا رفت و آمد دخترش به خانه پدر قطع شده بود ، ولی حاج اباز تلفنی از حال او با خبر بود و هرگز از ترانه اعتراضی مبنی برزندگی با فرزاد نشنیده بود . اکرم خانم نیز چیزی که نشان دهد ترانه از زندگی اش ناراضی است . هرگز به او نگفته بود و حالا سخنان الهه مطلبی جدید را بیان میکرد .
حاج عباس تصمیم گرفت همان شب سری به خانه ی ترانه بزند .
وقتی ترانه متوجه شد پدر و مادرش قصد دارند به خانه اش بیایند از آنها دعوت کرد که شام را نزد او و فرزاد بمانند .
وقتی فرزاد به خانه برگشت از تغییر ظاهری ترانه دچار شگفتی شد . یعنی رفتن خانواده اش این قدر در روحیه زنش تاثیر مثبت داشته ؟ مدت ها بود زنی که به عنوان همسر میشناختش ، نقشی در زندگی عاطفی اش ایفا نمی کرد . یعنی از ابتدا نیز ترانه هرگز نتوانسته بود قلب او را تسخیر کند . او به راحتی میتوانست با تیپ و ظاهرش هر دختر را ، چه زیبا ، چه زشت و چه از نظر اقتصادی توانگر یا محتاج و بینوا جذب خود کند .
او بالایی را که به سر ترانه آورده بود بارها و بارها بر سر دختران دیگر هم آورده بود ولی فقط ترانه بود که با تکیه بر پدرش و با آن آبروریزی او را اسیر کرده بود ؛ اسارتی که چندان هم برای او گران تمام نشده بود و حالا مدّتی بود که قصد فرار از این زن را که دیگر هیچ گونه احساسی را از او برنمی انگیخت داشت . او بسیاری از کارها را به انجام رسانده بود و مشکل ترین قضیه زندگی اش یعنی مشکلات اقتصادی خانواده اش را تا اندازه زیادی حل کرده بود . حالا دیگر وقت آن رسیده بود که به خودش بپردازد .
مدّتی بود که در یکی از کلاس هایش با زنی بیوه ، زیبا و لوند آشنا شده بود . پریچهر یک بار قبلا ازدواج کرده بود و به گفته ی خودش همسرش از نظر سنی بسیار بزرگ تر از او بود . همسر او در اثر کهولت سنّ دار فانی را وداع گفته بود و حالا چند سالی میشد که ثروت دور از انتظارش به همسرش رسیده بود .
پریچهر از فرزاد خوشش می آمد و خیلی سریع تر از آنچه فرزاد تصورش را می کرد موضوع را با او در میان گذاشته بود . حتی از شنیدن اینکه فرزاد به زور مجبور به ازدواج با دختر عزیز دردانه حاجی بازاری معروف تهران نیز شده است جا نخورد و خود را کنار نکشیده بود . پیشنهاد سفر به خارج از کشور نیز از طرف پریچهر مطرح شده بود . فرزاد به هر حال شدیداً تحت تاثیر این بیوه ی آشوبگر قرار گرفته بود . ولی با شنیدن پیشنهاد او منبی بر رفتن از ایران و جا گاشتن همشگی ترانه تمایلش را نسبت به این زن شدت بخشید . البته مطمئن بود که بعد از مدّتی زندگی با پریچهر در کشور کانادا زن بیچاره متوجه میشود فرزاد از او هم دلزده شده است . پریچهر برای اینکه فرزاد را به انجام این کار راغب تر کند با شناختی که از روحیه سرکش و تنوع طلب این مرد جذاب پیدا کرده بود . هیچ گاه سخن از ازدواج به میان نمیآورد و این موضوع به قدر کافی برای جوان خوشگذران و جاه طلب ماند فرزاد جذابیت داشت . به خصوص فرزاد مایل بود شکستن غرور حاج عباس را که آن گونه قبل از ازدواج او را تهدید میکرد ببیند . شاید حاجی بعد از شنیدن خبر فرار دامادش دوباره دچار سکته می شد و این بار تصور نمی رفت از دست عزراییل جان سالم به در ببرد .
