اواخر اسفند ماه بود، یک بعد ازظهر زمستانی زیبا. آن روز به امر حضرت والا سردر باغ را با چراغهای رنگین تزیین کرده بودند. در گوشه ای از باغ چندین چادر بزرگ برپا شده بود که دیگهای مسی بزرگ خورش قیمه روی آن می جوشید و عطر آن همه جا را پرکرده بود. آن روز مصادف با شب تولد حضرت رضا(ع) بود و حضرت والا که از عاشقان آن حضرت بود همه ساله این روز را جشن می گرفت.آقایانی که به جشن دعوت شده بودند در تالار شاه نشین نشسته بودند، اما عده خانمها چندان زیاد نبود. فقط افراد نزدیک و تک و توک خودمانیها بودند. خانمها در اتاق پنجدری که مجاور تالار شاه نشین بود نشسته بودند و از پشت پرده ای که تالار را از آن قسمت مجزا می کرد به صدای مولودی خوانی که در قسمت آقایان برنامه اجرا می کرد گوش می دادند. صداها همه خاموش بود و فقط صدای سید علی اکبر خان مداح بلند بود.گاهی این آوا رساتر می گشت و با صدای جمع حاضر در تالار موزون و هماهنگ می شد و زمزمه رضاجانم، رضاجان در عمارت می پیچید و قلب هر شنونده ای را می لرزاند. زمزمه ای که خیلی پرشور و با احساس گفته می شد. همان طور که کنار پرده نشسته بودم و با شوریدگی اشک می ریختم یک آن متوجه عزت الملوک شدم که از پنجدرش وارد شد. با دیدن من که روی صندلی نشسته بودم رنگ به رنگ شد و برای لحظه ای نگاهش به شکم برآمده من خشک شد. با اینکه سعی می کرد رفتارش خیلی طبیعی باشد و کبودی رخسارش را به نوعی از دید دیگران پنهان دارد، اما پیدا بود که از دیدن من منقلب شده است. انگار همین دیروز بود، چادرش را جلو چهره اش گرفت و وانمود کرد طرفی که من نشسته ام را نمی بیند و به این حالت با همه سلام و احوالپرسی کرد.تا آخر مجلس متوجه بودم که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت و با حالتی عصبی پوست لبش را می جوید. با تمام شدن مداحی سفره قلمکاری میان جمعیت خانمها پهن شد. از قسمت مردانه پیشدستیهای ماستت و پیاله های ترشی و تنگای دوغ، دیسهای گل مرغی کله کود از برنج اعلای رشتی که خوب ری کرده و قد کشیده بود ، همین طور بشقابهای چینی گل گندمی پر روغن خورشت قیمه دست به دست شد و در سفره چیده شد. پس از شام از همه با قلیان و چای و شیرینی پذیرایی شد. کم کم زمان ختم جشن فرا می رسید.
‏همان طور که گوشه ای از پنجدری روی صندلی نشسته بودم و خدمه را که مشغول برچیدن سفره بودند تماشا می کردم یک آن خودم را بین زمین و هوا معلق دیدم. یک نفر صندلی را آن چنان از زیر من کشید که با کمر محکم به زمین خوردم. تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم. صدای بهجت الزمان خانم بلند شد. درحالی که پشت دستش می کوبید گفت: « خدایا خودت رحم کن.»
‏سکوتی ‏نگران کننده پنجدری را فرا گرفت.
با آنکه چشمانم سیاهی می رفت و درست نمی دیدم، اما حتم داشتم کار کار ِ شعله است. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای اشرف الحاجیه فهمیدم حدسم درست بود. صدایش را انگار از دور دستها شنیدم که گفت: «آهای ورپریده کجا... بر شیطون لعنت، آخر تو چه موجودی هستی...»
همان طور که سست و بی حال نقش بر زمین بودم فشار وحشتناکی را در کمرم حس کردم. خیلی زود غوغایی که فضای پنجدری را پر کرده بود سالار را به آنجا کشاند. در پنجدری روی پاشنه چرخید و صدای یاالله سالار با صدای پچ پچ خانمها درهم آمیخت. حالا سایه او را بالای سرم می دیدم که با دیدن من از خودش بی قراری نشان می داد.
