قسمت 19
غیر از این که تو ملکی که مال خودمون بوده داریم زندگی می کنیم !فقط من مدیون اون هستم بابت این که گذاشت درس بخونم ، همین !بقیۀ زحمت ها رو خودم کشیدم ، حالا هم کاری به ایم کارا ندارم ، هر چی می خواد بشه ، اصلا بذار همه بگن من نمک به حروم هستم ، بهتر از اینه که نازنین بدبخت بشه .
- علیرضا ، چه فکری تو سرته !می شه من هم بدونم ؟ یه دفعه آروم شدی نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
- نه مادر !راستش خسته شدم ، من همین امروز برمی گردم تهران ، کلی از درس هام عقب افتادم به خاطر مشکلات مسخرۀ این فامیل .
- چه بهتر ، برو و به درسات برس ، نازنین هم سرنوشتش این بوده و کسی نمی تونه با خواست خدا بجنگنه ، خودش هم تقصیر داره اگر این کارها رو نکرده بود حالا با فشار شوهرش نمی دادند . از این گذشته اون با مجید نامزد بوده ، خودت که می دونی ! بالاخره باید این اتفاق می افتاد تو چرا سنگ به سینه می زنی ؟
- خب ، دیگه سنگ به سینه نمی زنم ، چشم مادرجون هر چی شما بگین ، حالا لطفاً وسایل منو جمع کنین ، می خوام برم .
- حالا زیاد هم عجله نکن ، صبر کن فردا صبح برو .
- نه ، خیلی کار عقب افتاده دارم ، چنر جا باید برم و فرم برای کار پر کنم ، حتماً فردا صبح باید تهران باشم پس بهتره که همین الان تا شب نشده حرکت کنم .
مادر وسایلمو جمع کرد و موقع خداحافظی در گوش امیرمحمد گفتم :
- وقتی من نیستم یک لحظه هم از نازنین چشم برندار ، به مادر هم نگو ولی لحظه به لحظه زیر نظر بگیرش و اگه لازم شد بهش کمک کن !تو حالا دیگه برای خودت مردی شدی باید مواظب خواهرت باشی.
- چشم داداشش، شما خیالتون راحت باشه .
مادر با تعجب پرسید :
- پی شده که دو تا برادر درگوشی حرف می زنند!
- هیچی مادر حرفامون مردونه است .
از اون ها جدا شدم و در تمام راه دلشورۀ عجیبی داشتم که آرامش رو ازم گرفته بود . شب به تهران رسیدم و برای فردا هزارتا برنامه چیدم و صبح زود از خونه بیرون زدم .. به تمام دفاتری که برای کار فرم پر کرده بودم سرزدم ولی هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم ندادند و ظهر خسته و کوفته با یک ظرف ماست و مقداری نون سنگک دست از پا درازتر به خونه برگشتم و خورده و نخورده از خستگی خوابم برد . یک لحظه از خواب پریدم و فکر کردم ، یادم افتاد که باید به پدر احسان تسلیت می گفتم و از بس گرفتاری فکری در اطرافم بود این کار رو نکرده بودم . خیلی ناراحت شدم بعد به یاد نازنین افتادم و اتفاقاتی که تو این مدت کوتاه برایش افتاده بود ، تمام ماجراها مثل پردۀ سینما از جلوی چشمم گذشت و یک لحظه به این فکر افتادم که نکنه تا من نیستم بساط عروسی رو راه بندازن ! اون وقت دیگه هیچ کاری نمی شه کرد . بعد با خودم گفتم :
"نه !به این زودی امکان پذیر نیست ." شب شد و خواستم بخوابم ولی خوابم نبرد و دلشوره تمام وجودمو گرفته بود ، فردا صبح به دانشگاه رفتم و استاد که مدتی بود منو سر کلاس نمی دید بعد از کلاس صدام کرد و گفت :
- آقای احمدی اتفاقی براتون افتاده ؟
- نه استاد ، چه طور مگه ؟
- معمولاً ترم یک همۀ دانشجوها سر کلاس حاضر میشن ولی شما با این که از دانشجوهای فعال و درسخوان کلاس هستید چند جلسه غیبت داشتید ، امیدوارم اتفاق خاصی براتون نیفتاده باشه .
- ممنونم که به فکر من هستید ، نگران نباشید ، خودم از پس مشکلات برمیام .
- به هر جهت اگر از دست من کاری برمی آید خوشحال می شم کمکتون کنم .
- متشکرم .
