نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 80

موضوع: شهریار | مژگان مقیمی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل 7
    قسمت 2


    رزا به خود آمد. وقتی دید او چطور به چهره متعجبش خیره شده از خجالت سرخ شد.
    «اسکوزی ... من نمی تونم خوب صحبت ...»
    پیمان دستی به پشت او زد و گفت: «غصه نخور، پس ما اینجا چه کاره ایم ... خودمون واسه سالارخان ترجمه می کنیم ...جالبه ... تو بیشتر از همه ما ایران بودی. در واقع بزرگ تر از همه ما بودی وقتی داشتیم از ایران می رفتیم ... باید بیشتر از ما فارسی بلد باشی، ولی مثل اینکه برعکس شده ...»
    پیروز با سر تأیید کرد. چهره اش نشان می داد آشکارا از این قضیه متأسف است.
    پیمان اداه داد: «حالا من توضیح می دم. اون برادر بزرگ تر منه و کارش شناسایی تابلوهای نقاشی، زمان کشیدن اونها و نوع مواد به کار رفته در اوناست. همین طور تعمیر و بازسازی اونها ... به جز نقاشی برای قالی، مجسمه و هر کار دستی قدیمی و خلاصه هر جسم قیمتی که ساخته دست بشره کارشناسی می کنه. کار مشکل و ظریف و حساسیه ... اینم اضافه کنم که تو ایتالیاست و اونجا زندگی می کنه.»
    «گراتسی تانتو ... »
    شهریار با لبخندی اعتراض آمیز گفت: «دیگه مسخره بازی درنیار ... قشنگ بگو خیلی ممنون. اینو که بلدی»
    پیروز در پاسخ او لبخند زد و به علامت ناچار بودن دستانش را از هم گشود.
    سالار خان سرفه کوتاهی کرد و گفت: «اذیتش نکن ... بذار راحت باشه. هر چی رو که ما نفهمیدیم از شما می پرسیم. هر چند من امیدوارم پس از مدتی حسابی رو به راه بشه و دیگه نیازی به این حرفها نباشه ... هر چیزی که مدتی توی ذهنمون ازش یاد نکنیم همین بلا سرش می آد.»
    رزا احساس کرد این طور صحبت کردن پیروز همان طور که برای او جالب است برای پدربزرگش هم هست و به گونه ای باعث انبساط خاطر پیرمرد می شود. برای رزا جالب بود بداند او چطور خودش را به وضع ظاهر آنان وفق داده، حال آنکه رزا با تعجب به آنان می نگریست. چنین ظاهری برای او غیر قابل درک بود.
    سعی کرد تصور کند آنها با ریش تراشیده و مویی به اندازه طبیعی چگونه خواهند بود.
    دکتر گفت: «خوشحالم با شما آشنا شدم. شخصیتی مثل سالارخان باید هم چنین انسانهای مفید و ارزشمندی رو تحویل دنیا بده. حالا اگه اجازه بفرمایید من مرخص بشم»
    «تشریف داشته باشید؟»
    «نسخه تون رو می نویسم و دستورات لازم رو در مورد غذاتون به شکوه خانوم می دم، بعد ...»
    سالار خان با نگاه از او تشکر کرد و با اشاره به مباشر بلند گفت: «از دکتر پذیرایی کنید»
    با این حرفش به آن دو فهماند دیگر حضورشان در اتاق ضرورتی ندارد. در ضمن با این جمله به مباشر فهماند پیش دکتر بماند و به آنجا بازنگردد. قیافه مباشر کمی در هم رفت. شاید به عنوان همه کاره سالار خان و کسی که سالها محرم اسرارش بود انتظار داشت از او هم دعوت شود در اتاق حضور داشته باشد و از مطالبی که رد و بدل می شد مطلع گردد، ولی واضح بود که سالار خان این را نمی خواست. همین باعث کدورت خاطر او شد. با این حال اطاعت کرد و به اتفاق دکتر سلوک که از لطف سالارر خان ابراز تشکر می کرد از اتاق خارج شد. بی گمان هنوز حضور دکتر در آن خانه ضرورت داشت، در غیر این صورت خداحافظی می کرد و آنجا را ترک می نمود.
    با رفتن آنها و بسته شدن در سالار خان به رزا اشاره کرد تا نزدیک تر بیاید. بقیه را هم دور خود فراخواند. رزا به تخت نزدیک تر شد، درست جای ایستاد که چند لحظه پیش دکتر سلوک بر صندلی نشسته بود. آن دو پسر نیز درست رو به روی او قرار گرفتند.
    شهریار همان طور روی لبه تخت نشسته بود. از زمانی که سالار خان را جهت نشستن کمک کرده بود دیگر دستانش را در دست نداشت. کمی جا به جا شد و سعی کرد با چشمانش نگاه رزا را به سوی خود بکشد.
