قسمت 9
- موفق باشی!
- راستی مادر ... حتماً از قول من به نازنین سلام برسون، دلم می خواست می تونستم قبل از رفتن ببینمش ولی ترجیح می دم این کارو نکنم.
- آره عزیزم، این طور بهتره، من سلامتو بهش می رسونم.
به تهران که رسیدم هوا تاریک شده بود. توی خیابان های شلوغ بی هدف راه رفتم و اونقدر قدم زدم که وقتی یک لحظه به ساعتم نگاه کردم از این همه کشی از خودم ناامید شدم فقط حس کردم خستگی کمکم می کنه شب راحت تر بخوابم ولی فکرم بیهوده بود چون تا دمدمه های صبح بیدار بودم. از یک طرف دلتنگی و تنهایی و دوری مادر و نازنین رنجم می داد و از طرف دیگه دلشوره ی نتیجه ی کنکور نمی گذاشت بخوابم.
بالاخره با صدای اذان صبح از رختخواب بیرون آمدم. هوا هنوز تاریک بود توی حیاط لحظه ای به آسمون نگاه کردم و ستاره های براق رو یکی یکی دنبال کردم تا به انبوهی از آنها که دور هم جمع بودند رسیدم فکر کردم چقدر تنهایی عذاب آور و با هم بودن زیباست. نقطه ای که ستاره ها در هم جمع بودند آسمون روشن تر به نظر می رسید، انگار اون نقطه از شادی خالصی برخوردار بود ولی یک ستاره ی تنها و درشت که همیشه اونو همه جا توی آسمون می دیدم، منو به یاد خودم انداخت که فکر کردم همیشه باید مثل اون تنها و بی کس باقی بمونم، بدون هیچ همدمی. یک لحظه به یاد نازنزن و مجید افتادم که اگر روزی با هم ازدواج کنند من حتماً می میرم و تحمل این شکست بزرگ رو ندارم. بی اختیار چشم هام پر از اشک شد. لب حوض خشکیده و خالی از آب نشستم سرمو بین دو دستم گرفتم و به حال خودم گریه کردم. اونجا تنها جایی بود که می تونستم ساعت ها عقده های دلمو خالی کنم و هیچکس ازم نپرسه چته!
یک لحظه تصمیم گرفتم مجید رو بکشم ولی هر چه فکر کردم دیدم این کار اثری به حال من نداره چون به هر جهت نمی تونستم نازنین رو به دست بیارم. بالاخره از جام بلند شدم، صورتمو شستم و وضو گرفتم و بعد از خوندن نماز صبح از خونه خارج شدم. دوباره راه رفتن توی خیابون های تهران و فکر کردن به آینده ی نامعلوم که خودم نمی دونستم چرا باید آنقدر نگرانش باشم شروع شد.
به چایخانه ای ریدم و صبحانه خوردم و بعد دوباره حرکت کردم. آنقدر توی خیابون ها پرسه زدم که کم کم حس کردم پاهام قدرت راه رفتن ندارند. به اطرافم نگاه کردم و پارک نسبتاً خلوتی دیدم و به دنبال پیدا کردن یک نیمکت خالی لحظاتی چند به جستجو پرداختم. بالاخره گوشه ای خلوت، یک صندلی پیدا کرده و خودمو روش ولو کردم. چشم هام از خستگی و بی خوابی شب گذشته سیاهی می رفت. پلک هامو روی هم گذاشتم و لحظه ای احساس کردم دلم می خواست یک پرنده باشم و به هر جا که دلم می خواد پرواز کنم.
اون قدر توی این حس غرق شدم که نفهمیدم ساعت ها به همون حالت و در بی خبری از محیط اطرافم هستم. یک لحظه صدای ازدحام مردم منو به خودم آورد. چشم هامو باز کردم و با تعجب دیدم اطرافم پر از جوانهایی که روزنامه دستشونه و همگی مشغول پیدا کردن اسمشون هستند. سراسیمه به طرف جمعی از اونها که روی نیمکت نزدیک میز نشسته بودند رفتم و سوال کردم:
- روزنامه فروشی این نزدیکی ها کجاست؟
- آقا روزنامه به سختی گی رمیاد. اول اسمتون چیه! ما روزنامه ها رو داریم می تونیم به شما هم بدیم!
- ممنونم. متشکر می شم. اسم من علیرضا احمدیِ.
- پس الف هستین، بفرمایین توی این قسمت بگردین. انشاءالله اسمتون هست و شیرینی می خوریم!
روزنامه رو گرفتم و بعد از تشکر به دنبال اسمم گشتم. قلبم به شدت می طپید و انگار داشت از گلوم بیرون می اومد. یک عالمه احمدی با اسم پدرهای مختلف بود. شماره کارتمو از جیبم درآوردم و به دنبال اون صفحات روزنامه رو با نگرانی گشتم. یک لحظه اسممو پیدا کرده و نزدیک بود از خوشحالی غش کنم و فریادم باعث شد که جوان های اطرافم به طرفم بیان و هم بپرسند:
- چی قبلو شدین آقا؟ مبارکِ.
- متشکرم بچه ها ... خوشبختانه قبول شدم و از خوشحالی نمی دونم باید چه کار کنم!
- خوش به حالتون، ما بهتون می گیم، زود برین یک جعبه شیرینی بخرین و ببرین منزل! راستی چی قبول شدین؟
- فکر می کنم مهندسی صنایع ...
