نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 19

    غیر از این که تو ملکی که مال خودمون بوده داریم زندگی می کنیم !فقط من مدیون اون هستم بابت این که گذاشت درس بخونم ، همین !بقیۀ زحمت ها رو خودم کشیدم ، حالا هم کاری به ایم کارا ندارم ، هر چی می خواد بشه ، اصلا بذار همه بگن من نمک به حروم هستم ، بهتر از اینه که نازنین بدبخت بشه .
    - علیرضا ، چه فکری تو سرته !می شه من هم بدونم ؟ یه دفعه آروم شدی نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه هست !
    - نه مادر !راستش خسته شدم ، من همین امروز برمی گردم تهران ، کلی از درس هام عقب افتادم به خاطر مشکلات مسخرۀ این فامیل .
    - چه بهتر ، برو و به درسات برس ، نازنین هم سرنوشتش این بوده و کسی نمی تونه با خواست خدا بجنگنه ، خودش هم تقصیر داره اگر این کارها رو نکرده بود حالا با فشار شوهرش نمی دادند . از این گذشته اون با مجید نامزد بوده ، خودت که می دونی ! بالاخره باید این اتفاق می افتاد تو چرا سنگ به سینه می زنی ؟
    - خب ، دیگه سنگ به سینه نمی زنم ، چشم مادرجون هر چی شما بگین ، حالا لطفاً وسایل منو جمع کنین ، می خوام برم .
    - حالا زیاد هم عجله نکن ، صبر کن فردا صبح برو .
    - نه ، خیلی کار عقب افتاده دارم ، چنر جا باید برم و فرم برای کار پر کنم ، حتماً فردا صبح باید تهران باشم پس بهتره که همین الان تا شب نشده حرکت کنم .
    مادر وسایلمو جمع کرد و موقع خداحافظی در گوش امیرمحمد گفتم :
    - وقتی من نیستم یک لحظه هم از نازنین چشم برندار ، به مادر هم نگو ولی لحظه به لحظه زیر نظر بگیرش و اگه لازم شد بهش کمک کن !تو حالا دیگه برای خودت مردی شدی باید مواظب خواهرت باشی.
    - چشم داداشش، شما خیالتون راحت باشه .
    مادر با تعجب پرسید :
    - پی شده که دو تا برادر درگوشی حرف می زنند!
    - هیچی مادر حرفامون مردونه است .
    از اون ها جدا شدم و در تمام راه دلشورۀ عجیبی داشتم که آرامش رو ازم گرفته بود . شب به تهران رسیدم و برای فردا هزارتا برنامه چیدم و صبح زود از خونه بیرون زدم .. به تمام دفاتری که برای کار فرم پر کرده بودم سرزدم ولی هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم ندادند و ظهر خسته و کوفته با یک ظرف ماست و مقداری نون سنگک دست از پا درازتر به خونه برگشتم و خورده و نخورده از خستگی خوابم برد . یک لحظه از خواب پریدم و فکر کردم ، یادم افتاد که باید به پدر احسان تسلیت می گفتم و از بس گرفتاری فکری در اطرافم بود این کار رو نکرده بودم . خیلی ناراحت شدم بعد به یاد نازنین افتادم و اتفاقاتی که تو این مدت کوتاه برایش افتاده بود ، تمام ماجراها مثل پردۀ سینما از جلوی چشمم گذشت و یک لحظه به این فکر افتادم که نکنه تا من نیستم بساط عروسی رو راه بندازن ! اون وقت دیگه هیچ کاری نمی شه کرد . بعد با خودم گفتم :
    "نه !به این زودی امکان پذیر نیست ." شب شد و خواستم بخوابم ولی خوابم نبرد و دلشوره تمام وجودمو گرفته بود ، فردا صبح به دانشگاه رفتم و استاد که مدتی بود منو سر کلاس نمی دید بعد از کلاس صدام کرد و گفت :
    - آقای احمدی اتفاقی براتون افتاده ؟
    - نه استاد ، چه طور مگه ؟
    - معمولاً ترم یک همۀ دانشجوها سر کلاس حاضر میشن ولی شما با این که از دانشجوهای فعال و درسخوان کلاس هستید چند جلسه غیبت داشتید ، امیدوارم اتفاق خاصی براتون نیفتاده باشه .
    - ممنونم که به فکر من هستید ، نگران نباشید ، خودم از پس مشکلات برمیام .
    - به هر جهت اگر از دست من کاری برمی آید خوشحال می شم کمکتون کنم .
    - متشکرم .
    استاد حرف می زد و من جای دیگه ای بودم . فکرم آنقدر خراب و آشفته بود که آروم و قرار نداشتم و حس کردم دانشگاه رفتنم فقط یک وقت تلف کردنه بنابراین با عجله به خونه آمدم و کتاب هامو گذاشتم و تصمیم گرفتم به ده برگردم . مینی بوس با سرعت کم و حرکت آهسته اعصابمو خورد کرد ، عجیبه که همیشه طول این راه رو خواب بودم و مسیر به نظرم طولانی نیومد ولی اون روز با هیجان و دلشورۀ عجیبی که داشتم راه به نظرم فرسنگ ها طولانی تر می رسید . بالاخره به ده رسیدم و پیاده شدم و این دفعه حتی ساک هم نداشتم ، توی راه باغ فکر میکردم الان به مادرم چه جوابی بدم و بگم برای چی دیشب رفته و امروز برگشتم ولی این مسئله اصلا مهم نبود . من فقط به این فکر میکردم که در اولین لحظه نازنین رو ببینم و خیالم راحت بشه . از در باغ که باز بود تو رفتم و حس کردم سکوت عجیبی همه جارو گرفته و انگار هیچ کس توی باغ نیست . نه صدایی از منزل دایی و نه از خونۀ خودمون میومد . به خونمون نزدیک شدم هیچ کس اونجا نبود ، نشستم و صبر کردم تا مادر بیاد.