نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 39

    از اول صفحه 162 تا پایان صفحه 165

    می گه و منو پیش تمام ریش سفیدای ده بی آبرو کرده.
    نازنین رنگ پریده و پریشان پرسید:
    - چرا بابا! یعنی توی اون خراب شده هیچ کس مجید کثافت رو نمی شناسه!
    - مردم عقلشون به چشمشونه! همین که می شنوند یه دختر شب عروسیش فرار می کنه هزار جور حرف پشت سرش می زنند، کار مردها رو بد نمی دونند می گن مرد آزاده هر کاری دلش می خواد بکنه، این زنه که باید توی اتاق زندونی بشه و هیچ کاری جز فرمانبرداری از مرد نکنه.
    نازنین هیچی نگفت، به گوشه ای از اتاق رفت و کز کرد و نشست و من برای دایی چای بردم و گفتم:
    - فکر می کنید رای دادگاه چی باشه!
    - نمی دونم، هر چی خدا بخواد همون می شه.
    - می دونید که برای دادگاه سند و مدرک مهمه و با حرف تنها، هیچی رو نمی شه ثابت کرد.
    - نمی دونم، نمی دونم چی می شه.
    - ولی من می دونم، دادگاه نظر می ده که بهتره من با اونا صلح کنم و اونها آزاد می شن و دوباره روز از نو، روزی از نو، اونا هیچ وقت سرشون به سنگ نمی خوره و تا آخر عمر دست از کثافتکاریشون بر نمی دارند.
    نازنین نگاهی عمیق به چشم های من کرد که از همون فاصله ی دور حس کردم به خیلی چیزها فکر می کنه و شاید با خودش در ستیز بود تا تصمیمی بگیره!
    روزها گذشتند و نازنین هم چنان با من سرسنگین بود و من هم سعی می کردم کمتر مزاحمش بشم ولی دلم برای حرغ زدن با اون پر می زد، حس می کردم بدون اون لحظه ای هم نمی تونم زندگی کنم. بالاخره روز دادگاه رسید و من همراه دایی و نازنین به دادسرا رفتیم.
    سالن انتظار پر از مردمی بود که به نوعی با هم مشکل داشتند و از همون جا مشغول دعوا بودند، من چشمم توی جمعیت دنبال مجید و رسول می گشت که یه دفعه قیافه کدخدا رو دیدم و اون هم تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد، من رو برگردوندم، ولی اون با عجله خودشو به دایی رسوند و گفت:
    - پارسال دوست، امسال آشنا، بالاخره عروس ما پیدا شد! کی پیدا شد که ما نفهمیدیم اصلا گم شده بود یا همه ش کلک بود، می دونی چیه حاج محمود، تو اون دنیا از دستت عارض می شم، تو آبروی منو بردی، پامو به کلانتری کشوندی، دوستی چندیدن ساله مونو ندیده گرفتی، نون و نمکی که با هم خوردیم، حتی حق نون و نمک رو هم زیرپا گذاشتی، چرا؟
    دایی سرشو زیر انداخته و زیر بار کلمات سنگین کدخدا داشت له می شد که نازنین طاقت نیاورد و گفت:
    - کدخدا یواش تر، پیادشو با هم بریم! توی دادگاه خیلی حرف ها دارم بزنم، حالا هم هیچ حرفی با شما نداریم، لطف کنید و از پهلوی ما برید!
    نگاهی به قیافه ی نازنین که مصمم تر از همیشه می دیدمش کردم و پیش خودم هیچ وقت حدس نمی زدم منظور نازنین از خیلی حرف ها چی ممکنه باشه، اون که سنگینی نگاهمو حس کرد چشم هاشو به طرف من برگردوند و بدون اینکه حرفی بزند لبخند کمرنگی زد و دوباره سرشو به طرف دایی برگردوند و گفت:
    - بابا، شما مطمئن باشید بعد از ختم جلسه امروز دادگاه آبروی همه می ره جز شما!
    دایی نگاه خشمگینی به نازنین کرد و زیر لب گفت:
    - ساکت باش دختر، اون قدر بلند حرف نزن.
    آقای مرتضوی از اتاقی بیرون آمد و بعد از سلام و احوالپرسی ما رو به مهمون اتاق برد و همه روی صندلی نشستیم، نازنین در کنار پدرش نشسته و دست توی دست اون انداخته و انگار می خواست به اون دلگرمی بده، من در کنار دایی حرکات اونو زیر نظر داشتم، یک لحظه حس کردم چهره ی نازنین مثل همیشه نیست و انگار شخصیت دیگه ای پیدا کرده، بعد از چند لحظه رسول و مجید و کداخدا در گوشه دیگه ای از اتاق روی صندلی نشسته و بعد از آمدن قاضی جلسه دادگاه رسمی اعلام شد.
    منشی دادگاه صورت جلسه دادگاه رو قرائت کرد و آقای مرتضوی بلند شد و گفت:
    - آقای رئیس امروز با احضار شاهدهای جدید به دادگاه از مسائلی پرده برمی داریم که در صورت جلسه ی قبلی از اون چیزی در پرونده نوشته نشده، بنابراین به عنوان اولین شاهد خانم نازنین امیری رو به جایگاه دعوت می کنم.