حالا ترانه هیجان زده از دعوت شام آن شب از پدر و مادرش صحبت میکرد . فرزاد اندیشید بد نیست برای آخرین بار کاری برای وفادارترین دختری که عاشقش بوده است انجام دهد . با خنده ای که فقط مخصوص آن چهره ی جذاب بود گفت :" عزیزم ، میتوانی خواهرت و عموهایت را هم دعوت کنی . حتی اگر دوست داشتی ان دخترا ناقص الخلقه و آن دکتر پر مدعا را هم با بقیه افراد خانوادهاش دعوت کن . تو قبلا از فداکاری های این دختر یتیم خیلی تعریف میکردی بنابر این بد نیست تو هم کاری برای او انجام دهی . راستی امروز خیلی خوشگل شدی ، ببینم ناقلا خبری شده که من از آن خبر ندارم ؟"
سخنان فرزاد قلب ترانه را مالامال از خوشی و لذت کرد . باورش نمی شد این فرزاد باشد که در خانه اش را به روی همه می گشاید . لبخندی بر لب نشاند و مهربانانه گفت :" فرزاد جان ، تو واقعاً تغییر کرده ای ، از تو ممنونم که سرانجام به سر زندگی ات برگشتی . به خدا قسم دیگر از این زندگی خسته شده بودم ."
فرزاد اندیشید که ترانه هیچ گاه دختر عاقلی نبوده است . گرچه این بی عقلی و نادانی در وجود بعضی دوختران همیشه به سود افراد کلاهبرداری مانند او تمام می شد . به کنایه گفت :" راستی ترانه ، تو و الهه میتوانید پدرت را هم با این دخترک آشتی بدهید ؟ شنیدم حاج عباس از روز ازدواج هستی با دکتر او را از خانه بیرون کرده ."
ترانه دیگر سر از پا نمیشناخت . بالافاصله بر گردن شوهرش آویخت و از شدت خوشحالی صورت همیشه جذاب او را بوسید . فرزاد فکر کرد که زنان چه موجودات عجیبی هستند ! عده ای با کوچکترین و بی ارزشترین محبت سر از پا نمیشناسند در حالی که شماری از آنان حتی با فدا کردن جان هم در قبالشان راضی نمی شوند .
و ترانه از گروه اول بود . قرار شد که ترانه سفارش غذا را به نزدیکترین رستوران محل بدهد و فرزاد به انجام کارهای دیگر بپردازد .
محمد و هستی مایل به شرکت در زیافرتی که صاحبخانه اش فرزاد بود نبودند . ولی به اصرار امیر که ترانه از او خواسته بود دکتر و خانواده اش را همراه بیاورد بالاخره راضی به حضور در مهمانی آن شب شدند .
دنیا برای رو به رو نشدن با علیرضا مسولیت مریم را پذیرفت و حآضر به شرکت در مهمانی نشد . دکتر سبد گل بزرگی تهیه کرد . قرار بود امیر و الهه به دنبال هستی و دکتر بروند و با هم راهی شوند . امیر تازگی ها به دلیل ضعف ناشی از شیمی درمانی پشت فرمان نمی نشست و الهه با شکم برآمده اش به سختی رانندگی می کرد .
وقتی وارد خانه ی فرزاد و ترانه شدند فهمیدند که حاج عباس قبل از آنها آمده است . هستی مشتاق بود که هر چه زودتر حاجی را ببیند . علی رغم رفتار ناشایست حاجی هنوز هم او را دوست داشت . در لحظه ی ورود با هانیه و در پشت سرش با کبری خانم مواجه شد . هانیه به گردن هستی چسبیده بود و قصد جدا شدن از او را نداشت . کبری به زور هانیه را از هستی جدا کرد و خودش هستی را از آغوش گرفت . گرچه آنها هر دو هفته یکبار به منزل دکتر میرفتند و به اصرار هستی و دنیا شب را نیز در آنجا می ماندند دلتنگی های هانیه برای هستی امری عادی بود.