یک ساعت گذشت و اون نیومد ، به طرف منزل دایی رفتم ، اونجا هم کسی نبود . حتی رعیت ها هم نبو.دند . به اصطبل سر زدم و با تعجب دیدم اسبم نیست و ضمناً سه چهارتا از اسب های دایی همنبود . ترس تمام وجودمو گرفت . آهسته به طرف پنجرۀ اتاق نازنین رفتم ، شیشۀ اتاق شکسته بود و پرده ها کشیده شده و داخل اتاق معلوم نبود . آهسته پرده رو کنار زدم و با تعجب سفرۀ عقد روی زمین چیده شده را دیم یک قرآن نیمه باز وسط سفره بود و شمع های آب شده ای که سطح سینی رو از خودشون پر کرده بودند . اتاق پر بوداز شیشۀ خرد شده . قسمتی از شیشۀ پنجره خونی بود . قلبم از جا کنده شد نمی دونستم چی شده یک لحظه حس کردم اصلاً فکرم کار نمی کنه . نمی دونستم باید کجا برم و چیکار کنم ، با عجله خودمو به باغ احسان خدابیامرز رسوندم . مادربزرگش با لباس مشکی و قیافه ای افسرده گوشهۀ اتاقش نشسته بود و تا منو دید انگار که کسی رو نمی بینه هیچ حرکتی به خود نداد .
    جلو رفتم و سلام کردم باز هم صدایی از اون نشنیدم و بهش گفتم :
    - مادر ، تنهایی ؟ منو می شناسی ؟
    نگاهی غم انگیز به من کرد و باز هم چیزی نگفت ، حس کردم شاید فراموشی گرفته ، داشتم دیوونه می شدم ، و با التماس پرسیدم :
    - مادر باغ بغلی چی شده ؟ هیچ کس اونجا نیست ، شما می دونی کجا هستن ؟
    - عروس فراری ... عروس فراری ...
    وقتی این حرف رو زد قلبم از جا کنده شد و با عجله از اونجا بیرون اومدم و به منزل خودمون رفتم ، هنوز هیچ کس برنگشته بود . شروع کردم به قدم زدن و هر لحظه می گذشت قدم هام تندتر می شد ، ظهر شده بود و هنوز هیچ کس نیومده بود ، به آشپزخونه رفتم و دیدم مادرم هیچ غذایی درست نگرده . یه دفعه به یاد امیرمحمد افتادم و فکر کردم اون حتماً مدرسه هست از باغ تا مدرسۀ اامیرمحمد دویدم وقتی می خواستم وارد مدرسه بشم اول ایستادم و نفس تازه کردم بعد خاک های لباس و کفشم رو تکوندم و وارد دفتر شدم . آقای مدیر جلوی پام ایستاد و از وضع دانشگاه و تهران پرسید و من از حواس پرتی نفهمیدم چه جوابی به اون دادم و اون که خودش متوجۀ آشفتگی من شده بود گفت :
    - ببخشید مثل این که عجله دارید !چش ده ؟ اتفاقی افتاده ؟
    - امیرمحمد ، می خواستم بدونم امروز مدرسه اومده یا نه !من الان از تهران اومدم و مادرم نیست و کلید هم ندارم اگر میشه ممکنه صداش کنین !
    - اشکالی نداره شما بفرمایید بشینید تا من بگم صداش کنند .
    تا امیرمحمد اومد و من دیدمش دلم هزار راه رفت و وقتی دیرمش از قیافۀ ناراحتش بند دلم پاره شد و سراسیمه از جا بلند شدم و به آقای مدیر گفتم :
    - من دیگه مزاحم شما نمی شم میرم تو حیاط با امیرمحمد صحبت کنم .
    امیرمحمد به بغض دیدن من گریه کرد و گفت :
    - داداش خوب شد اومدی !
    - قرار بئود تو مرد باشی ، برای چی گریه می کنی ؟ بگو چی شده ؟
    - داداش نازنین فرار کرد !
    - فرار کرده ! کجا رفته ؟ درست حرف بزن همه چیز رو مو به مو تعریف کن
    - دیروز همان طور که شما گفتید یواشکی رفتم در پنجرۀ اتاق نازنین و دیدم زن دایی داره باهاش حرف میزنه و می گه " امشب عروسیته ادا در نیاری ها ، آبرومونو بردی حالا خدا رو شکر که نامزدت دوباره تو رو خواسته و آن قدر عاشقته که حاضر شده با این گندی که بالا آوردی باز هم باهات عروسی کنه ، حالا مثل دخترای خوب حاضر شو می خوایم بریم حموم ."
    نازنین گریه کرد و جیغ کشید و گفت :
    - من زن قاتل نمی شم ! شماها می خواین منو به کشتن بدین .
    زن دایی گفت :
    - هیس ، اگه بابات بفهمه سرتو می بره .
    - برای این که اون پسره نیست و شرش از اینجا کنده تا اون نیست باید این کار انجام بشه وگرنه خون و خونریزی به پا میشه .
    نازنین به پای مادرش افتاد و گفت :
    - مادر ، تو رو خدا ، تو که انقدر سنگ دل نبودی ، نگذار منو به مجید بدن ، من نمی تونم زن اون بشم .
    بعد زن دایی توی صورتش سیلی محکمی زد و گفت :
    - دختره بی همه چیز نکنه بند و آب دادی ؟
    نازنین با گریه گفت :

    تا آخر صفحه 85


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/