هيچ كدوم حاضر به گذشت و فداكاري نمي شدين و از اختلافات ساده و روزمره زندگي كه به اندازه يه كاه بود، كوه مي ساختين و همديگه رو به اين خصلت ها متهم مي كردين. اون وقت كسي نبود تا به شما بگه هر دو گناهكارين و هر دو تو يه سطحين و اينا عاقبت خوشي نداشت و مطمئن بودم تو هميشه از زندگيت شكوه و شكايت داشتي.»
حالا هانا به همان چيزي كه هميشه از آن فرار مي كرد، رسيده بود. به موضوعي كه سعي كرده بود در ميان گذاشته نشود و حالا خيلي جدي درباره آن حرف مي زد. فكر كرد:
«چرا صحبت به اينجا كشيده شد؟ آه، همه ش تقصير ايوان ديوونست. اگه با دني در مورد اون حرف نمي زدم، كار به اينجا نمي كشيد. واي كه چقدر بايد از دست اين پسره حرص بخورم.»
دني خوب متوجه بود كه هانا عقده اين وصلت را به دل گرفته. منتظر بود تا فرصتي مناسب پيش بيايد تا با هانا مشورت كند و حال اين فرصت به دست آمده بود. سعي مي كرد در آرامش و با سخنان منطقي او را قانع كند. با انگشتان او بازي مي كرد. به آرامي نجوا كرد. «حالت بهتر شده هانا؟ مي توني به من بگي اين حرفا پايه و اساسي داره، طوري كه مثل ديوار دست نشونده اي نباشه كه با حرفا و افكار ديگران هر لحظه امكان ريزشش وجود داشته باشه؟ دوست دارم استحكام اين حرفا هميشگي باشه و تحت تأثير هيچ مسئله اي از افكار عمومي، تو افكار شخصي ما قرار نگرفته باشه و تو ما نفوذ نكنه. بايد براي اين هدفمون ريشه به وجود بياريم. اگه ريشه به وجود بيايد، استحكام يافتنش تو وجودمون، حتميه.»
هانا چيزي نگفت. دستان دني را فشرد. هر دو دست هايشان را در هم قلاب كردند و با فشاري آرام به آنها، با زبان بي زباني به هم حالي مي كردند كه اختلافات پوچ و واهي تمام شده. دني از جا بلند شد و با تبسمي آرام گفت: «و اما هانا، ما هر چقدر از ايوان خرده بگيريم، هرگز نمي تونيم از اراده و كارداني و جذابيتش انتقاد كنيم؛ چيزي كه از اول به خودش تعلق داشته و با زحمت به دست نياورده. قدرت روحي و فكري اون بالا بود. چون اگه چنين نبود، هرگز به مقامي كه حالا داره، نمي رسيد. بيا هر دومون اين حقيقت را قبول كنيم.»
دني نگاه مهربانش را به او دوخت و هانا با نگاهي غمگين به او لبخند زد. «دني، مي دونم تو به ايوان علاقه داشتي؛ چيزي كه هرگز حتي تا لحظه مرگ هم نمي تونستي بر زبان بياري، چون پدر...»
«واي كافيه، هانا. ايوان براي من هميشه يه دوست خوب و فرامشو نشدنيه.اينو به خاطر داشته باش.»

*************
با آتش جنگي كه آلمان نازي در سراسر دنيا به راه انداخته بود، هر روز بيشتر كشورها را تحت زور و قلدري خود به تصرف در مي آورد و يا وادار به پذيرش طرح ها و آيين هايش مي نمود، كشوري را به دنبال خود به جنگ با كشوري ديگر مي كشاند و با هزاران نيرنگ ثابت مي كرد، براي آلمان بزرگ هيچ حد و مرزي وجود ندارد و سروري دنيا را به عهده خواهد گرفت و تسخير جهان حكومتي واحد كه تابع رژيم فاشيسم باشد، حق آنان است. و در اين راه ويراني هاي، كشتارها و شقاوت و بدبختي و فلاكت هزاران هزار انسان بي گناه را به دنبال داشت. آلمان، مجارستان را به دنبال خود به جنگ كشوري ديگر برد. در واقع آن را كشور متحد خود كرده بود. ارتش قدرتمند و منظمش را وارد خاك مجارستان نمود تا به اتفاق به روسيه حمله كنند و حال ماه ها بود كه نيرو مجارستان در اطراف و در قسمتي از خاك روسيه بودند، كساني كه مي جنگيدند، اما خود نمي دانستند چرا. گاهي نيز ا خود مي پرسيدند در اينجا چه مي كنند؟ و چرا در اين راه با آلمان هم قدم شده اند؟ در واقع آلمان به رهبري مردي خودپرست، به نام آدلف هيتلر مي خواست تا شوروي بزرگ را به زانو در بياورد و شكست دهد و حال نيز به دوست و متحد خود مجارستان، خيانت كرده و اين كشور را مورد ضرب و شتم قرار داده بود.
انسان هاي بي گناه كه به كوهستان ها پناه مي بردند و يا فوج فوج زير آماج حملات سهمگين و بمباران نازي ها به هلاكت مي رسيدند. گشتاپو در مجارستان هم مثل ديگر كشورهاي فتح شده، رفتار مي كرد و ضديت با جهود را كاملاً به مرحله اجرا در مي آورد. سرنوشت هزاران انسان، نامعلوم بود. جنايت و حق كشي هر روز رنگي تازه به خود مي گرفت و با شكل و نوع ديگري ظاهر مي شد. فقر و فلاكت از گوشه و كنار و ذره و ذره خاك اين كشور مصيبت زده مي باريد.