ترانه با تغییر شکل ظاهری و اعتماد بنفس بیشتری به استقبال مهمانانش شتافت . الهه و هستی از اینکه روحیه ی ترانه را نسباتا متعادل تر میدیدند ، خوشحال بودند . فرزاد نیز به احوالپرسی با امیر و دکتر پرداخت . او با توجه به اینکه از حساسیت دکتر نسبت به هستی خبر داشت به عنوان مقدمه ای برای شروع این حساسیت به دکتر گوشزد کرد که هستی بسیار زیبا تر از سابق شده است . خصوصاً تاکید زیادی در بردن اسم او به تنهایی ، بدون استفاده از واژه ای دیگر داشت . الهه زیرکانه گفت که هستی همیشه زیبا بوده است . ولی دکتر تعجب زده نگاهش را به زن جوانش دوخت تا بلکه بفهمد فرزاد به چه علت چنین صحبتی کرده است .
سرانجام همه داخل منزل شدند .
اکرم خانم به استقبال الهه و امیر آمد ، ولی بدون کوچکترین عتنایی به هستی ، تنها با دکتر احوالپرسی کرد . هستی با نگاهی به فرزاد متوجه شد که او با پوزخندی بر لب او را مینگرد . اکرم خانم حتی سلام او را نیز بی پاسخ گشته بود . هستی فکر کرد که ای کاش هرگز وارد خانه ی ترانه نشده بود .
وقتی وارد پذیرایی شدند ، حاج عباس و علیرضا آنجا ایستاده بودند . اثری از خشم آن روز در چشمان حاجی دیده نمیشد . هستی با نگاهی به حاجی چشمانش پر از اشک شد و به آرامی سلام کرد . حاجی با لحن محبت آمیزی جواب داد و این بدان معنی بود که هستی را بخشیده است . سپس حاجی با دکتر دست داد و بالافاصله سخن را به مریم کشاند و به هستی تبریک گفت . بعد از او پرسید آیا تمایل دارد که سرپرستی مریم را به او بسپارد ؟ هستی مودبانه تشکر کرد ، اما به حاجی فهماند که مریم را پیش خود نگاه میدارد و حاضر نیست او را به هیچ چیز معاوضه کند .
در مدّتی که هستی به ترانه و کبری خانم در چیدن میز شام کمک میکرد فرزاد با سواستفاده از موقعیت در گوش دکتر سخنرانی مذبوحانه ای آغاز کرده بود و با چاشنی مقداری دروغ از قرار ملاقاتش در پارک با هستی که قبل از ازدواج با دکتر صورت گرفته بود صحبت می کرد . او قصد داشت در آخرین روزهایی که هنوز در ایران بود انتقام سختی را که به هستی گوشزد کرده بود عملی کند و زیرکانه این کار را با نابود کردم یا حداقل خدشه دار کردن بنای اعتماد دکتر نسبت به زنش انجام میداد .
هیچ کس متوجه نشد که چرا در اولین فرصت به دست آمده دکتر به زنش گوشزد کرد که باید هر چه سریع تر به خانه برگردند . حتی هستی نیز که از این کار محمد تعجب کرده بود هرگز قادر نبود حدس بزند چه اتفاقی افتاده است . بنابر این تنها به تشکر و خداحافظی با جمع پرداخت .
آن شب در پایان مهمانی ترانه غافل از حیله ی مزورانه ی همسرش به تشکر از آن مار خوش خط و خال پرداخت . او آنقدر ساده لوح بود که هرگز از آنچه در ذهن حیله گر و طماع شوهرش میگشت خبر نداشت . عاشقانه به همسرش مینگریست و هر لحظه در انتظار شنیدن خبر هیجان انگیز سفرشان از زبان فرزاد بود .