همه اش می پرسید: «چته پری؟ چی شده؟»
‏بغض مجالم نمی داد حرف بزنم. اشک می ریختم و در دل می گفتم بچه ام... بچه ام.
‏او نگران بود. از اشرف الحاجیه مرتب می پرسید: «خانم پری چیزیش شده؟»
‏پیش از آنکه اشرف الحاجیه دهان بازکند بار دیگر چشمانم سیاهی رفت و دیگ هیچ نفهمیدم.

‏نمی دانم چقدرگذشت. وقتی به خود آمدم چهره ها را واضح تر می دیدم. بزرگ ترین خواهر سالار که نامش شمس الملوک بود با چندتای دیگر از خانمهای فامیل درحالی که نگرانی از نگاهشان می بارید دورم نشسته بودند. شمس الملوک درحالی که لیوان قنداغی را که برای من درست کرده بود هم می زد به من خبر داد که علی خان را با درشکه فرستاده اند دنبال اکرم السادات خانم قابله. دردی که در کمر داشتم کم کم شدید و پیوسته می شد. پیش از آنکه اکرم السادات خانم سر برسد کیسه آبم پاره شد و وحشت همه وجودم را فرا گرفت. همه اش می ترسیدم این بچه را نیز مثل بچه اولم از دست بدهم. ساعتی بعد پیرزنی که صبر و شکیبایی از رخصارش می بارید در آستانه پنجدری ظاهر شد. همان طور که از درد به خودم می پیچیدم در اولین نگاه به او فهمیدم باید او همان اکرم السادات خانم قابله باشد. همین که پا به پنجدری گذاشت امر کرد خانمها پنجدری را خلوت کنند. تنها به اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم اجازه داد برای کمک به او آنجا بمانند. همان طورکه چادر ازکمرش باز می کرد نگاهی به من انداخت که اشکریزان با حالت تضرع آمیزی به او خیره شده بودم. مثل آنکه از نگاهم متوجه دلهره ام شد. متوجه شدم که تحمل هرلحظه چقدر برای من سخت و کشنده است.
بی آنکه چادرش را بردارد آهسته آمد و کنار من نشست و درحالی که چهار قل را زیر لب زمزمه می کرد با مهارت و تجربه چندین ساله و اعتماد به نفس چند دقیقه بر شکم بالا آمده من دست کشید. ناگهان لبخندی چهره نورانیش را بشاش کرد. نگاهی عمیق به من انداخت و با مهربانی گفت: « چته خانم، چرا رنگت پریده؟ چرا این طور به من زل زدی. نترس بره تو دلیت سالمه، زیر دستم وول می خورده.»
‏تا این را شنیدم ناگهان بغض حبس شده در سینه ام که به من فشار می آورد ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
‏باز هم مدای اکرم السادات خانم بلند شد. در حالی که دستهایش را با آب ولرم و صابونی که برایش آورده بودند می شست خطاب به من گفت: «قوی باش خانم خانومها، چقدرکم طاقتی. همه این کلاه به سرها را مادر زاییده.»
‏با آنکه اکرم السادات خانم خیالم را راحت کرده بود که اتفاق ناگواری نیفتاده است، اما صبر و حوصله اش در شستن دستهایش آزارم می داد.کف اتاق پنجدری را سفره مشمایی بزرگی پهن کردند و روی آن تعدادی پارچه تمیزو حوله لطیف و قیچی و الکل کناردست اکرم السادات خانم گذاشتند. اکرم السادات خانم که موقع حرف زدن گونه اش بالا می پرید و حالت چشمک زدن به خود می گرفت همان طور که وسایل کارش را مرتب می کرد نیم نگاهای به من افکند که با صورتی عرق کرده از درد بر خود می پیچیدم، صدایش را شنیدم که پرسید: «خب پری خانم، نگفتی چی دوست داری؟ پسر یا دختر.»
‏یا آنکه خیلی دلم پسر می خواست و شب و روز نذر و نیاز می کردم تا بچه ام پسر باشد برای آنکه مبادا مکنونات قلبی خود را بروز دهم و او سرزنشم کند به زحمت گفتم: «پسر یا دختر فرقی نمی کند. هر دو نعمت هستند.»


