فصل 17
قسمت 2


رعنا مکث کرد و گفت: «نه؟ قهر واسه چی؟» بعد آرام و جدی گفت:«ولش کن اما یه چیزی ... هیچ وقت فکر نکن دوستت ندارم. قلب من یه لژیونه ... هر کسی اسمش توی اون ثبت بشه دیگه بیرون اومدنی نیست»
«پس من الان یکی از لژیونرهای قلبت هستم؟»
«البته عزیزم. خیلی خب ... من رفتم، تو هم زود بیا»
رزا زود خودش را به میز رساند. سالارخان باز هم سر میز حاضر نبود. او در طول صرف غذا ساکت بود و در واقع با غذایش بازی می کرد. حتی سخنان خنده دار عمه و پسرها هم نتوانست او را از لاک خودش بیرون بکشد. شهریار هم همین طور بود. ولی کمی بعد آنقدر عمه خانم او را به حرف گرفت که وضعیت فرق کرد. شنید که عمه خطاب به او چیزی گفت، ولی درست متوجه نشد.
پرسید: «بله؟ حواسم نبود. چی فرمودین؟» و نگاه پیمان را که بی شک متوجه حال او و شهریار شده بود احساس کرد.
عمه خانم دوباره گفت: «گفتم مثل اینکه اشتهایی به غذا نداری ... همیشه همین طوری یا به خاطر کسالتی که پیدا کردیه؟»
رزا مکث کرد. چه باید میگفت. ذهنش درگیر بود و هنوز هیچ پاسخی به ذهنش نیامده بود. قاشق و چنگالش را زمین گذاشت و گفت: «نمی دونم ... یعنی ... خب ...»
آهی کشید و ادامه داد:«می شه گفت من زیاد غذا نمی خورم و ...»
«ولی حالا باید بخوری. این چند روز احتیاج به انرژی بیشتری داری. نمی خوای که وسط مجلس ضعف کنی»
رزا از شرم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. سعی کرد خود را مشغول غذا خوردن نماید. عمه مهرو متوجه حالت او شد و به سرعت حرفش را عوض کرد.
«خب بچه ها، برنامه برای بعدازظهر چیه؟ برادرم همه مسئولیتها رو گردن من انداخته. از قرار من هم حق مخالفت ندارم. باید از حالا برنامه ریزی کنم، چون تا روز مراسم وقت زیادی نداریم» رو به شهریار ادامه داد: «خب، چه چیزهایی واسه عروسی خریدید؟»
شهریار که دیگر غذایش را به اتمام رسانده بود صندلی اش را عقب کشید و به سرعت خریدهایشان را نام برد.
عمه مهرو گفت: «حالا این خریدهاتون رو کجا گذاشتین؟»
«پدربزرگ اونا رو دید و بعد گفت تو اتاقم بذارمشون»
«خیلی خب. از قرار یه سری از چیزها رو نخریدین. برای تو هم باید خرید کنیم»
شهریار با بی تفاوتی گفت: «من که چیزی احتیاج ندارم، من ...»
عمه مهرو میان حرف او چشم و ابرویی نازک کرد و گفت: «وا، چه حرفها! پسرم هر چیزی اینجا رسم و رسومی داره. شما باید چیزهایی رو که برای یه داماد لازمه داشته باشی. اگه موافقی بعدازظهر برنامه بذاریم و بریم برای تو هم خرید کنیم؟»
«هر طور شما بفرمایید»
«خیلی خب رزا، تو چطور عزیزم؟»
رزا نگاه محچوبانه ای به عمه مهرو انداخت و موافقت خودش را اعلام کرد. عمه مهرو دستانش را با شعف به هم کوفت و گفت: «اگه ناهارتونو خوردین بیاین به من نشون بدین چی خریدین. امیدوارم آت و آشغال نخریده باشین»
شهریار او و رزا را به اتاقش هدایت کرد و وسایل را از داخل چمدان بیرون کشید و به عمه نشان داد. نگاه پرسشگرش را به او دوخت تا نظرش را بداند.
عمه با خنده گفت: «چه همه وسایل آرایش خریدین؟»
و خنده ای از ته دل سر داد. وقتی نگاه متعجب آن دو را دید گفت: «شما به یه سایه چشم و یه مداد می گین وسایل آرایش؟»
نیشگونی به شوخی از گونه رزا گرفت و گفت: «هرچند دختر ناز ما نیاز به هیچ بزک دوزکی نداره، ولی باید یه چیزهایی رو به این وسایل اضافه کنیم»
بعد آهسته خطاب به رزا گفت: «پس چرا لباس زیر نگرفتی دختر؟»
گونه های رزا از شرم گلگون شد و سرش را پایین انداخت. عمه مهرو حرفش را فرو خورد و گفت:«خیلی خب. مثل اینکه شما خیلی چیزها رو از قلم انداختین. خودم یه فهرست تهیه می کنم. تا شما حاضر بشین من هم آماده می شم»
با گفتن این حرف با سرعت از اتاق خارج شد. شهریار و رزا نگاهی به هم انداختند و بدون کلمه ای دنبال او راه افتادند. در ذهن هر شخص دیگری هم مانند آنها این اندیشه رسوخ می یافت که عمه مهرو بیش از آن دو برای عروسی شور و شوق نشان می دهد، شوری که از زن جاافتاده ای مانند او بعید به نظر می رسید.