سرانجام در پایان شب در اوج خستگی در کنار همسرش به استراحت پرداخت. آرزوی آغوش فرزاد هیجان وجودش را چند برابر کرده بود . فرزاد با حس این هیجان در وجود زن جوانش تصمیم گرفت برای آخرین مرحله ی قبل از رفتن ،ترانه را از عشق خود بهرمند سازد . در حالی که در دل حماقت عاشق دیوانهاش را مورد تمسخر قرار میداد دستش را به طرف ترانه دراز کرد . همین یک اشاره کافی بود ت زن مفلوک خود را تسلیم کند .
در اواسط شب که فرزاد تصور میکرد ترانه مثل هر شب قرص خواب آورش را خورده است و در خوابی سنگین به سر میبرد در کمال آرامش به صحبت تلفنی با پریچهر پرداخت . آزادانه از لحظاتی می گفت که دیگر مانعی به اسم ترانه در کانادا قادر به جدا کردن آنها نخواهد بود و اینکه فقط چند هفته ی دیگر به سفرشان مانده است . او حتی عشق یک طرفه ترانه را مورد تمسخر قرار میداد ، غافل از اینکه ترانه بیدار است و تنها خود را به خواب زده است .
آن شب فرزاد متوجه نشد که قطرات اشک زن جوان حتی پتو را نیز خیس کرده است .دیگر همه چیز برای ترانه پایان یافته بود و او هرگز نمیتوانست کوچکترین امیدی به فرزاد داشته باشد . فرزادی که پاسخ تمامی صداقت های او را با بی وفائی و جفای کامل داده بود .
او در مورد پایان زندگی مشترکش با فرزاد می اندیشید ، اما در کنار این تصور چیزی دیگر نیز در ذهن ناامیدش پرواز می کرد . تصمیمی که لازم بود هر چه سریع تر به مورد عمل گذاشته می شد قبل از اینکه همه به تحقیر او بپردازند و از سر ترّحم به او بنگرند .
آری ، می بایست هر چه زودتر این کار را انجام می داد .
۲۲
آن شب برای نخستین بار بین دکتر و هستی جر و بحث جدی و سختی در گرفت ، به طوری که مریم مضطربانه از دنیا می پرسید چه اتفاقی بین آن دو افتاده است ؟ دنیا که مطمئن بود آنان سرانجام با هم کنار می آیند مریم را به اتاق خودش برد ولی تمام هوش و حواسش پیش هستی و برادرش بود . عصبانیت به خوبی در چهره محمد قابل تشخیص بود .
محمد ابتدا سعی میکرد کوچکتین توجهی به هستی نکند . هستی که طاقت بی اعتنایی همسرش را نداشت گفت :" محمد چه شده ؟ برای چه اینقدر ناراحت و عصبانی به نظر میرسی ؟"
محمد بدون کوچکترین جوابی با اخم و ناراحتی روی خود را از هستی برگرداند و خود را به خواب زد .
هستی که باور نمی کرد محمد به آن زودی به خواب رفته باشد ول کن نبود و باز هم تکرار کرد :" ببینم اتفاقی افتاده ؟ از چیزی ناراحتی ؟ من کاری کردم که تو ناراحت شدی ؟"
محمد ناگهان به طرف هستی برگشت و به تندی گفت :" تو حتی از جلب توجه فرزاد هم نگذاشتی ؟"
حرفی که هستی از محمد شنید برایش سنگین و غیر قابل باور بود . شوهرش او را متهم به چه کاری میکرد ؟ آن هم در ارتباط با مرد وقیحی همچون فرزاد . مردی که هستی با تمام وجود از او متنفر بود . با بغضی که راه گلویش را گرفته بود و عملا تنفسش را مشکل می کرد ، پاسخ داد :" محمد ، تو اصلا میفهمی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)