این را گفتم واز درد فریاد کشیدم. اکرم السادات خانم با تجربه ای که داشت تلاشش را می کرد. هنگام کار چنان جدی و عصبی بود که حتی تحمل فرپاد های مرا نداشت. یک بار با تندی گفت: « چته پری خانم. خیال کردی مادر شدن به همین راحتی هاست. هرکس طوطی خواهد جور هندوستان کشد.» و برای آنکه به من روحیه بدهد درحالی که به شکم برآمده ام دست می کشید با نوزادی که در شکم داشتم حرف زد. صدایش هنوز هم درگوشم است که با لحنی آهنگین می گفت: « ‏آقازاده بیا، همه چیز آماده است. آب از جهت شستشوی تو گرم کرده ایم و رَخت از برای تو فراهم.»
‏اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم که کنار بستر من نشسته بودند دست به استغاثه به درگاه خداوند بلند کرده بودند تا خداوند مشکل را بر من سهل گرداند. صدای مادرشوهرم را می شنیدم که بالای سرم می گفت: «یا مولای مردان مرتضی علی... یا حیدرکرار.»
‏بهجت الزمان خانم هم پی درپی چهار قل و سوره فتح و دعای فرج و آمن یجیب می خواند و به من فوت می کرد.
‏آن روز به قدری از درد فریاد کشیدم که گلویم به خشکی افتاده بود. این نگرانی و درد و رنج یکی دو ساعت بعد خاتمه یافت. در مرز میان هوشیاری و بی هوشی بودم که صدای نوزاد در تالار پنجدری طنین انداخت. همان دم به دنبال آن صدای اکرم السادات خانم نیز بلند شد. « به سلامتی دنیا آمد، چه پسر ناز و تپلیه.»

‏اکرم السادات خانم بچه را پس از آنکه شست و قنداق کرد در بغل من گذاشت. با نگاهی که اشک شوق آن را احاطه کرده پود به چهره پسرم که مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شدم. موهای سرش مثل موهای پدرش خرمایی رنگ و پرپشت بود، ولی تاب داشت. همان طور که چشمانش بسته بود به آرامی تکان خورد و چشمانش را بازکرد. در یک آن از دیدن رنگ چشمهایش دلم فروریخت.درست مثل رنگ چشمهای خودم آبی بود. اکرم السادات خانم پسرم را از دستم گرفت و به بغل مادر شوهرم که از شوق اشک می ریخت داد. بعد با کمک بهجت الزمان خانم مشمع را از زیر بدنم برداشت و ملحفه آن را با ملحفه نو و تمیزی عوض کرد. درحالی که به مانند مادری مهربان لحاف ساتن آبی رنگی را که دایه آقا برایم آورده بود رویم مرتب می کرد با دستهای مهربانش موهایم را نوازش کرد وگفت: « دیگر نگران نباش پری خانم، الحمدالله پسر نازیه. عینهو خودت ماهه. هزار ماشاالله استخوانبندی یک بچه سالم را دارد. ان شاءالله خودت دامادش می کنی.»
‏درحالی که با ضعف به او لبخند می زدم گفتم: «دست شما درد نکند. نمی دانم چطور از شما تشکرکنم.»
‏با احتیاط بچه را از بغل اشرف الحاجیه گرفت تا کنار دست من بگذارد. گت:« این حرفها چیه، وظیفه ام را انجام دادم. به جای این حرفها استراحت کن. خون زیادی از شما رفته.همین الان سفارش می کنم شربت قند و گلاب بیاورند.»
‏هنگامی که اکرم السادات خانم آخرین دستوراتش را دیکته می کرد تا از آنجا برود اشرف الحاجیه ضمن تشکراز او سعی کرد تا حق الزحمه او را در مشتش جای دهد. مکرر می گفت: «اکرم السادات جان، قابل شما را ندارد.»
‏اکرم السادات خانم هم تعارف می کرد و می گفت این کار را بیشتر برای رضای خدا انجام می دهد. از اشرف الحاجیه اصرار و از او انکار تا اینکه عاقبت مادر شوهرم به زحمت چند سکه اشرفی توی مشتش گذاشت. هنگامی که در پنجدری روی پاشنه چرخید و پشت سر اکرم السادات خانم بسته شد مادر شوهرم بادی به غبغب انداخت و با غروری سرشار از شادانی زیر لب گفت:« دستت درد نکند اکرم السادات با این دست و پنجه ات، مطمئن بودم پسر می شه.»