نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 190 تا 199

    «چه کاری از من برمی آید؟ اگر موضوع خلاف شرع نباشد، برای خوشبختی دنیا هر کاری می کنم.»
    «تو باید پیام عشق و محبت مرا به دنیا برسانی و از او بپرسی آیا می توانم به علاقه ی او هم امیدوار باشم یا نه.»
    «خیال نمی کنی بهتر باشد خودت این مطلب را به او بگویی؟ بی شک اگر من به جای دنیا بودم، بیشتر خوشحال می شدم خودت با من صحبت می کردی.»
    علیرضا که بعد از این گفتگو احساس می کرد با هستی راحت تر از سابق است، خنده ای کرد و گفت: «خیال نمی کردم هرگز بتوانم این موضوع را به تو بگویم، ولی حالا می خواهم چیزی را برایت تعریف کنم. اوایل آمدنت به خانه ی برادرم، برای اولین بار احساس کردم از دختری غیر از برادرزاده هایم که عاشقانه دوستشان دارم، خوشم آمده، ولی هر بار به تو نگاه می کردم، چشمان سیاهت خصمانه مرا می نگریست. احساس تنفرت آن قدر نسبت به من زیاد بود که در عوض نزدیک شدن به تو، تصمیم گرفتم از تو بگریزم و با این فرار از تو بود که فهمیدم احساساتم نسبت به تو عشق نیست و شاید نوعی محبت است، برای اینکه جوان بودی و زیبا، و تازه پدر و مادرت را از دست داده بودی. چون عشق با غرور معشوق شعله ورتر می شود، آنچنان که گاهی آتشش وجود عاشق را در بر می گیرد و باعث فنای کامل او می شود.»
    هستی مات و مبهوت به آنچه پسر جوان می گفت، گوش می داد. آیا او واقعاً عاشق حمید بود؟ اگر عشق همان بود که علیرضا آن طور هیجان زده از آن سخن می گفت، پس هستی هنوز آن را نشناخته بود. از طرفی، حس می کرد که این روزها کمتر دلش برای حمید تنگ می شود. تازه فنای او بعد از مرگ حمید موقت بود و او روز به روز به مرحله ی سلامت نزدیکتر می شد. برای لحظه ای از خود احساس تنفر کرد، زیرا فهمید که فنای موقت وجودش نیز تنها برای خاطر حمید نبوده است. او پدر، مادر و دو خواهر عزیزش را نیز همزمان با حمید از دست داده بود. شاید چون هنوز خطبه ی عقد بین او و حمید جاری نشده بود، او خالصانه عاشق حمید نشده بود. مگر نه اینکه بسیاری از زن و شوهرها تازه بعد از عقد عاشق یکدیگر می شوند؟ تصمیم گرفت در نماز آن شبش از حمید طلب مغفرت کند. می دانست خواستگارش آن قدر عاشق و بامعرفت بوده که خطای معشوقه ی کوچولویش را ببخشد.
    در حالی که نگاه متین و با وقار خود را به علیرضا می دوخت، گفت: «دلم نمی خواهد بشنوم احساس تو نسبت به من نوعی ترحم بوده، ولی به عنوان یک حس خوشایند دیگر، چطور بگویم، مثل برادری که خواهرش را دوست دارد، خوشحال تر می شوم. من هر کاری که از دستم بربیاید برای تو می کنم و اگر روزی این وصلت سر بگیرد، بدان که تو برنده ای برنده ی مطلق، حتی اگر به عقیده ی دیگران بازنده به حساب بیایی.»
    «خوشحالم، هستی. خیلی خوشحالم که تو واقعاً دنیای مرا شناخته ای و به ارزش واقعی اش پی برده ای. بهتر است تا خیالات ناجور در مورد ما نکرده اند، زودتر برگردیم پیش بقیه.»
