کامبیز که صدای یلدا را ترسان و مضطرب شنیده بود به دلشوره افتاد که نکند شهاب حماقت کند و بلایی سر یلدا
بیاورد. سراسیمه خود را به خانه ی شهاب رسانده بود. و نمیدانست باید چه بگوید.
پله ها را دوتا یکی بالا رفت. شهاب مقابلش جلوی در ایستاده بود . کامبیز با دیدن چهره ی خشمگین خسته و چشمهای
از خشم سرخ شهاب از حرفهایی که به یلدا زده بود پشیمان شد. نگاه شرمنده اش را به شهاب دوخت و نزدیک آمد.
در دل بخود گفت خدا کنه یلدا رو اذیت نکرده باشه. و رو به شهاب گفت یلدا کجاست؟
شهاب با تمام قدرت چنگ در یقه ی او انداخت و او را به داخل کشید. کامبیز بدون مقاومت در برابر شهاب دوباره پرسید
گفتم یلدا کجاست؟
شهاب او را محکم به دیوار کوبید و فریاد زد اسمش رو نیار لعنتی .
کامبیز سعی میکرد دستهای شهاب را که یقه اش را پاره کرده بود ره کند. اما شهاب با قدرت تمام او را گرفته بود
و از خشم میلرزید و نفس نفس میزد.
کامبیز بلند گفت یلدا....
یلدا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد و با دیدن آندو که در گوشه ی دیوار یقه به یقه بودند ترسید وگفت چه خبره؟
آقا کامبیز تو رو خدا... شهاب...
شهاب فریاد زنان گفت برو تو اتاقت...
یلدا جلو آمد و التماس وار گفت شهاب تو رو خدا ولش کن.
کامبیز لگد محکمی توی شکم شهاب پرت کرد و شهاب به عقب هل داده شد. بعد فریاد زد
چته ؟ افسار پاره کردی؟ حرف بزن.
شهاب فریاد زنان گفت می کشمت.
و دوباره بسوی او حمله کرد و مشت محکمی توی صورت کامبیز کوبید . کامبیز که سعی داشت دعوا را خاتمه دهد
و بیش از آن مقابل یلدا درگیر نشوند صورتش را گرفت و روی مبل نشست.
یلدا سراسیمه پیش آمد و گفت آقا کامبیز...
کامبیز دست بالا برد و اشاره کرد که آرام باشد. او خوب است. یلدا به اتاقش رفت . کامبیز پوزخندی زد و به شهاب نگاه کرد.
شهاب هنوز خالی نشده بود. دوباره بسوی کامبیز حمله ور شد . یقه اش را گرفت و گفت حرف بزن لامذهب. بگو
چی توی کله ته؟
کامبیز به آرامی نگاهش کرد و گفت آره بهش پیشنهاد دادم وقتی از اینجا رفت به من فکر کنه. ولی وقتی از اینجا رفت.
شهاب فریاد زد چرا؟چرا؟
کامبیز عصبانی از جا برخاست و گفت برای اینکه دوستش دارم. اون لیاقت بهتر از اینها رو داره. اما گیر احمغی مثل
تو افتاده که تا آخر عمرت باید فرمانبردار پدر اون دختره ی هرزه ی لعنتی باشی. برای همین میخوام از این جهنمی که براش
درست کردی نجاتش بدم. شهاب گوشهاتو باز کن. اگر یلدا به خونه ی حاج رضا بره نمیذارم نصیب هیچ کسی توی این دنیا
بشه. میخوام بهش یاد بدم عاشق چه کسی باشه.
یلدا با شنیدن حرفهای کامبیز در اتاقش اشک میریخت. به خود گفت اوضاع هر لحظه بدتر میشه.
دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم.
کامبیز از جایش بلند شد و بسوی شهاب رفت. او هم ملتهب و عصبانی بود . گفت تا کی میخوای ادا در بیاری شهاب؟
شهاب پنجه در موها فرو کرد و تهدید کنان گفت خفه شو. کامی خفه شو/
داری سر کی کلاه میذاری؟ داری کی رو گول میزنی؟
شهاب که از خشم رگ گردنش متورم شده بود دندانها را بهم فشرد و گفت من بهت اعتماد کردم . تو عین برادرم بود.
چطور تونستی؟ فکرمیکردم حداقل یکی هست که من رو بفهمه. فکر میکردم یکی هست که بشه روش حساب
کرد. من احمق رو بگو.
چه زجری در صدای پر از نفرت شهاب بود. و یلدا وقتی صدای او را میشنید چقدر از عذاب کشیدن او عذاب میکشید.
کامبیز ناراحت و سر خورده دست روی شانه ی شهاب گذاشت و گفت تو بدون اون نمیتونی زندگی کنی.
پس لااقل با خودت رو راست باش. حاج رضا سر حرف خودشه. تا آخر این ماه فرصت داری که یک تصمیم درست
برای همیشه بگیری. و گرنه یلدا رو برای همیشه از دست میدی. از من عصبانی نباش. هنوزم میگم یلدا مال توست.
اما اگر بخوای خریت کنی . من اجازه نمیدم زن اون دست و پا چلفتی که هم کلاسشه بشه. این رو مطمئن باش.
کامبیز شهاب را ترک کرد. یلدا حرفهای آخر کامبیز را نشنید. نمیدانست چرا یکدفعه ساکت شده اند . جرات خارج شدن
از اتاقش را نداشت. در اتاقش باز شد و شهاب در قاب در ظاهر شد. موهایش پریشان و روی صورتش ریخته بود.
در نگاهش گویی چیزی مرده بود. با تمام دلواپسی ها و تعهداتی که در خود میکرد باز نتوانست یلدا را تقدیم کند.
گفت نمیخوام دیگه کامبیز رو ببینی . فهمیدی؟
یلدا در کنج اتاقش آشفته و نگران سری تکان داد و گفت باشه.
و شهاب بدون توضیح درباره ی آینده رفت. یلدا باز در بلاتکلیفی ماند.