كمبود غذا مشكل اصلي بود، زيرا تمام زمين ها زير آتش ويرانگر دشمن به نابودي كشيده شده بود و هيچ كشت و زرعي ديده نمي شد و محصولي به دست نمي آمد. تمام زمين هاي بكر و دست نخورده زير چكمه هاي غاصبان آلماني لگدمال شده بود. هر چه ميخواستند، كردند: كشتار، ويراني، *****. نيروهاي آلماني در حمله به شوروي زياد موفق نبودند. سرماي شديد و يخبندان روسيه، ارتش نازيسم را به خاك سياه نشانده بود. اميد چنداني به پيروزي نبود. شايد كه پيروزي از آن روسيه بود.
مردم بيچاره بر اثر گرسنگي مي مردند و در اين به افسران و مقامات بلندپايه آلماني چندان بد نمي گذشت؛ كساني كه در مجارستان تغذيه مي شدند ولي خود مردم اين كشور، در گرسنگي و فقر دست و پا مي زدند. مجارستان كشوري حاصلخيز و غني بود و در اين ميان مردمش محروم بودند. بي غذايي بيداد مي كرد. جيره غذايي تعيين شده به وسيله آلماني ها كه بين مردم توزيع مي شد، روز به روز كمتر مي شد. بايد ساعت ها در صف مي ايستادند و تكه اي نان دريافت مي كردند. كودكان بي شماري تلف شدند و هيچ كس نبود حق پايمال شده اين مردم را به خودشان بازگرداند. مزارع و زمين هايي ديده مي شد كه دست نخورده باقي مانده بودند زيرا مرداني نبودند تا كشت و زرع كنند و زنان با زحمت بسيار محصول كوچكي از سبزيجات به دست مي آوردند كه كفاف سير شدن شكم خودشان را هم نمي داد و بيشتر مواقع آن مقدار كم هم از آن خودشان نبود. آلماني ها آن را غارت مي كردند. هزاران چشم بدرقه راه عزيزان بود. هزاران نفر چشم انتظار مردان و جواناني كه هرگز اميد بازگشتشان نمي رفت، بودند.
مسبب اين همه بدبختي، آلمان بزرگ بود كه ادعاي سروري بر دنيا داشت. در مزرعه آقاي ويلي نيز وضع به همين منوال بود. آنها به شدت با كمبود غذايي روبه رو بودند. جيره روزانه، متشكل از قطعه اي نان و سبزيجات بود كه هنوز ويلي با رنج و زحمت بسيار در چند باغچه نگه داشته بود. در واقع گروهي از سربازان آلماني هنگام فرار از آن منطقه، باغها را به ويرانه مبدل كرده و خانه را غارت كرده بودند. ويلي با سربازان به نحوي كنار آمده و آنان را از به آتش كشيدن خانه بازداشته بود. بيشتر مردان مزارع و رعيت ها به جبهه رفته بودند و همسران و دختران آنها به اين كار طاقت فرسا مي پرداختند كه كفاف سير شدن شكم هيچ كس را نمي داد. رايت هم به جبهه رفته بود. البته او چندان براي جبهه رفتن جوان و مناسب نبود ولي او را به اجبار برده بودند و همسرش، سالي، عهده دار بيشتر كارها شده بود. كم كم تعداد زيادي از همسران و دختران رعيت ها به دهكده هاي اطراف نزد اقوام و آشنايان رفتند و مزرعه تقريباً از سكنه خالي بود اما سالي مادر ايوان همچنان در آنجا ماند، زيرا مي دانست اگر روزي پسر و شوهرش برگردند، جز اينجا به جاي ديگري نخواهند رفت.
سالي زياد كار مي كرد ولي كمر درد به شدت آزارش مي داد، طوري كه بعضي مواقع از شدت درد به خود مي پيچيد. با اين حال باز كار مي كرد. اما آقاي ويلي اين حرف ها زياد سرش نمي شد و انتظار بيشتري داشت. حال در چهره زيبا و دوست داشتني هانا هم رنگ فقر و گرسنگي ديده مي شد.
كمبود غذا، آن صورت گرد و شادش را به چهره اي نحيف و لاغر كشانده و زير چشمانش را حلقه هايي كبود احاطه كرده بود. با اين اوضاع و احوال جنگ، هفت ماه پيش، وقتي ژاك با چند تن از سربازان از آن ناحيه گذر مي كردند و چند شبي را آنجا گذارندند، از فرصت استفاده كرده بود و از ويلي، دخترش را خواستگاري نمود ولي به اين حرف، نه ويلي وقعي گذاشت، نه هانا. هانا گاهي از خود مي پرسيد: «بهتر نبود به درخواستش جواب موافق مي دادم و ازدواج مي كردم؟ موقعيت اونا بهتر از ماست ولي زود به خود مي گفت: نه، من ژاك رو نمي خام، اگه پدر و مادر و بقيه بتونن با كمبودا و مهمتر از همه كمبود غذا بسازن، پس منم مي تونم.»
دني ماه ها پس از ازدواج، از نزد آنان رفته بود. گاهي مواقع به آنها سر مي زد. هانا متوجه شده بود با اينكه وضع مالي راكسي خوب است، باز جنگدر سر و وضع دني اثر گذاشته. خودش بسيار لاغر شده بود و هميشه لباس هاي ساده مي پوشيد. كمبود را در چهره آنان به خوبي مشاهده مي كرد.