    در هنگام بازگشت، هستی متوجه شد که اثری از دکتر و سارا نیست. حس کرد دوباره قلبش به شماره افتاده است. از حس غریبی که در وجودش زبانه می کشید، متعجب بود. نمی فهمید چرا از ازدواج علیرضا خوشحال است ولی نمی تواند این احساس شادی را در مورد کسی دیگر که او را هم برادر می پنداشت، حفظ کند؟ آیا در نوع احساس خود نسبت به دکتر دچار سوءتفاهم شده بود؟
    با نگاه خود گوشه و کنار رستوران را کاوید و در محلی دور از جماعت، سارا را دید که با هیجان زیاد در حال صحبت با دکتر است.
    پدر امیر در فرصت مناسب حال هستی را از حاج عباس جویا شد و از اینکه چنین مصیبت بزرگی برای دختری به کم سن و سالی او پیش آمده بود، شدیداً احساس تأسف کرد. سپس به یاد گذشته و همسر مرحومش افتاد که درست بیست و دو سال پیش و همزمان با تولد یگانه پسرش امیر به صورت ناگهانی و در عرض سه ماه، غده های سرطانی ناشی از مواد شیمیایی وجود نازنین او را آماج حمله ی خود قرار داده بود.
    در تمام مدتی که آقای خالصی در مورد همسر اول و مادر واقعی فرزندانش صحبت می کرد، معصومه خانم نامادری بچه ها، سرش را به نشانه ی تأیید سخنان شوهرش تکان می داد. می دانست که گذر عمر و سپری شدن ایام، هرگز قادر نیست خاطرات شیرین همسر اول و مادر واقعی بچه ها را در ذهن هیچ مردی محو کند، و همیشه این واقعیت را پذیرفته بود که تنها جانشین همسر اول این مرد است و نمی تواند جای او را بگیرد، گرچه بچه ها و خصوصاً امیر که سرتاسر دوران کودکی اش را نیز در کنار معصومه خانم گذرانده بود، هرگز نمی توانستند وجود مادری دیگر غیر از زنی را که به عنوان مادر می شناختند، بپذیرند. مرگ نابهنگام زن محبوب خانواده باعث شده بود که همه محبت او را در وجود پسرش جستجو کنند و امیر پس از مرگ مادر ناکامش، همواره مورد محبت و علاقه ی همگان بود، خصوصاً پدرش که به شدت در آرزوی داشتن پسری می سوخت. بعدها امیر متوجه معنی شعری که پدرش همیشه هنگام لالایی خواندن برایش می خواند، شد. آقای خالصی با عشقی خالصانه و پدرانه، پسرش را در آغوش خود می فشرد و بارها و بارها تکرار می کرد:
    آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
    در نبود مادرت با هم شدیم تنها چرا
    به هر حال در سرزمین انسانها، غم هرگز غریبه نیست و گهگاه به زور خود را میهمان ناخوانده ی خانه ای می کند.
    سرانجام، همگی برای صرف شام پشت میز قرار گرفتند. اکرم خانم همچنان به هستی بی اعتنایی می کرد، به طوری که دنیا به نجوا در گوش هستی گفت: «این زن احمق به چه چیزش می نازد که این قدر مغرور و خودخواه است؟ طوری رفتار می کند که انگار تو درست بیخ گلویش نشسته ای و راه تنفسش را تنگ کرده ای. خدا را شکر که دخترش دختر خوبی به نظر می آید، وگرنه حسابی بابت قوم و خویش شدنمان متأسف می شدم.»
    اما هیچ کس غیر از حاج عباس نمی دانست که فقط یکی از علل ناراحتی اکرم مربوط به هستی و علت دیگر آن گوشه گیری و انزوای کامل ترانه است که زانوی غم بغل کرده بود و حتی با التماس اکرم خانم نیز راضی به زدن لبخندی زورکی به روی دکتر نبود.
