23
قسمت اول
شهریار داخل اتاق پیمان شد و او را دید که روی تخت دراز کشیده بود . در را بست و گفت : « هیچ معلومه داری چی کار میکنی ؟ این چه رفتاریه که داری ؟ همه شک کردن که خبری شده . »
پیمان در جایش نیم خیز شد و گفت : « من ؟! مگه چی کار کردم ؟»
شهریار طلبکارانه گفت : « هیچی . نه به اینکه روزهای اول مدام حرف میزدی و مسخره بازی در می آوردی و نه به اینکه ساکتی و غذا نمیخوری و مدام توی اتاقتی . نمیگی در موردت چه فکری میکنن . »
« اگه تو راه نمی افتادی دنبالم و به اتاقم نمی اومدی فکری نمیکردن . »
« اشتباه به فرکتون رسیده . من راه نیفتادم بیام . منو فرستادن تا ببینم جنابعالی چه مرگتونه ؟ حالا بگو این اداها واسه چیه ؟ چرا درست مثل بچه ادم رفتار نمیکنی . نمیگم مثل قبل باش ، ولی دست کم خودت رو جمع و جور کن . »
« نمیتونم ... دست از سرم بردار . اون چیزی رو که میخواستی صاحب شدی . دیگه به من چی کار داری ؟ بذار به درد خودم بمیرم . » و دوباره دراز کشید و روانداز را تا بالای سرش کشید .
شهریار عصبانی روانداز را کشید و گفت : « دارم باهات حرف میزنم . پس پاشو و درست گوش کن . »
پیمان با بیمیلی بلند شد و نشست و نگاهش را به او دوخت که با آشفتگی دور اتاق راه میرفت . عاقبت آرام گرفت و گفت : « چطور میگی دست از سرت بردارم . این غائله رو خودت درست کردی ... خودت رو بگذار جای من ... توی یه شب تاریک ، اونم نصف شب ، رفتی یه جای دنج و داری مخ نامزد منو میزنی و میخوای من که از راه رسیدم برات دست هم بزنم ؟ »
« تو که تا تونستی منو کوبوندی . دیگه چی میگی ؟ من هم که پیش اون حسابی ضایع شدم . دیگه هم نه من اونو نگاه میکنم و نه اون چشم دیدن منو داره . پام رو هم که از این قضیه کشیدم بیرون ... دیگه چی کار کنم تا حضرت آقا راضی بشن ؟ »
« چطور جرات میکنی این حرفو بزنی ؟ به خاطر کاری که کردی حقت بود صورتت رو از ریخت بندازم . این قدر کتک برات کم بود . اگه من نمیرسیدم معلوم نبود تو چه نقشه های پلیدی تو سرت بود که تنجامشون میدادی . »
« تو هم یه چیزی میگی ؟ من فقط داشتم باهاش حرف میزدم . تو هم زیادی شلوغش میکنی . »
« با اون زهرماری که خورده بودی ممکن بود هر کار دیگه ای هم بکنی . »
پیمان با تعجب گفت : « کدوم زهرماری ؟! من چیزی نخورده بودم . موقع اومدن یادم رفته بود افترشیو رو تو ساکم بذارم . ریشم رو که اصلاح کردم دیدم داره جوش میزنه ، از این خدمتکاره ... اسمش چیه ؟ عزیز ... یه کم الکل گرفتم و به صورتم مالیدم . »
« به هر حال این باعث شد هم من و هم اون فکر کنیم تو مشروب خوردی . اگر چه بد هم نشد ، دست کم ذهنش نسبت به تو خراب شد و دیگه بهت اعتماد نمیکنه . »
پیمان با طعنه گفت : « آره برای تو که بد نشد . از هر آب گل آلودی ماهی میگیری . »
« من از آب گل آلود ماهی نمیگیرم . همه اینها تقصیر تو بود ؟ پاتو از گلیمت اون ور تر گذاشتی . اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟ فراموش کردی ؟ قراره م باهاش ازدواج کنم نه تو ... چرا بهش نزدیک شدی ؟ تو این حق رو نداشتی . چطور به خودت اجازه دادی سعی کنی اونو به خودت علاقمند کنی ، وقتی قرار بود اون زن من بشه ؟ باز خوب شد اون شب نم شما رو دیدم وگرنه از نقشه ات بی خبر میموندم و یه وقتی میفهمیدم که کار از کار گذشته بود . »
« هیچ نقشه ای در کار نبود . من سعی نکردم اونو به خودم علاقمند کنم . اینو صد بار بهت گفتم ، بازم میگم . من دوستش داشتم ... راست میگم ، بهش علاقمند شده بودم . فکر میکنم علاقه متقابل بود . »
« برای من اراجیف نباف . اگه یه بار دیگه این حرفها رو از دهنت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . چطور جرات میکنی بگی به اون علاقمندی ؟ بعد ساکت شد و آرام تر ادامه داد : « ببین ، دست از سر اون بردار در عوض من قول میدم تو به سهمت برسی . بخوای یا نخوای پدربزرگ خواسته اون با من ازدواج کنه . میتونم چیزی بهت ندم ، ولی سهمم رو میدم تا بری و دیگه این طرفها پیدات نشه . برای من سهم مهم نیست . مهم اینه که تو شر خودت رو از سر من کم کنی همین . »