    دختر متوجه شد و لحظه ای به او نگریست. ولی زود نگاهش را به سالارخان معطوف کرد. نمی خواست مرعوب نظر شهریار شود. نمی خواست از او بترسد و هر کاری که او می گوید انجام دهد. دیگر نباید به او نگاه می کرد. باید خودش برای آینده اش تصمیم می گرفت. این زندگی او بود و می خواست برای آن بجنگد. نمی خواست مغلوب باشد، پس باید تلاشش را می کرد.
    با صدای سالار خان به خود آمد.
    «قرارمون ساعت یازده بود، ولی کمی عقب افتاد ... گفته بودم می خوام باهاتون صحبت کنم ... شما رو اینجا خواستم تا مطلب مهمی رو عنوان کنم»
    لحظه ای مکث کرد. با طمأنینه روکش تمیز و لطیفی را که روی بدنش کشیده شده بود با دقت صاف کرد و دوباره شروع کرد.
    «اول از همه باید بگم چقدر از دیدن شما شاد شدم ... حضور شما در اینجا باعث سرور و دلخوشی من شده. اگه می بینید زیاد نشون نمی دم به خاطر اینه که دکتر سلوک ازم خواسته مواظب هیجاناتم باشم ... هر نوع هیجانی، چه غم و چه شادی منو به کام مرگ می کشونه. اگرچه زنده موندن برای من دیگه چندان لطفی نداره، در واقع من خیلی وقته مرده ام، ولی کاری رو به عهده دارم که تا اونو به انجام نرسونم آرامش یک مرده رو پیدا نمی کنم ... به هر حال ...» مکث دیگری کرد و نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «وقتی به شما نگاه می کنم فکر می کنم ارزش این همه جدایی رو داشت و تحمل این همه دوری و دل نگرانی من جایزه اش جوونهایی شده که هر کدومشون تخصص نابی دارن و واسه من و خانواده و پدر و مادرهاشون که متأسفانه دیگه بین ما نیستن مایه سربلندی و افتخارن. خدا رو شکر که یکی از مسئولیتهام رو به انجام رسوندم و روزی رو دیدم که آرزوی هر آدمیه ...»
    سالارخان صحبت می کرد و گوشهای رزا فقط می شنید. مانند زمانی که معلم درس می داد و او حواسش جای دیگری بود. ناگهان متوجه شد به جای سالارخان پیروز صحبت می کند، ولی حرفهایش را نمی فهمید.
    پیمان تقاضایی را که پیروز عنوان کرده بود ترجمه کرد و رزا متوجه شد در حین صحبتهای پیمان همه به او می نگرند. شنید که او می گوید:«ما از خودمون گفتیم ... قرار نیست این خانم هم از خودشان حرف بزنن؟ ما هنوز به هم معرفی نشدیم»
    بی خود نبود همه به او می نگریستند. لحظه ای گردش سریع خون را در بدنش احساس کرد و با همان حال به سالار خان چشم دوخت. چشمان میشی پیرمرد برقی زد.
    «حق با توست پسرم، خودم هم همین خیال رو داشتم ...»
    چهار جفت چشم به طور همزمان به سوی او دوخته شد. رزا احساس کرد چون قطعه یخی در برابر اشعه آفتاب در حال آب شدن است. کلامی از دهانش بیرون نیامد. باید چه می گفت؟ می گفت من رزا، دختر دایی شما هستم و این سالها رو با مکافات و تحت نظر مباشر به مدرسه رفتم. یه دیپلم ناقابل دارم ... دیگر چی؟ آیا چیز دیگری داشت که با آن مانند بقیه پز بدهد؟ نه تحصیلات آن چنانی ... نه هنری ... هیچ نداشت که ارزش عرضه کردن داشته باشد که سالار خان برای او هم سرش را بالا بگیرد و به او افتخار کند. ولی آیا او مقصر بود؟ نه، مقصر نبود. همه نمره های دوره تحصیلش بالا بود. تمام تلاشش را کرده بود، نه برای سالار خان یا هم کلاسیها و معلمهایش، بلکه تنها بدین سبب که درس خواندن تنها نعمتی بود که از آن محروم نشده بود. نمی خواست بهانه ای دست کسی بدهد که از آن محروم شود. مدرسه نرفتن برای او مساوی با زندانی شدن در چهاردیواری اتاقش ... جدایی از دوستانی که حتی تا روز آخر امتحانات دبیرستان هم جرأت نکرده بود شماره تلفنش را به آنها بدهد. دوستانی که با حسرت به او نگاه می کردند که در چنین قصری زندگی می کند، ولی از حال و روز او خبر نداشتند، چقدر دلش برای بچه ها تنگ شده بود.


    * * * تا پایان صفحه 85 * * *


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/