    اکرم خانم با حس زنانه حدس زده بود که سارا با حرکات دلبرانه ی خود مشغول به دام انداختن دامادی است که او و همسرش آن قدر برایش نقشه کشیده بودند و به شدت بابت بی عرضگی دختر خودشان احساس تأسف می کرد، در حالی که ترانه در خلوت خود به فکر راه حلی برای تهیه ی پول بود تا بتواند رابطه اش را با فرزاد که اندکی تیره شده بود، دوباره به وضعیت اول برگرداند و از دست علیرضا نیز خیلی حرص می خورد که قدرت نداشت امیر را متقاعد کند تا همخانه ی دیگرشان را نیز برای شام امشب دعوت کند. او فرزاد را که با امیر در یک آپارتمان زندگی می کرد، به مراتب نزدیکتر و ارجح تر از دکتری می دانست که تازگی ها سر و کله ش در تمام برنامه های مربوط به الهه دیده می شد. به فکرش رسیده بود حتماً علیرضا و امیر به فرزاد حسادت می کنند که او را در هیچ جمعی راه نمی دهند. فرزاد با آن ظاهر زیبا و دخترپسندش می توانست لبخند شادی را برای همیشه بر لبان ترانه ظاهر کند. با یادآوری اینکه در غیبت علیرضا و امیر به یک اشاره ی فرزاد سرمستانه به خانه ی عمویش رفته و در آنجا بار دیگر از عشق فرزاد برخوردار شده بود، لبخندی نامحسوس بر صورتش نقش بست. او دیگر به آبروی خود یا خانواده اش کوچکترین اهمیتی نمی داد. تنها کافی بود مطمئن شود که فرزاد او را دوست دارد، آن وقت حاضر بود خود و یک یک افراد خانواده اش را در پای محبوب جذابش قربانی کند. عشق او به قدری عمیق ولی کورکورانه بود که فکر می کرد هرگز عاشقی مانند او از مادر متولد نشده است. در دل به دخترانی مانند هستی و دنیا که با عشق و دوست داشتن غریبه می نمودند، می خندید و آنان را به باد تمسخر می گرفت.
    در تمام مدت صرف شام، سارا به دکتر اجازه نداد به غیر از خودش کوچکترین توجهی به کسی نشان دهد، در حالی که محمد تمام مدت در این فکر بود که چگونه می تواند برای دقایقی از دست سارا خلاصی یابد. شاید اگر کوچکترین نشانه ای از محبت در هستی می دید، یا حتی اگر او مشتاقانه به نگاه هایش پاسخ می داد... ولی هستی بعد از مرگ نامزدش آنچنان به جماعت مرد، مخصوصاً به او بی اعتنایی نشان می داد که راه کوچکترین روزنه ی امید را نیز می بست. آنگاه دختری زیبا، تحصیلکرده و دارای خانواده ای اصیل و مرفه، این گونه عشق را از او گدایی می کرد.
    علی رغم این تصور، محمد بی اختیار نگاهش را به آنجا که دلش راه می یافت و ندای عقل را نادیده می گرفت، معطوف کرد. محبوبه ی او فارغ از همه چیز با دنیای زندگی او مشغول صحبت بود. در تمامی ماه گذشته که هستی را در کنار خود داشت، بارها و بارها به دنیا حسادت کرده بود، به او که فکر و ذهن هستی را کاملاً به خود اختصاص داده و جایی برای هیچ کس دیگر باقی نگذاشته بود.
    محمد ناامیدانه به طرف سارا برگشت. زیبایی سارا برای دقایقی ممکن بود او را از یاد هستی جدا کند، ولی تأثیر آن به مانند خود زیبایی دوامی نداشت و بقایی بر آن نمی شد یافت.
    علی رغم درخواست دکتر برای رساندن هستی به منزلش، حاج عباس از علیرضا خواست که او و کبری خانم را به منزلشان برساند و هستی بعد از تشکر از آقای خالصی و خانمش بابت میهمانی باشکوهشان، زودتر از میهمانان دیگر به اتفاق علیرضا و کبری رستوران را ترک کرد.
    صبح روز بعد، هستی در دفتر کارش مشغول مرتب کردن پرونده ها بود، که باز هم سر و کله ی سعید پیدا شد. او برای ساعت ده وقت ملاقات داشت و تا آن موقع، یک ساعتی وقت باقی بود. دکتر هنوز به مطب نیامده بود. سعید از خلوت مطب استفاده کرد و روی نزدیکترین صندلی به میز کار هستی نشست. با تسلط و آرام صحبت می کرد. معلوم بود که به خود و سخنانش اعتماد زیادی دارد.
