در روزهای بعد، خانم مالك همچنان بيشتر ساعات روز را در منزل آقاي سالار سپری می كرد. اوايل زهره ار اين تنهايی به تنگ مي آمد، امّا پس از استخدام در يك توليدي، او هم اوقاتش پر شد و كم تر از تنهايي و هجوم افكار وناگون رنج مي برد.
با ورود خانواده ي مستوفي، همه چيز شور و نشاط تازه اي به خود گرفت. زهره كه حالا خود را عضوي از اين خامواده مي دانست با سرخوشي، سرگرم پذيرايي از تازه واردين بود، در آن بين بهرام، پسر آقاي مستوفي، خطاب به مادرش گفت:
مثل اينكه آب و هواي شيراز به زهره خانم ساخته، ميبينيد چند ماهه چقدر تغييركرده؟
زهره كه همه ي نگاه ها را متوجه خود ديدف با شرم گفت:
گرچه شيراز شهر خوش آب و هواييه، ولي اگهمي بينيد من سر حال تر از هميشه هستم، واسه اينه كه با يه عمه ي خوب و مهربون زندگي مي كنم.
خانم مستوفي كه از مشاهده ي وضعيت زهره خوشحال به نظر مي رسيد، پرسيد:
راستي زهره جون، بيراي سال جديد ثبت نام كردي؟
زهره در حالي كه فنجان چاي را مقابل يكي از بچه ها مي گذاشت گفت:
بله... البته كلاس شبانه،چون در يك توليدي كار گرفتم، از ساعت هشت صبح تا دو بعدازظهر اونجا سرگرم هستم.
خانم كالك با نگاهي به دخترش گفت:
من كخ از روز اوّل مخالف كار كردنش بودم، هر چي بهش ميگم سود پولي كه نوي بانك گذاشتم، كفايت زندگي هر دوي ما رو ميكنه توي گوشش نمي ره و اصرار داره كه حتماً اونم درآمدي داشته باشه.
رعنا در جواب گفت:
اجازه بديد زهره هرطور دوست داره و صلاح مي دونه زندگي كنه. اتفاقاً به نظر من خيلي خوبه كه اون به خودش متكي باشه، در اين صورت مي تونه درآينده بدون نياز به ديگرون مستقل زندگي كنه و از پس مشكلاتش بربياد.
آقاي مستوفي گفت:
از اين حرفا بگذريم، زهره خانم تعريف كن ببينم، تابحال فرصت كردي از زيبائي هاي شر شيراز ديدن كني؟
زهره گفت:
نه بطور كامل، امّا يك شب به لطف همسايه ي بغل دستي، منو و عمه خانم با ماشيت گشتي تو خيابون هاي شهر زديم، تا اونجايي كه من ديدم، همه جا سرسبز و قشنگ بود، مخصوصاً نماي شهر از كنار مقبره ي خواجوي كرماني واقعاً تماشايي بود.
خانم مستوفي از مادر پرسيد:
راستي حال اعظم خانم و آقاي سالار چطوره؟
خانم مالك گفت:
بيچاره اعظم چند وقت پيش دستش شكست، الان مدتيه كه توي گچه، جهانگيرخان هم زندگيش با سابقهيچ فرقي نكرده. سوال بعدي رعنا، با كنجكاوي ادا شد.
ـ جهانگيرخان هنوز هم تنها زندگي مي كنه؟
خانم مالك گفت:
اين طور كه پيداست تصميم نداره دوباره ازدواج كنه، البته آينده رو كي ديده؟
رعنا پرسيد:
زيور در چه حاله؟ هنوزم با اونا زندگي مي كنه؟
پاسخ خانم مالك، اين بار با پوزخندي همراه بود.
ـ نه تنها اينجا زندگي مي كنه، بلكه خودش رو همه كاره و صاحب اختيار هم مي دونه. تو اين چند وقت كه براي رسيدگي به اعظم و كاراي منزل ب اونجا مي رفتم، مدام سعي مي كرد تو هر كاري سرك بكشد و خرده فرمايشي صادر كند، راستش اگه جهانگير هر بار، روش رو كم مي كرد، من حتي يك روز هم اونجا طاقت نمي آوردم.
صحبت درباره ي ساكنينعمارت خان، با سوال آقاي موستوفي پايان گرفت.
ـ راستي عزيز، زهره رو تا بحال به ديدن باغ هاي دلگشا و ارم نبرديد؟
عمه خانم گفت:
حقيقتش به نظر من گردشدسته جمعي مزه دارد، براي همين صبر كردم تا شما هم برسيد همگي با هم به تماشاي اونجا بريم.
آقاي مستوفي گفت:
پس لازم شد كه فردا نهار رو تو پارك شهر بخوريم بعداز ظهر هم فرصت خوبيه كه از خر دوجا ديدن كنيم، موافقيد؟
صداي فرياد خوشحالي بچه ها به هوا بلند شد و همه ي آنها، رضايت شان را از برنامه ي روز بعد، اعلام كردند.