مهرو با شادی که از خود بروز می داد سعی داشت دل دو جوان را که از بدو ورود متوجه سردی روابطشان شده بود گرم و به هم نزدیک نماید. زن، با تجربه ای به طول سالهای دراز عمرش با یک نگاه آنچه باید می دانست فهمید. حتی با برادرش در این زمینه صحبت کرد و علت رفتار آن دو را جویا شد. خواست بداند زور و اجباری در کار نباشد. نمی خواست در ازدواجی دخالت کند که دو طرف قضیه یا حتی یکی از آن دو تمایلی به صورت گرفتن آن نداشته باشند، اما برادرش با دلایل به ظاهر موجه او را مجاب کرد که شهریار مورد مناسبی برای ازدواج با رزاست و بهتر است این امر اگرچه اکنون بر خلاف میل هر دوشان باشد انجام پذیرد.
در ضمن سالار از او خواست تا آنجا که ممکن است به جای مادر هر دویشان عمل کند و در این مدت با فراست و کیاست انجام امور را به دست بگیرد. وقتی مهرو خواست مخالفت کند و از سنگینی بار این مسئولیت سخن بگوید سالار با نگاهی تلخ، بر خلاف میلش، او را از وضعیت نابسمان جسمی اش مطلع نمود و علت تعجیل در این ازدواج را برایش بازگو نمود.
مهرو با رنگی پریده و حالی دگرگون از او خواست به جای سر و سامان دادن به عروسی و ماندن در خانه به بیمارستان برود و خودش را معالجه کند، ولی سالار با گفتن اینکه ماندن او در بیمارستان توفیری به حال او نمی کند او را از ادامه سخنانش بازداشت. افزود که در حال حاضر سر و سامان دادن به عروسی را مهم ترین وظیفه خود می داند. بااین احوال مهرو قبول کرد نقش خود را بپذیرد به شرطی که برادرش خود را از التهابات دور کند و سراسر روز را در بستر به سر برد و استراحت نماید. اگرچه سالار هم بیشتر از این از دستش برنمی آمد و تمام توانش را برای روز عروسی جمع کرده بود.
سر آخر مهرو با لحنی دلداری دهنده به برادرش گفت که عمر دست خداست و تا مشیت او نباشد برگی از درخت نمی افتد و امیدوار است عمرش به دنیا باقی باشد و حتی بچه آن دو را هم با چشم ببیند.
این چیزی بود که زا قلب و ذهن آن زن می گذشت. با تمام این احوال که قلبش مالامال از اندوه برای برادر عزیزش بود سعی می کرد با مهارت نقش خودش را خوب بازی نماید و تا آنجا که می تواند در این مهم موفق گردد.
مهرو دو جوان را برای آماده شدن روانه اتاقهایشان کرد و خود هم به آشپزخانه رفت تا با همفکری شکوه فهرستی از وسایل مورد نیاز را فراهم آورد. وقتی صورت مورد نظر حاضر شد به سرعت مهیای رفتن شد. از آنجایی که مباشر اتومبیل را جهت پاره ای از تعمیرات بیرون برده بود با آژانس راهی خرید شدند.
شب هنگام که با دستی پر از خرید و شامی که از رستوران تهیه کرده بودند به آنجا بازگشتند حتی توان خوردن آنچه مهیا کرده بودند را هم نداشتند. با این تفاصیل سر میز شام به حرفهای پراکنده پیمان و پیروز که پدربزرگ را برای هواخوری بیرون از عمارت برده بودند و جریاناتی که اتفاق افتاده بود گوش سپردند و هرکدام به دلیلی از بقیه عذرخواهی کرده و میز شام را ترک کردند.
مهرو که می بایست گزارش کارها را برای برادرش بازگو می کرد به این بهانه برخاست و گفت: «خب بچه ها، من عذر می خوام که باید برم یه سری به سالار بزنم. امیدوارم نخوابیده باشه. هر چند با این چیزهایی که شما تعریف کردین فکر کنم این قدر خسته شده باشه که حالا خواب پادشاه هفتم رو می بینه. از شما هم متشکرم که امروز مواظبش بودین، خیلی ممنونم»


* * * تا پایان صفحه 209 * * *