« من اشتباهی انجام دادم تو هم بل گرفتی . من بازی رو باختم . میدونم هر چی هم واسش توضیح بدم فایده نداره . من منظور بدی نداشتم . اما اونو ترسوندم و نسبت به خودم بی اعتماد کردم . از این به بعد هم بقیه اش مهم نیست . سهمت رو هم برای خودت نگه دار . نمیگم به پول احتیاج ندارم یا نمیخوام ادای آدمهای با معرفت رو در بیارم . میدونم احمقانه ست ، ولی نمیخوام بیشتر از خودم بدم بیاد . من از چیزی گذشتم که خیلی بیشتر از این چیزی که میخوای بهم بدی برام ارزش داشت . حالا هم تحمل میکنم تا این جریان تموم بشه و من زودتر برم و همه چیز رو با دوری از اون فراموش کنم . بیشتر هم نمیتونم ادا دربیارم . اگه مثل قبل خنده به لبهام نمی آد گناه من نیست . دیگه شادی توی دلم نمونده . » بعد با تمسخر اضافه کرد : « متاسفم که هنرپیشه خوبی نیستم . »
شهریار سکوت کرده بود و با سکوتش به او شجاعت داد . این بود که ادامه داد : « تو تا حالا چیزی درمورد علاقه ت به اون به زبون نیاوردی . با این حال من میدونم که تو هم اسیرش شدی ... نمیدونم کدوممون بیشتر بهش علاقمند شدیم ، ولی اینو میدونم من عاشقشم . »
شهریار از این حر او یکه خورد . چطور پیمان فکر میکرد او عاشق رزا شده است مگر از حرکاتش چیزی هویدا بود . لبش را گاز گرفت و شنید که او گفت : « از همون روز و لحظه اول که دیدمش بهش علاقمند شدم . عصبانی نشو ... من از زندگی اون کنار میرم ، ولی هیچ وقت خودم رو نمیبخشم . انصاف این بود که میگذاشتیم خودش تصمیم بگیره کدوممون رو انتخاب کنه . »
شهریار قاطعانه گفت : « بی خود دلت رو به این حرفها خوش نکن . اون هیچ وقت تو رو دوست نداشته ، فقط میخواست باهات حرف بزنه . تو کنجکاوی اونو تحریک کرده بودی . فقط همین . »
پیمان با نگاهی لرزان و متعجب پرسید : « تو دروغ میگی . خودش اینو بهت گفت ؟ کی ؟ چه وقت ؟ به من بگو . »
شهریار دلش میخواست دروغ بگوید ، ولی این کار را نکرد . در عوض همان طور که قصد خروج از اتاق را داشت گفت : « اون نگفت ، ولی من با همه وجودم این رو حس کردم . »
از اتاق بیرون رفت . نمیخواست ادامه حرفهای او را بشنود . از اینکه پیمان خلاف این خرف را ثابت کند هراس داشت و نمیتوانست حتی به آن دلیلها گوش کند . شهریار همان جا ، در راهرویی که اتاقهای سمت راست طبقه پایین را از سرسرا جدا نگه میداشت ، ایستاد و با حالتی عصبی چشمانش را بست و دندانهایش را بهم فشرد .
پیمان از شنیدن جمله آخر او در اندوه فرو رفت . با اینکه بارها و بارها شهریار و رزا را در کنار هم در نظر آورده بود ، اما شنیدن این جمله او را به عصبانیت کشاند . طوری که تمام حرصش را بر سر تخت و بالشش خالی کرد و فریاد زد : « لعنتی ... لعنتی ... لعنتی دروغگو . »
شهریار همانطور که دندانهایش را به هم میفشرد صدای او را از اتاق شنید . خودش هم میخواست حرصش را سر چیزی خالی کند ، ولی خودش را آرام کرد و به جای اینکه نزد عمه مهرو برود و توضیحی از احوال پیمان به او بدهد دوباره برگشت از کنار اتاق پیمان و پیروز رد شد و به اتاق خودش رفت . نیاز شدیدی به استراحت داشت . دو عدد قرص بلعید و سعی کرد جلوی افکاری که بی اراده در ذهنش ردیف میشدند را بگیرد . ولی نتوانست . حرفهای پیمان چون برش شمشیری ذهنش را خراش داده بود . درست بود که او پیمان را وادار کرده بود از رزا دست بکشد ، ولی این را نمیخواست . چطور پیمان او را در کاری که انجام داده بود مقصر میدانست ؟ درصورتیکه تمام این مدت در آتش این عمل او میسوخت . شهریار در تمام مدتی که برای خرید همراه رزا بود متوجه نگاههای مسخ شده مردان فروشنده و عابرین بود که چگونه روی صورت او ثابت شده بود . هربار با ناراحتی به رزا نگریسته بود تا ببیند آیا او نیز متوجه نگاه آنان هست ؟ وقتی میدید او بی توجه به اطرافش در افکار خود غوطه ور است نفسی از سر راحتی میکشید ، حتی نمیتوانست نگاه مردان دیگر را به رزا تحمل کند ، چه رسد به اینکه کسی مانند پیمان را تحمل کند که به زبان آورده بود به او علاقمند است .
چقدر این دختر ساده و بی تکلف بود . شهریار در تمام طول مدت زندگیش با دختران زیادی آشنا شده بود ، ولی هیچ کدام چنین تاثیری در او نگذاشته بودند ، تاثیری که حسادت و هیجان افسار گسیخته را برایش به دنبال داشته باشد .
دستانش را با آشفتگی در موهایش فرو برد . به یاد آن شب افتاد که رزا را به اتاقش برده بود . با اندوه فکر کرد رزا درموردش چه فکر میکند ؟ لابد از او هم بیزار شده بود . از آن شب بارها و بارها خودش را نکوهش کرده بود . چطور نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد ؟ به خودش گفت : « احمق ... احمق . »
تا پایان صفحه 297