قسمت 29
از اول صفحه 122 تا پایان صفحه 125
- چه خوب ، خوش به حالت.
- خوش به حالی نداره،دایی پرونده تورو از مدرسه ات توی ده می گیره و میاره تهران، همین جا اسمتو توی دبیرستان می نویسم بعد هم کمکت می کنم دانشگاه بری.
نازنین نگاه معصومانه به من کرد و گفت:
- هیچی از درس ها یادم نمی یاد، تو فکر می کنی بتونم دانشگاه برم؟
-حتما می تونی، یه روز می برمت دانشگاه تا دختران همسن سال و خودتو اونجا ببینی بعد بیشتر تلاش می کنی و انشاءاله موفق می شی.
از شنیدن حرف های من هیچ عکس العملی نشون نداد، بی اختیار به طرف حوض وسط حیاط رفت و صورتش را شست، بعد گفت:
- اینجاهارو باید تمیز کنم.
به دایی آهسته گفتم:
بفرمایید تو اتاق.
دایی غمگین و ناراحت از حرکات غیر متعادل نازنین خودشو به اتاق رسوند و کف اتاق دراز کشید و خوابش برد. فردای آن روز دایی به ده برگشت. و من موندم و نازنین. صبح روز بعد باید به دانشگاه می رفتم ولی دلم شور می زد، نمی دونستم باید چه کار کنم بهش گفتم:
- نازنین جان من باید برم دانشگاه، ناراحت نمی شی اگه تنها بگذارمت؟
- نه، برو کی میای؟
- ظهر، برای نهار میام خونه.
- برو، من هم برات ناهار می پزم.
با نگرانی و دلشوره در حیاط رو قفل کردم و به دانشگاه رفتم و چون مدت زیادی غیبت داشتم با استادم صحبت کردم و گفتم که سفری برام پیش اومده بود و اون گفت:
- فکر نکردی کارت رو از دست می دی!
- استاد مساله مرگ و زندگی خواهرم بود.
- عجب، انشاءاله به خیر گذشت؟
- بله، خدا خواست که به خیر بگذره.
- می تونی عقب افتادگی تو جبران کنی؟
- سعی می کنم. استاد، کارم چه طور می شه؟
- من به شرکت زنگ می زنم، امیدوارم کسی رو به جای تو نگذاشته باشند.
سر کلاس حواسم به درس نبود و مرتب به ساعتم نگاه کردم، دلشوره ی عجیبی داشتم و بالاخره با هزار دردسر با تعطیلی کلاس به سرعت خودمو به منزل رسوندم و کلید رو توی در چرخوندم و با تعجب دیدم در قفل نیست. به داخل حیاط رفتم و نازنین رو صدا کردم هیچ کس توی منزل نبود، وحشت زده اتاق هارو گشتم ولی از نازنین خبری نبود. داشتم دیوانه می شدم، کتاب هامو توی حیاط ریختم و از در بیرون رفتم و کوچه رو نگاه کردم، هیچ اثری از او ندیدم. سرم داشت منفجر می شد، به حیاط برگشتم و لب حوض نشستم و به بلای دیگه ای که به سرم اومده بود فکر می کردم، دیگه طاقت نداشتم، خدایا کجا بگردم! چه کار کنم! بی اختیار گریه ام گرفت و های های به حال خودم گریه کردم. صدای اونو از پشت سرم شنیدم، گفت:
- مگه من مردم که تو گریه می کنی! چی شده؟
صدای نازنین منو به خودم آورد، سرمو بلند کردم و اون با لبخند زیبایش از من پرسید:
- چته علیرضا! چی شده!
- تو کجا بودی!
- رفتم سبزی خوردن بخرم.
- مگه در قفل نبود؟
- خانم همسایه کلید آورد و درو باز کرد و گفت:« این کلید رو آقای احمدی چند وقت پیش به من داد و یادش رفت پس بگیره، چند بار به در خونه اومدم که بهش بدم ولی کسی نبود، می ترسم گم بشه.» من هم ازش پرسیدم سبزی فروشی کجاست، و اون گفت سر خیابون و من رفتم و سبزی خریدم و اومدم، حالا مگه چی شده که تو داری گریه می کنی؟
- چی شده؟ من وقتی اومدم خونه و دیدم تو نیستی مردم و زنده شدم.
- نکنه فکر می کنی من دیوونه هستم.
- خدا نکنه عزیز دلم، ولی تورو خدا هر وقت می خوای جایی بری اولا که باید با خودم بری. ثانیا اگر اتفاقی خاص افتاد و من نبودم برام نامه بنویس و بزن به آینه اتاقم. اگر یک بار دیگه تورو گم کنم می میرم، فهمیدی!
اون اشک های منو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:
- الهی فداش شم، من دیگه گم نمی شم، مگر این که بمیرم و تو منو نبینی!
از دیدن اون و شنیدن و صدای لطیفش احساس آرامش کردم و به او لبخند زدم و او هم همراه من شروع به خندیدن کرد و یک مرتبه گفت:
- غذا می سوزه و گرسنه می مونیم، برو دست هاتو بشور و بیا، من هم الان سفره رو میندازم.