- به به ...عالیه ... تبریک می گیم، کاشکی ما هم قبول می شدیم!
- شماها هیچ کدوم قبول نشدین!
- تقصیر خودمونه ... ما هیچ کدوم درس حسابی نخوندیم، نباید هم قبول می شدیم ولی خب گفتیم تیری در تاریکی بیندازیم و شرکت کنیم شاید شانسی قبول بشیم!
انگار صداشونو نمی شنیدم ولی نگاهم به نگاهشون بود و دلم نمی خواست فکر کنند که به حرف هاشون اهمیت نمی دم. بالاخره باهاشون دست دادم و خداحافظی کردم و با خوشحالی غیر قابل وصف به خونه برگشتم و ساکمو برداشته و بدون خوردن غذا به طرف ده حرکت کردم. دلم می خواست هر چه زودتر خبر قبول شدنمو به مادرم و بعد به نازنین و احسان بدم چون می دونستم این مسأله فقط برای اونها اهمیت داره و بس. من هیچ کس دیگه رو جز اونا نداشتم. ماشین حرکت کرد و من از شدت خستگی خوابم برد و یک لحظه چشم هامو باز کرده و دیدم به ده نزدیک شده و تقریباً سه چهار ساعتی خوابیده و از دنیا بی خبر بودم و چند لحظه ی خوبی بود اون لحظات که به حالتی عجیب و گردنی کج خوابم برده بود. چشم هامو مالیدم و توی صندلیم جا به جا شدم و به راننده گفتم باید پیاده بشم. راننده توقف کرد و من با گیجی خاصی ساکمو برداشته و پیاده شدم و به طرف باغ حرت کردم. هر چه به باغ نزدیک تر می شدم هیجانم بیشتر می شد تا بالاخره رسیدم و مادر با صدای پای من خودشو به چهارچوب در رسوند و پرسید:
- علیرضا ... تویی؟ چه زود برگشتی! شیری یا روباه!
- آخه مادر ... یادم رفت شیرینی بخرم. منو ببخش خبر خوش دارم مژده بده!
مادر فریادی زد و منو در آغوش گرفت و سر و صورتمو غرق در بوسه کرد و همچنان که اشک هاش سرازیر و صورتمو خیس کرده بود قربون صدقه م می رفت و می گفت:
- ماشاءاله ... تبریک می گم پسرم، خدا رو شکر.
از صدای شادی مادر و فریادش امیرمحمد به طرفم اومد و سلام کرد و تبریک گفت و بعد از چند لحظه نازنین و زن دایی رو که به سرعت به طرف ما می اومدند دیدم و از دیدن نازنین آنقدر خوشحال شدم که دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش. نازنین تا چند قدمی من که رسید ایستاد و با چشم های براق و زیبایش نگاهی به من کرد و گفت:
- می دونستم قبول می شی. تبریک می گم.
زن دایی با شادی تبریک گفت و مادرم رو بوسید و گفت:
- انشاءاله به سلامتی، انشاءاله روز دامادیشو ببینی.
از شنیدن این حرف بی اختیار به طرف نازنین برگشتم و با تعجب دیدم اون هم داره منو نگاه می کنه، یک لحظه سکوتی بین ما برقرار شد و من و اون غرق در چشم های همدیگه شدیم که مادرم صدام کرد و گفت:
- علیرضا ... حواست کجاست؟ تعارف کن زن دائیت بیاد تو خودت هم دست هاتو بشور بیا توی خونه، اینجا بده همه وایسادن، بفرمایین، نازنین جان شما هم بفرمایین تو.
نازنین به من نزدیک شد و ساک لباس هامو از دستم گرفت و به آهستگی گفت:
- خسته نباشی عزیز دلم!
یک لحظه حس کردم زیر نگاه های گرم و صمیمانه ی نازنین آب شدم. به طرف حوض رفتم و صورت و دست هامو شستم و بعد برگشتم تا به اتاقم برم که دیدم نازنین با حوله بالای سرم ایستاده و لبخندزنان گفت:
- حالا می خوای از اینجا بری؟
- می رم ولی ... دلم اینجا می مونه!
- راستی ! قربون دلت برم، پیش کی می مونه؟
لحظه ای سکوت کردم و فقط با نگاه بهش جواب دادم ولی مثل اینکه اون جوابمو نگرفت چون دوباره پرسید:
- نمی خوای به من بگی! عیبی نداره، ولی من هر چی تو دلم باشه به تو می گم.
مادر از پنجره ی اتاق صدام کرد و گفت:
- علیرضا ... چرا نمی آی تو!
- الان میام مادرم.
نازنین به طرف اتاق رفت و من پشت سرش حرکت کردم و هزاران بار اندام ظریف و قشنگشو تحسین کردم و لب هام هم چنان در سکوت و مهر زده و دلم پر از عشق و محبت اون، به دنبالش تا در اتاق رفتم، موقعی که به در اتاق رسید برگشت و گفت:
- نگفتی چی قبول شدی!
- مهندسی صنایع!
- من که سر در نمی آرم ولی حتماً رشته ی خوبیه! درد و بلات بخوره توی سر رسول و مجید!
زن دایی آهسته زد توی صورتش و در حالی که لپ خودشو وشگون می گرفت گفت:
* * * تا پایان صفحه 45 * * *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)