دني هم با خود مي انديشيد: چاره ديگه اي ندارم. اگه به راكسي جوابي رد بدم، هم اونو رنجوندم، هم همه اعضاي خانواده مخصوصاً پدر رو، البته به جز هانا. تازه خودمم بايد ازدواج كنم و چه موقع باز فردي مثل اون پيدا ميشه و تقاضاي ازدواج مي كنه. خب راكسي مرد ايده آلي بود ولي اخلاق او هيچ گاه به دل دني نمي نشست. او را مردي خودخواه و خودبين مي دانست و با خود مي گفت: ميشه رفتار و اخلاقش رو سالم و چشمش رو به حقيقت باز كرد و من در اين مورد سعي فراوون مي كنم. و با اين نيت خودش را راضي كرد. فكر و روحش به سوي ايوان پر مي كشيد. به خود تسلي مي داد. زماني اونو مي بينم كه فرد مهمي شده، ولي هر چه باشه براي من همون ايوان مزرعه ويليه. من صميميت و دوستي با اونو حفظ مي كنم. من اونو هميشه به عنوان يك دوست قبول داشتم؛ احساسي كه هرگز قادر به بيان و رو كردن اون نيستم.
يك هفته بعد، مقدمات كامل عروسي از طرف پدر و راكسي مهيا شد. چندين روز بود كه خانواده راكسي در منزل آنان به سر مي بردند. يك روز هنگام عصر، راكسي از دني و هانا براي قدم زدن و پياده روي دعوت كرد ولي هانا بهانه آورد و راكسي با دني به بيرون رفتند و حين گردش راكسي به او گفت: «وقتي درخواست ازدواجم رو دوباره مطرح كردم، تو فوراً قبول كردي، چه علتي باعث شده اين بار مهربون تر و راحت تر به نظر مي رسي؟» دين او را متقاعد كرد كه در اين چند سال به خوبي انديشيده و فهميده كه فقط عاشق او بوده و با اين حرف راكسي را متعجب تر كرد.
يك روز عصر، وقتي همگي در باغ زير سايه درختان در حال صرف عصرانه بودند، آقاي ويلي با محبتي بسيار با راكسي صحبت مي كرد و از هر بيانش شادي محسوس بود. راكسي مي گفت: «هميشه بر اين عقيده بودم كه دني داراي افكار روشن و دقيقه و هر كس با او هم صحبت بشه، از حرفاش كه هميشه تازه و شنيدنيه، لذت مي بره.»
پدر كه هميشه بر كارها و حرف هاي دني كه زباني تند و آتشين داشت، ايراد مي گرفت و تذكر مي داد كه ادب و نزاكت را رعايت كند و هانا را از هر حيث بهتر مي دانست، حالا با كمال تعجب مي ديد كه راكسي در اين ميان دني را بهتر مي دانسته. خوب هر كسي داراي شخصيتي است و او اين زبان و طرز سلوك دني را پسنديده. پس اجباراً در جواب راكسي گفت: «همين طوره. دني هميشه همه چي رو كه دلش خواسته، به راحتي به زبون آورده و هيچ وقت جلوي اونو نمي گيره، اون راحت صحبت مي كنه. براي همين آسوده است.»
هانا با خشم و تنفر شديد به اين سخنان گوش مي داد و در حال انفجار بود. به خود مي گفت: چطور جرأت مي كنن اين طور گستاخانه از دني حمايت كنن؟ در حالي كه توجه پدر هميشه به من بوده و اين راكسي ديوونه با اين انتخابش هرگز خوشبخت نميشه و اون وقت به اشتباهش پي مي بره كه تو انتخاب همسر بين دو خواهر مرتكب چه خطايي شده و تأسف مي خوره وبا همه اين حرف ها باز دلش ارام نمي شد و آرزو مي كرد در اتاق خود بود و به راحتي گريه مي كرد ولي هر طور بود، اشك هايي را كه در چشمانش جمع شده بود با به هم زدن پي در پي پلك هايش به عقب راند و خودداري كرد. اي اشكا، حالا نه. نبايد مقابل اينا سرازير بشن چون مي فهمن كه باي اين كارشون چقدر منو آزار دادن. پدرم به من ظلم كرد و از دني جانبداري كرد. ديگه به حرفاش اعتنا نمي كن. از اين به بعد هر كاري دلم بخواد، مي كنم و چنان در عالم اين تخيلات فرو رفته بود كه نمي دانست مادر به توجهي عميق دارد. با صداي مادر كه مي گفت: «دخترم، چرا كيك رو نمي خوري؟» از عالم تفكر بيرون آمد و حالتي جدي به خود گرفت و گفت: «ميل ندارم.»
مادر كه مي خواست دل او را به دست بياورد و از آن حالت اندوهناك بيرون بكشد، گفت: «راستي هاناي عزيزم، بايد پارچه قشنگي رو كه پدر از هند برات آورده، زودتر به خياطي ببريم كه تا وقت عروسي آماده كنن. واقعاً تو اون لباس كه پارچه اش خيلي گرون قيمته، زيبا ميشي.»
پدر دنباله سخنان مادر را گرفت. «از تو كه خواهر بزرگ تري، توقعات بيشتري ميره. بايد بر همه كارا نظارت دقيق داشته باشي.»