فصل 13
قسمت 3


«نه، چرا چرند باشه ... قابل درکه» و خاطرنشان کرد: «باید خیلی زیبا باشه»
پیروز با نگاهی محو گفت: «خیلی ... خیلی ...»
رزا دلش می خواست بنشیند و به باقی حرفهای او گوش کند شاید چیزی دستگیرش شود، ولی باید میز را ترک می کرد. هیچ بهانه ای برای ماندن نداشت. برخاست با انگیزه ای ناگهانی رو به شهریار گفت:«ممنون از شام خوشمزه ای که گرفتین»
شهریار به احترام او از جا برخاست و به جای هر جوابی نیم تعظیمی کرد که در واقع فقط سرش با این کار تکان خورد. رزا در همان حال نگاه پرنفوذ و دلخور پیمان را احساس کرد. بی آنکه جرأت نگاه کردن به او را داشته باشد خطاب به همه شب بخیر گفت و بدون درنگ راه افتاد. خسته بود و حسابی خوابش می آمد. به علاوه روز پرهیجانی را پشت سر گذاشته بود. پاهایش توان کشیدن او را نداشتند. با این تفاصیل راهی اتاقش شد و روی تخت افتاد و پیش از اینکه فرصت کند به اتفاقات آن روز فکر کند عضلاتش شل شدند و پرده های محو و مه گونه خواب به آرامی فرو افتادند و پایان ماجراهای آن روز را نوید دادند، اما در پس پرده باز هم خبرهایی بود.
احساس کرد مه غلیظی همه جا را پوشانده. شاعای از نور زرد رنگ از لابه لای مه تابیدن گرفت. به اطرافش نگاه کرد. سعی کرد تشخیص بدهد آنجا کجاست و چه وقت از روز است، ولی نتوانست. کمی جلوتر رفت. می خواست فریاد بکشد شاید کسی صدایش را بشنود، ولی صدایش در نمی آمد. باز هم از روی قلوه سنگهای جلوی پایش گذشت. لابد آنجا نزدیک دریا بود که چنین قلوه سنگهایی داشت، به خصوص که شسته شده و سپید و صیقلی بودند. کاش لباس سپید به تن نکرده بود، چون باعث می شد در آن مه کسی نتواند او را تشخیص بدهد. نمی دانست آن راه به کجا می انجامد. باید می ایستاد. شاید کسی به دنبالش می آمد. زیر پایش را نگاه کرد. ناگهان زیر پایش پرتگاهی خوفناک دید. از ترس نفسش بند آمد و عرق تمام تنش را پوشاند. اگر گام دیگری به جلو برداشته بود به طور حتم سقوط می کرد. یک دستش را به سمت قلبش برد و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. خدا را شکر کرد. صدای عجیبی شنید. وقتی دقت کرد بالا آمدن سریع آب را در پرتگاه دید. ناگهان صداهای دیگری هم به صدای جریان آب اضافه شد. مه کم کم از بین می رفت. او آدمهای زیادی را دید که همراه این سیل در حال غرق شدن هستند. دستپاچه شد. باید کاری می کرد. نگاه وحشت زده آدمهای داخل آب را می دید، ولی نمی توانست کمکی بکند. نه ریسمانی داشت و نه تکه چوبی در آن حوالی دیده می شد. کم کم بعضی از این آدمها به نظرش اشنا آمدند. پدرش را دید و زنی که کنارش بود. رویش را به طرف او کرد و با اندوه به او خیره شد.
- آه مادر
این صدا ناخودآگاه از گلویش خارج شد. دستانش را با ناامیدی به طرفشان گرفت و جیغ کشید تا شاید کسی بتواند کمکش کند. با اندوه خدا را صدا کرد. چه کسی بهتر از او می توانست کمکش باشد؟ ناگهان هوا تغییر کرد. از آسمان صدایی روحانی برخاست که تنش را لرزاند. می دانست خدا پاسخش را داده است. با بغض کمک خواست.
- خدایا، کمک کن نجاتشون بدم.
صدایی از ملکوت پاسخ داد: باشه، ولی فقط یک نفر ... تصمیم بگیر کدام را. هر کدام را که خواستی دستت را پیش ببر ... فقط یک نفر ... یک نفر ... یک نفر ...
آخرین کلمه ها پژواک یافت. رزا با دلهره اندیشید: چه انتخاب سختی ...