    نازنین روی صندلی مخصوص نشست و من حس کردم بدون این که خبر داشته باشم با آقای مرتضوی ملاقاتی داشته و صحبت هایی کرده چون بعد از سوال آقای وکیل که پرسید:
    - آیا شما همسر آقای مجیدی هستید؟
    - خیر! من هیچ نسبتی با آقای مجیدی ندارم.
    - پس شما چه نسبتی با ایشون دارید و درباره ی ادعای ایشون مبنی بر نامزدی و مراسم و عقد و فرار شما در شب عقدکنان چی دارید بگید!
    - من بنا به خواسته ی بزرگ ترها با آقای مجیدی نامزد بودم ولی بنا به مسائلی نمی تونستم با ایشون ازدواج کنم بنابراین شب عقدکنونم فرار کردم!
    - می شه بفرمایید منظورتون از مسائل چیه؟ یعنی چه مساله ای شمارو از ازدواج با آقای مجیدی منصرف کرد!
    - برای من بیان این مساله خیلی مشکل و شاید غیر ممکن باشد ولی اگر مجبور باشم همه چیزو می گم.
    - فکر می کنم لازم باشه که شما هر چی می دونید بگید.
    مجید از روی صندلی بلند شد و فریاد زد:
    - دختر بی آبرو چی داری بگی جز اینکه به من خیانت کردی، برای همین شب عروسیمون فرار کردی، از ترس آبروت!
    دایی سرشو توی دست هایش گرفته و از خجالت داشت آب می شد دیگه داشتم کلافه می شدم، نمی دونستم نازنین می خواد همه چیزرو بگه و شاید مجید هم نمی دونست به زودی آبروش می ره!
    قاضی دادگاه گفت:
    - آقای مجیدی اگر ساکت ننشینید از دادگاه بیرونتون می کنم، صبر کنید هر وقت نوبت شما شد حرفتونو بزنید.
    مجید با رنگ پریده نشست و نگاهی به رسول کرد و رسول با خشم و عصبانیت نازنین رو نگاه کرد و نازنین بدون ترس و واهمه ادامه داد:
    - آقای رئیس من نامه ای دارم که اگر اجازه بدید اونو به شما نشون می دم.
    نازنین نامه ای از کیفش بیرون آورد، از دور حدس زدم همون نامه ای باشه که دوستش گلناز نوشته و قاعدتاً باید پهلوی من باشه و نمی دونستم چه طور از کیف اون سر در آورد.
    رئیس دادگاه نگاهی به نامه کرد و آهسته از نازنین چیزهایی پرسید و نازنین هم به آهستگی جوابشو داد و بعد از چند لحظه رئیس دادگاه گفت:
    - برای بررسی مسائل جدیدی که امروز مطرح شد و ممکنه به پرونده مربوط بشه ختم جلسه رو اعلام و پانزده روز دیگه جلسه ی بعدی دادگاه،ضمناً آقای مجیدی و آقای رسول امیری تا روشن شدن حکم دادگاه بازداشت هستند و از این لحظه به بعد می تونند برای خودشون وکیل بگیرند. رسول و مجید از جا بلند شده و به هم نگاهی کردند و به طرف رئیس دادگاه رفتند و بلافاصله دو مامور دست های اونها رو گرفتند و از دادگاه خارج کردند. کدخدا که نمی دونست علت بازداشت پسرش چیه به دنبال اونها حرکت کرد و از دادگاه خارج شد و آقای مرتضوی به طرف ما آمد و گفت:
    - بهتون تبریک می گم، خانم نازنین خیلی با شهامت هستند و فوق العاده خوب صحبت می کنند. فکر می کنم تا جلسه ی بعدی دادگاه لازم باشه یکی دوبار همدیگه رو ببینیم.
    نازنین به طرف ما آمد و گفت:
    - خوب، حالا دیگه می تونیم بریم، من خیلی خسته هستم.
    وقتی به خونه رسیدیم بدون این که حرفی بزنه به اتاقش رفت و دروبست، مادرم به پشت در اتاق رفت و گفت:
    - نازنین، عزیزم مگه ناهار نمی خوری؟
    - نه عمه جان، سرم درد می کنه، می خوام بخوابم!
    مادر برگشت و ناهارو آماده کرد و همه غذا خوردند ولی من هر چه سعی کردم حتی یک لقمه هم نتونستم بخورم و نگاهم به در اتاق نازنین بود، بالاخره طاقت نیاوردم، به پشت در اتاق اون نزدیک شدم و صدای گریه آهسته شو که مثل خنجری به قلبم فرو می رفت شنیدم. آهسته در زدم و هیچ جوابی نشنیدم، دوباره به در کوبیدم و بدون این که منتظر جواب بشم، درو باز کرده و به داخل اتاقش رفتم، اون روی تخت افتاده و موهای قشنگش آشفته و پریشون روی بالش ریخته بود، وقتی درو بستم گفت:
    - چی می خوای! تنهام بگذار!
    - نمی تونم، تا وقتی گریه کنی از اینجا بیرون نمی رم، نمی تونم اشکتو ببینم، خواهش می کنم گریه نکن.
    لحظه ای سکوت کرد و من که دلم می خواست نوازشش کنم لب تختش نشستم و آهسته گفتم:
    - من چه کردم که این قدر با من نامهربون شدی!
    بدون اینکه حرفی بزنه و نگاهم کنه به گریه کردن ادامه داد و از جا تکون نخورد کلافه شدم دلم می خواست همه جا رو بهم بریزم ولی اونو گریان نبینم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/