    با اعتماد به نفس کامل از هستی پرسید: «شما تازه شروع به همکاری با دکتر کرده اید؟»
    هستی جواب داد: «دو سه ماهی می شود.»
    «به نظرم قبل از آمدن شما، گلها با این محیط قهر بودند و با دیدن گل خوش آب و رنگی مانند شما، از حسادت به رقابت پرداخته اند، چه عطر مست کننده ای در اینجا پخش است!»
    «شاید علتش علاقه ی خاص من به گل و گیاه است.»
    «همسر من هم زمانی مانند شما زیبا و باطراوت بود.»
    «می خواهید بگویید حالا دیگر لطافت سابق را ندارد؟»
    «البته حالا هم زیباست، ولی در کنار زیبایی خار هم دارد.»
    «هیچ گل زیبایی بدون خار نیست.»
    «اما اگر خارهایش را بیشتر از عطر و زیبایی اش نثار تو کند، دیگر فراموش می کنی که گل است.»
    «و شما برای خلاصی از خارهای زنتان پیش دکتر می آیید.»
    «اوایل بله، ولی چند جلسه ای است که به بهانه ی دیدن شما وجود دکتر را تحمل می کنم.»
    از حرفهای بی پروای مرد، احساس بدی گریبان هستی را گرفت. او هرگز قدرت مبارزه با مردانی را که زیادتر و زیباتر از معمول حرف می زدند، نداشت. او دختری شهرستانی و معصوم و خجالتی بود، از شرم سخن آخر مرد جذاب، صورتش قرمز شد و شرم دخترانه ی همیشگی اش به سراغش آمد. درست در همین لحظه بود که در باز شد و محمد وارد شد. شاید هیچ چیز به قدر دیدن دکتر موجبات خوشحالی او را در آن زمان فراهم نمی کرد.
    در حالی که هراسان از جا بلند می شد، به محمد سلام گفت. محمد که با لبخند وارد مطب شده بود، با دیدن سعید که هنوز نیم ساعتی به وقت ملاقاتش مانده بود، با لحنی عصبانی جواب سلام هستی را داد و سریعاً از سعید خواست که وارد اتاق او شود. او به هیچ وجه از این بیمار خوشش نمی آمد و اگر به تقدس حرفه اش ایمان نداشت، به هیچ وجه وجود این بیمار پولدار و خودخواه را تحمل نمی کرد. به خصوص که از خلال صحبتهای سعید فهمیده بود این مرد دیگر هیچ گونه دلخوشی را در وجود زنش جستجو نمی کند. احتمالاً زندگی زناشویی آنان با وجود دو فرزند به انتهای راه نزدیک می شد و معلوم نبود که چرا این مرد علی رغم ثروت زیادش، مایل به جدایی از زنش نبود. او از این فشار که همچون سرطانی بر تار و پود وجودش چنگ می انداخت، رفته رفته دچار ناراحتی عصبی شده بود، به طوری که در ماههای اخیر تنها به کمک قرصهای آرامش بخش می توانست شبها چند ساعتی بخوابد. ولی علی رغم اینکه مریض بود و برای معالجه به آنجا می آمد، محمد متوجه نگاه های بی پروایی که نثار هستی می کرد، شده بود و این موضوعی بود که موجبات عذاب او را فراهم می آورد. پرنده ی او بی تجربه تر و بی بال و پرتر از آن بود که اسیر وسوسه ی جذابیت یا سخنان فریب دهنده ی مردی که تجربه یک بار ازدواج و وجود دو بچه را از سر گذرانده بود، نشود.
    آن روز تا وقت غروب، محمد فرصتی برای صحبت با هستی به دست نیاورد و البته رغبتی هم برای این کار از خود نشان نداد. هستی علت عکس العمل محمد را نمی فهمید. با این وصف سعی کرد به روی خود نیاورد. گرچه تحمل بی اعتنایی دکتر خیلی آسان به نظر نمی رسید.