می ترسید وقت از دست برود. باید زود تصمیم می گرفت. به مادرش نگاه کرد. کنار او شکوه و شهین را دید که صدای می کردند و هر کدام سعی داشتند از سر و کول دیگری بالا روند تا خود را نجات دهند. صدای رعنا را هم شنید. او هم داخل موجی بود و به زحمت سرش را بیرون نگه داشته بود. صدایش کرد ... بعد بقیه را دید. مش کریم، پدربزرگش و ... می دانست بقیه هم هستند. در واقع همه کسانی که می شناخت آنجا بودند، حتی پیمان و شهریار.
با خود گفت: لعنت به من. حالا کدومشون رو نجات بدم؟
در عذاب بود. صدا از ملکوت در گوشش پژواک یافت.
فقط یکی ... فقط یکی ...
نگاهش از یکی به دیگری رفت. همه خواهان نجات بودند و صورتشان غرق در اندوه و التماس. ناگهان تصمیم گرفت. دست برد به سوی چهره ای که او را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی بر خلاف انتظارش به راحتی او را بیرون کشید با کمال تعجب دید آن شخص شهریار است!
به سرعت یک چشم بر هم زدن امواج خروشان آب محو شد و آدمها را با خود برد. اشک در چشمهایش پر شد. می خواست جیغ بکشد که از خواب پرید.
نفس زنان در جایش نشست و هق هقش را فرو خورد. با اینکه فهمیده بود خواب دیده، ولی باز هم در ترس ناشی از آن می لرزید. این دیگر چه خواب عجیب و وحشتناکی بود. کمی بعد خدا را شکر کرد که فقط خواب بوده است.
خودش را آرام کرد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. لیوان آب کنار تختش را سر کشید. هنوز در فکر خواب عجیبش بود! هر چه به ذهنش فشار می آورد نمی توانست بفهمد چرا چنین کاری کرده بود. نمی فهمید چرا بین آن همه، شهریار را بیرون کشیده بود! باز اگر پیمان بود یک چیزی، ولی شهریار ...
با خودش دعوا کرد. مدام به خودش گفت اشتباه کردم. باید مادرم را بیرون می کشیدم ... یا پدرم را ... یا هر کسی را جز شهریار ...چطور این کار را کردم؟ مگر نه اینکه شهریار زندگی اش را خراب میکرد و او را به زور از رویاهایش دور می نمود ... آخر چرا او!
به خود تلقین کرد که فقط خواب دیده و نتوانسته درست تصمیم بگیرد، اما این خواب چه معنایی داشت؟ با خود گفت شاید به خاطر اتفاق امروز بود که چنین خوابی دیده ام، ولی این دلیل نمی شد که باز هم خودش را تنبیه نکند. سالها آرزو داشت مادری داشته باشد و حالا این فرصت را ولو در خواب، به او داده بودند آن را از دست داده بود. چطور چنین کاری کرده بود.
مدتی با این افکار دست به گریبان بود. سعی کرد افکاری که چون آبشار در ذهنش فرود می آمدند را پراکنده کند. ولی زیاد موفق نبود. رویاهایش چنان واقعی و تأثیرگذار بود که به زحمت توانست باور کند که واقعیت نداشته و خود را از دام تأثرات آن برهاند.
هنوز به افکارش پایان نداده بود که متوجه برخورد چیزی به پنجره شد. لابد باز هم پیمان بود. به زحمت از جا برخاست و با دستش صورتش را پاک کرد. نوری که از لای پرده پنجره به بیرون می تابید رنگ عجیبی به صورتش داده بود و اذیتش می کرد. آرام به طرف پنجره رفت و آن را گشود. حدسش درست بود. پیمان را دید.
«چرا پنجره رو باز نمی کنی؟ می دونی چند بار شیشه رو نشونه رفتم. فکر کنم همه از خواب بیدار شدن»
رزا تا آنجا که می توانست به پایین خم شد تا بتواند آهسته تر صحبت کند و در ضمن او هم صدایش را بشنود.
«خواب بودم، متوجه نشدم، معذرت می خوام ... حالا چی شده؟»
«بیا پایین کارت دارم»
«آخه چه کار دارین؟ این وقت شب!»
پیمان با بی حوصلگی گفت:«بیا تا بهت بگم»
رزا کلافه پنجره را بست. با خود فکر کرد بهتر است برود و حرفهای پیمان را بشنود. می خواست تکلیف خودش با دلش هم معلوم بشود. می خواست ...


* * * پایان فصل 13 * * *

* * * تا پایان صفحه 169 * * *