استاد حرف می زد و من جای دیگه ای بودم . فکرم آنقدر خراب و آشفته بود که آروم و قرار نداشتم و حس کردم دانشگاه رفتنم فقط یک وقت تلف کردنه بنابراین با عجله به خونه آمدم و کتاب هامو گذاشتم و تصمیم گرفتم به ده برگردم . مینی بوس با سرعت کم و حرکت آهسته اعصابمو خورد کرد ، عجیبه که همیشه طول این راه رو خواب بودم و مسیر به نظرم طولانی نیومد ولی اون روز با هیجان و دلشورۀ عجیبی که داشتم راه به نظرم فرسنگ ها طولانی تر می رسید . بالاخره به ده رسیدم و پیاده شدم و این دفعه حتی ساک هم نداشتم ، توی راه باغ فکر میکردم الان به مادرم چه جوابی بدم و بگم برای چی دیشب رفته و امروز برگشتم ولی این مسئله اصلا مهم نبود . من فقط به این فکر میکردم که در اولین لحظه نازنین رو ببینم و خیالم راحت بشه . از در باغ که باز بود تو رفتم و حس کردم سکوت عجیبی همه جارو گرفته و انگار هیچ کس توی باغ نیست . نه صدایی از منزل دایی و نه از خونۀ خودمون میومد . به خونمون نزدیک شدم هیچ کس اونجا نبود ، نشستم و صبر کردم تا مادر بیاد.یک ساعت گذشت و اون نیومد ، به طرف منزل دایی رفتم ، اونجا هم کسی نبود . حتی رعیت ها هم نبو.دند . به اصطبل سر زدم و با تعجب دیدم اسبم نیست و ضمناً سه چهارتا از اسب های دایی همنبود . ترس تمام وجودمو گرفت . آهسته به طرف پنجرۀ اتاق نازنین رفتم ، شیشۀ اتاق شکسته بود و پرده ها کشیده شده و داخل اتاق معلوم نبود . آهسته پرده رو کنار زدم و با تعجب سفرۀ عقد روی زمین چیده شده را دیم یک قرآن نیمه باز وسط سفره بود و شمع های آب شده ای که سطح سینی رو از خودشون پر کرده بودند . اتاق پر بوداز شیشۀ خرد شده . قسمتی از شیشۀ پنجره خونی بود . قلبم از جا کنده شد نمی دونستم چی شده یک لحظه حس کردم اصلاً فکرم کار نمی کنه . نمی دونستم باید کجا برم و چیکار کنم ، با عجله خودمو به باغ احسان خدابیامرز رسوندم . مادربزرگش با لباس مشکی و قیافه ای افسرده گوشهۀ اتاقش نشسته بود و تا منو دید انگار که کسی رو نمی بینه هیچ حرکتی به خود نداد .
جلو رفتم و سلام کردم باز هم صدایی از اون نشنیدم و بهش گفتم :
- مادر ، تنهایی ؟ منو می شناسی ؟
نگاهی غم انگیز به من کرد و باز هم چیزی نگفت ، حس کردم شاید فراموشی گرفته ، داشتم دیوونه می شدم ، و با التماس پرسیدم :
- مادر باغ بغلی چی شده ؟ هیچ کس اونجا نیست ، شما می دونی کجا هستن ؟
- عروس فراری ... عروس فراری ...
وقتی این حرف رو زد قلبم از جا کنده شد و با عجله از اونجا بیرون اومدم و به منزل خودمون رفتم ، هنوز هیچ کس برنگشته بود . شروع کردم به قدم زدن و هر لحظه می گذشت قدم هام تندتر می شد ، ظهر شده بود و هنوز هیچ کس نیومده بود ، به آشپزخونه رفتم و دیدم مادرم هیچ غذایی درست نگرده . یه دفعه به یاد امیرمحمد افتادم و فکر کردم اون حتماً مدرسه هست از باغ تا مدرسۀ اامیرمحمد دویدم وقتی می خواستم وارد مدرسه بشم اول ایستادم و نفس تازه کردم بعد خاک های لباس و کفشم رو تکوندم و وارد دفتر شدم . آقای مدیر جلوی پام ایستاد و از وضع دانشگاه و تهران پرسید و من از حواس پرتی نفهمیدم چه جوابی به اون دادم و اون که خودش متوجۀ آشفتگی من شده بود گفت :
- ببخشید مثل این که عجله دارید !چش ده ؟ اتفاقی افتاده ؟
- امیرمحمد ، می خواستم بدونم امروز مدرسه اومده یا نه !من الان از تهران اومدم و مادرم نیست و کلید هم ندارم اگر میشه ممکنه صداش کنین !
- اشکالی نداره شما بفرمایید بشینید تا من بگم صداش کنند .
تا امیرمحمد اومد و من دیدمش دلم هزار راه رفت و وقتی دیرمش از قیافۀ ناراحتش بند دلم پاره شد و سراسیمه از جا بلند شدم و به آقای مدیر گفتم :
- من دیگه مزاحم شما نمی شم میرم تو حیاط با امیرمحمد صحبت کنم .
امیرمحمد به بغض دیدن من گریه کرد و گفت :
- داداش خوب شد اومدی !
- قرار بئود تو مرد باشی ، برای چی گریه می کنی ؟ بگو چی شده ؟
- داداش نازنین فرار کرد !
- فرار کرده ! کجا رفته ؟ درست حرف بزن همه چیز رو مو به مو تعریف کن
- دیروز همان طور که شما گفتید یواشکی رفتم در پنجرۀ اتاق نازنین و دیدم زن دایی داره باهاش حرف میزنه و می گه " امشب عروسیته ادا در نیاری ها ، آبرومونو بردی حالا خدا رو شکر که نامزدت دوباره تو رو خواسته و آن قدر عاشقته که حاضر شده با این گندی که بالا آوردی باز هم باهات عروسی کنه ، حالا مثل دخترای خوب حاضر شو می خوایم بریم حموم ."
نازنین گریه کرد و جیغ کشید و گفت :
- من زن قاتل نمی شم ! شماها می خواین منو به کشتن بدین .
زن دایی گفت :
- هیس ، اگه بابات بفهمه سرتو می بره .
- برای این که اون پسره نیست و شرش از اینجا کنده تا اون نیست باید این کار انجام بشه وگرنه خون و خونریزی به پا میشه .
نازنین به پای مادرش افتاد و گفت :
- مادر ، تو رو خدا ، تو که انقدر سنگ دل نبودی ، نگذار منو به مجید بدن ، من نمی تونم زن اون بشم .
بعد زن دایی توی صورتش سیلی محکمی زد و گفت :
- دختره بی همه چیز نکنه بند و آب دادی ؟
نازنین با گریه گفت :
تا آخر صفحه 85
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)