    غروب با خلوت شدن مطب، هستی برای نخستین بار از کار خسته شده بود. شاید سارا از دکتر خواسته بود تا این اندازه با هستی جدی و خشک برخورد کند و او آن قدر به این به قول دنیا همبازی دوران کودکی اش علاقه مند بود که حرفهایش را حتی اگر از روی منطق هم نبود، بپذیرد. بعید نبود بعد از این موضوع نیز از دکتر بخواهد که هستی را از مطبش بیرون کند. شاید هم خودش تصمیم می گرفت به جای هر دختر دیگری با همسر آینده اش در یک جا کار کند. اما در این صورت تکلیف هستی چه می شد؟ او که تازه از لاک تنهایی خارج شده و کم کم مرگ عزیزانش را، نه اینکه فراموش کند، بلکه صرفاً باور کرده بود، مسلماً دوباره با شروع بیکاری، باوری که در داغ افراد خانواده اش به خود قبولانده بود، با نمایی از غم و ماتم وجودش را به بازی می گرفت.
    ناخودآگاه به پشت پنجره رفت. پاییزی که با رخ باره ی زرد و نارنجی خود، نمایی از تنهایی مطلوب را برای هستی به ارمغان می آورد، در حال بستن چمدانهایش بود. هستی احتمال می داد که سفیدی زمستان زودتر از موعد همیشگی از راه برسد و مجالی دیگر برای ریختن آخرین برگهای درختان که بی شرم لباس از تن بر می کندند و همچون افرادی شلخته آخرین تکه های پوشش خود را به دست بادهای خشک و بی احساس می سپردند تا هر تکه اش را به گوشه ای بیفکند، باقی نگذارد.
    هستی با دیدن فصل محبوبش که در حال رفتن بود، به فکر ترک این شهر افتاد، ولی خیلی زود از این فکر دست برداشت. آیا هنوز وجود حاج عباس مانعی برای برگشت او به شهر و دیارش محسوب می شد؟ احساس کرد بغضی تلخ گلویش را می فشارد.
    در همین موقع با شنیدن نام خودش که از صبح در انتظار آن بود، به طرف دکتر برگشت. محمد به آرامی گفت: «کار تمام شده. خیال رفتن نداری؟»
    بغض گلویش به گلوله ای که راه تنفس را بر او دشوار می کرد، مبدل شده بود. با افسردگی گفت: «اگر کاری ندارید، می روم.»
    «نه، کاری نمانده. من هم جایی کار دارم و امشب زودتر مطب را تعطیل می کنم.»
    هستی کیفش را برداشت. دیگر ماندن بیشتر از آن را جایز نمی دانست. فکر کرد اگر اندک زمانی بیشتر بماند، چیزی نمی پاید که اشکش جاری شود. هنوز باور نداشت که رفتار دکتر تا این اندازه برایش مهم باشد.
    کاملاً از در خارج نشده بود که کلام دکتر او را بر جا میخکوب کرد. «هستی، من دوست ندارم تو بیش از اندازه با بیمارانم خودمانی شوی.»
    هستی نگاهی سرد به محمد انداخت، به طوری که خشم به وضوح در مردمک سیاه چشمانش که ناآرام تر از همیشه در حرکت بود، حس می شد.
    هستی بدون پاسخ به دکتر از مطب بیرون رفت و در را محکمتر از همیشه پشت سرش بست. دکتر بی اراده برای دیدن پیچ و تابهای اندام ظریف دخترک پشت پنجره ای که تا دقایقی قبل او در آنجا ایستاده بود، ظاهر شد، اما با دیدن آنچه دید، از این کار احساسی از خشم و پشیمانی وجودش را در بر گرفت.
    هستی با ناراحتی از پله های ساختمان سرازیر شد. می اندیشید پله های باریک و بلندی که او را به طبقه ی آموزشگاه موسیقی هدایت می کند، عملاً در تشدید بیماری افرادی که به دکتر مراجعه می کنند، نقش بسزایی دارد. شنیدن نواهای مختلفی که از آلات موسیقی به گوش می رسید، بر اثر تداخل با هم آرامش آهنگین موسیقی را به نوایی گوشخراش تبدیل می کرد. او چطور تا حالا متوجه این همه ناهماهنگی نشده بود؟ شاید دکتر مخصوصاً ترجیح می داد در چنین محیطی به کار بپردازد تا هرگز از تعداد مراجعانش کم نشود.