از ساعات اوليه صبح جمعه، همه ي اهل منزلبا اتومبيل آقاي مستوفي، راهي بزرگترين پارك شهر شدند. لحظه ها آنقدر به خوشي گذشت كه هيچ يك از آنها، متوجه خاتمه ي روز نشده بود، خلوت كوچه ، با سر و صداي آنها از ميان رفت. زهره با كمك خانم مستوفي، سرگرم آماده كردن مخلفات شام بود كه صداي زنگ در بلند شد. يكي از بچه ها دوان دوان براي باز كردن آن رفت. با گشودن در، اعظم خانم، خوش رو
وسرحال وارد شد. بچه ها خاله اعظم را خيلي دوست داشتند و هميشه در سفرها به شيراز، از محبت هاي او، بهره مند مي شدند، ورود اعظم خانم، به جمع حاضر شور ونشاط تازه اي داد. او بعد از احوال پرسي گرم باخانوادهه ي مستوفي، كنار خانم مالك جاي گرفت و گفت:
مثل اينكه خونه نبوديد؟
عمه خانم در حالي كه برايش چاي مي ريخت، گفت:
بچه ها رو برده بوديم پارك، جاي شما خالي اعظم فنجان چاي را از دست او گرفت و گفت:
دوستان به جاي ما، انشالله خوش گذشته باشه. اتفاقاً كار بجايي كرديد، به نظر من جمعه ها بايد از خونه زد بيرون، روزهاي جمعه يك جور غم داره.
حبه ي قندي كه در دهان گذاشت، مانع از ادامه صحبتش شد، بعد از نوشيدن چاي جرعه اي از چاي، دوباره گفت:
ـ راستي امروز جهانگير، دوتا صندوق ميوه فرستاده بود منزل شما كه البته چون تشريف نداشتيد، عباس آقا دوباره اوننها رو برگردوند، حالا جعبهها توي پاركينگه، اگه زحمتي نيست به بچه ها بگو برن ميوه ها رو بيارن.
خانم مالك گفت:
ما راضي به زحمت جهانگيرخان نبوديم، اين دومين باريه كه با فرستادن ميوه مارو شرمنده مي كنن.
اعظم با شيرين زباني گفت:
دشمنت شرمنده باشه، اينا كه قابل شمارو نداره، اگه قضيه ي شرمندگيه، توي اين مدت او اين قدر براي ما زحمت كشيدي كه حد نداره و با اين چيزا جبران نمي شه.
دقايقي بعد، خانم مستوفي از آشپزخانهخارج شد و در حاليكه به سوي آن دو مي آند، با علاقه ي خاصي گفت:
خاله جون از تهارف كه بگذريم امشب بايد شام رو با ما باشيد و پيش ما بد بگذرانيد.
اعظم خانم با همان لبخند هميشگي گفت:
اختبار داري رعنا جون، كجا بهتر از جمع شما، ولي... خانم مالك دخالت كرد و گفت:
ديگه ولي و امّا نداريم و هيچ بهانه اي رو قبول نمي كنيم.
آن شب، عمع خانم دوستش را با اصرار براي صرف شام نگه داشت و بعد از صرف غذا، با ميوه هاي آبدار و خوشمزه اهدايي، از همه پذيرايي كرد.
روز بعد، زماني كه زهزه آماده ي رفتن به محل كارش مي شد، بهرام به او نزديك شد . گفت:
اگه كمي صبركني تا منم حاضر بشم، تو را هر جا كه بخواي ميرسونم.
زهره گفت:
راضي به زحمت شما نيستم، تنها من مي تونم به محل كار برم.
بهرام گفت:
تعارف نكن، واسه من هيچ زحمتي نيست چون خيال دارم جايي برم، سرراه شما رو هم به مقصد مي رسونم.
به دنبال ان كلام به اطاق ديگر رفت تا لباس هايش را عوض كند. پيكان آقاي مستوفي، در كوچه پارك شده بود، بهرام مجبور شد كمي آن را جابجا كند تا زهره بتواند سوار شود. همزمان بنز آقاي سالار از پاركينگ خانه بيرون آمد . پشت آنها قرار گرفت، نگاهش براي لحظه اي بر روي آن درو ثابت ماند. پس از رسيدن به انتهاي كوچه، با يك سبقت سريع از آنها جلو زد و با فشار جانانه روي پدال گاز، در خيابان ناپديد شد.
بازديد از آثار بجا مانده ازتخت جمشيد، گردش در خيابان هاي شهر و خريد لوازم ضروريي، ديدار از بازار وكيل، زيارت شاه چراغ و خلاصه برنامه هاي متنوع ديگر، چنان خانواده مستوفي را سرگرم كرد
كه اصلاً نفهميدند مسافرت شان كي به پايان رسيد. بچه ها ار اينكه ناچار بودند شهر خوش آب و هواي شيرازرا ترك كنند. غمگين به نظر مي رسيدند، خانم مستوفي از اين كه مجبور بود دوباره مادرش را تنها بگذارد گرفته به نظر مي رسيد. البته اين بار وجود زهره در كنار مادرش، مايه ي آرامش خيال و آسوذگي خاطرش بود. هنگام خداحافظي، همه ي چشم ها اشك آلود بود، در آن ميان فقط يك نفر سعي داشت با مزه پراني و خنده هاي ظاهري، اندوهش را به روي خود نياورد.
زهره به شوخي گفت:
آقا بهرام، پيداست از بازگشت به اهواز خيلي خوشحاليد؟
بهرام نگاهش را از او دزديدو همانطور كه رنگ به رنگ مي شد، گفت:
شما هميشه از روي ظاهر اشخاص درباره ي آنها قضاوت مي كنيد؟
برادر كوچك ترش به شوخي گفت:
در مورد بهرام بايد بگيم( خنده ي تلخ من از گريه غم انگيزتر است).
همه ازاين حاضر جوابي به خنده افتادند و ظاهراً هيچ كس متوجه چشم غره ي بهرام به برادرش نشد.
خانم مالك، تك تك مسافرين را از زير قرآن گذرداند و به دنبال حركت اتومبيل، زهره آب ظرفي را كه در دست داست پشت سر آنها بر زمين پاشيد

پايان فصل چهارم