به اتاق وارد شدم و حس کردم همه چیز تموم شده و نازنین زحمت زیادی کشیده و خونه رو تغییر فرم داده، حیاط شسته و لباس های منو مرتب و تا کرده و توی کمد گذاشته به یاد لحظه ای که وارد شدم و اونو ندیدم افتادم که چه طور دیوانه شده و هیچ جارو نمی دیدم و فقط دلم می خواست اونو ببینم.
با هم ناهار خوردیم و شب شد و من به او گفتم:
- یکی از اتاق ها مال تو، هر کدوم دلت می خواد.
- برای من فرقی نمی کنه فقط من تنها می ترسم بخوابم.
وحشت عجیبی سراپای وجودمو گرفته بود حس می کردم به خودم اون اعتمادی رو که باید داشته باشم، ندارم. نمی دونستم چی باید به اون بگم، بالاخره تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم:
- من شب ها خیلی خُر خُر می کنم ولی قول می دم از همین اتاق مواظب تو باشم.
اون نگاهی به من کرد و گفت:
- تو دلت نمی خواد من پهلویت باشم!
- چرا، خیلی زیاد، ولی می دونم خودت اذیت می شی، پس بهتره بری اون اتاق بخوابی اگر لباس راحت نداری یکی از پیژامه های منو بپوش، فردا می ریم بازار برات لباس می خرم، هر چی دلت می خواد.
- من هیچی نمی خوام، لباس تو رو می پوشم.
به اتاق مجاور رفت و لباس هاشو عوض کرد و من که نفسم توی سینه حبس شده بود، پشت به در اتاق نشستم و از خدای خودم طلب صبر کردم.
یک لحظه نازنین از پشت چشم های منو گرفت و گفت:
- اگه منو ببینی وحشت می کنی.
برگشتم و نگاهش کردم و توی لباس های خودم که براش گشاد بود و به تنش گریه می کرد دیدمش و بهش خندیدم و اون گفت:
- خیلی مسخره شدم، نیست!
- نه عزیز دلم، تو همیشه و در هر لباسی زیباترین دختر روی زمینی.
- علیرضا،راستشو بگو، نامزد کردی یا نه! می دونی چند وقته که ازت خبر ندارم، دلم می خواد تمام اتفاقاتی رو که برات افتاده بدونم.
نگاهی به صورت زیبا و معصومش کردم و گفتم:
- در تمام مدتی که تو نبودی خوراک من اشک و آه بود. هیچی از خدا نخواستم جز پیدا شدن تو هر شب خواب تو رو می دیدم. و هر روز امیدوار بودم خبری از تو به دستم برسه تا این که اون نامه زندگی رو بهم برگردوند.
اون ساکت نشسته و چشم به لب های من دوخته بود و هیچ نمی گفت و وقتی دید که من محو تماشای او شدم با شیطنت خاصی گفت:
- حرف تو حرف نیار، راستشو بگو، حتما توی دانشگاه یا محیط کتابخونه یا محل کارت یا کسی آشنا شدی! نمی خوای از درونت برام حرف بزنی؟
نگاهی به چشم های براقش کردم و گفتم:
- تو چطور؟ تو از این مدتی که ندیدمت چیزی برای گفتن داری یا نه!
چهره نازنین بااین سوال بی جای من درهم فرو رفت و حس کردم شادی چند لحظه پیش از صورتش محو شد و با حالت غم و اندوه از من فاصله گرفت و سکوت کرد. از این که این طور ناراحتش کردم خیلی پشیمون شدم ولی دیگه حرفمو زده بودم و چاره ای نبود جز اینکه یه طوری از دلش درآرم بنابراین گفتم:
- نازنینم چرا ناراحت شدی، من سوالی شبیه سوال تو ازت کردم، خب اگه دلت نمی خواد اصلا درباره ش حرف نمی زنیم، حالا بخند و فراموش کن.
لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد و من که از گفته ی خودم خیلی احساس پشیمونی می کردم گوشه ای از اتاق نشسته و به فکر فرو رفته و متوجه رفتن نازنین نشدم. یک ربع بعد برگشتم تا دوباره با اون صحبت کنم که متوجه شدم به اتاقش رفته، بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم و دیدم که خیلی افسرده و غمگین روی تخت گوشه ی اتاق نشسته و به فکر فرو رفته و انگار توی این دنیا نیست، خواستم در بزنم و وارد اتاق بشم و باهاش صحبت کنم و ازش معدرت بخوام ولی بعد پشیمون شدم و فکر کردم شاید دلش بخواد تنها باشه.
به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد دمدمای صبح چشمم گرم شده بود که از صدای استکان، نعلبکی بیدار شدم، چشمم به سفره ای افتاد که بوی نان تازه و پنیر و کره ازش میومد و سماور گوشه ی اتاق که در حال جوشیدن بود و نازنین کنارش نشسته و مشغول دم کردن چای بود، یک مرتبه از جا بلند شده و گفتم:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)