    ناامیدانه وارد خیابان شلوغ و پر ازدحام شد. حالتش این موضوع را به او می باوراند هنوز به شهری که در آن زندگی می کند، تعلق ندارد. دلش برای خیابانهای کم تردد شهرش تنگ شده بود. به خاطر آورد که اکثر خیابانهای زادگاهش بر اثر زلزله همچون چاک دامن از هم گسیخته شده بود. غم دلش بیشتر شد. تصمیم گرفت به جای اتوبوس که مسیر هر روزه اش از مطب تا خانه را با آن طی می کرد، با تاکسی برود. آرزو داشت زودتر به خانه برسد و آرامش پیدا کند. می بایست تکلیف خود را لااقل با زندگی اش مشخص می کرد، چرا هنوز به بازگشت به زادگاهش رغبت نداشت. در خانه می توانست درباره ی آنچه بلای زلزه بر سرش آورده بود، بنویسد. تازگی ها به نوشته هایش حالتی منسجم داده بود و سعی می کرد تمامی آنچه را به ذهنش می رسید، در قالب داستانی به نگارش درآورد.
    آرزو کرد کبری هنوز از خانه ی حاج عباس برنگشته باشد تا او بتواند آزادانه گریه کند، بی آنکه علتی برای گریه اش بیابد و قصد توضیح آن را برای کبری داشته باشد.
    هنوز مسافت زیادی از محل کارش دور نشده بود که صدای بوق اتومبیلی توجه او را جلب کرد. متوجه بود به نسبت تفاوت هر روزه ای که با هستیِ ساده و شهرستانی بدو ورودش پیدا می کرد، چشمهای بیشتری او را می دید و گاهی افرادی مزاحم نیز او را راحت نمی گذاشتند.
    سعی کرد بی اعتنا به صدای بوقی که می شنید، به راه خود ادامه دهد. احساس کرد اتومبیل مزبور در کنارش توقف کرد و همزمان کسی از آن پیاده شد. اندکی ترسید، ولی با نگاهی به جمعیت زیادی که در خیابان در رفت و آمد بودند، علتی برای نگرانی نیافت.
    مرد او را به نام خواند. «هستی، هستی خانم، کمی صبر کنید. می خواهم با شما صحبت کنم.»
    هستی به طرف مرد برگشت و بیمار جذاب دکتر را دید. بی اختیار ایستاد، ولی متوجه بود که چشمانی آبی رنگ از پشت پنجره او را می نگرد.
    سعید خود را به هستی نزدیک کرد و گفت: «همیشه این قدر تند می روید؟»
    هستی نمی دانست از شدت عصبانیت بود که با شنیدن حرف سعید لبخندی صورتش را پوشاند یا می خواست به مقابله با محمد بپردازد؟
    سعید بی آنکه چشمش را از هستی بردارد، به حرف خود ادامه داد: «هیچ می دانید لبخند بسیار زیبایی هم دارید؟»
    هستی احساس کرد سعید زیاده روی می کند، بنابراین با لحنی جدی گفت: «با من کاری داشتید، آقای مقدسی؟»
    «آه، البته. هیچ می دانید چقدر در انتظارتان ماندم؟ دو سه ساعتی است که در اینجا انتظار شما را می کشم.»
    هستی به یاد آورد که سعید مقدسی موقع ترک مطب از او پرسیده بود دکتر معمولاً تا چه ساعتی مریض می بیند؟ پس مخصوصاً چنین سؤالی کرده بود. در واقع می خواست بداند که هستی تا چه ساعتی در مطب می ماند. اما چرا؟ این مرد از او چه می خواست؟
    بی آنکه متوجه باشد، فکر خود را بر زبان آورده بود.
    سعید جواب داد: «اجازه بدهید شما را برسانم. یقیناً در بین راه بهتر می توانم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/