فصل دوازدهم ـ 2

با خودم حرف می زنم و از سر تفنن اسمان را که پاره ای ابر با رقص باله گونش نمایش کمدی و گاه درام را به اجرا در می اورد به تماشا می نشینم و از این که خانه مان باغچه ندارد دلم می گیرد و با نگاهم شاخه درخت همسایه را که به حیاط سرک کشیده به مهمانی اتاقم دعوت می کنم و با بوییدن گلبرگهای خشیکده گلی که در لابلای اوراق دفتر حبس کرده ام بدنبال احساسی می گردم که گم کرده ام. گمان ندارم که به بالا رفتن سن احساسم بزرگ شده باشد. من عواطف نابالغم را دوست دارم که بی ریا و صمیمی ست و از این که کودکانه بازی ام دهد نمی رنجم و گاه با او در باغ رویا گردش می کنم و همه چیز و همه کس را خوب و زیبا می بینم. گرچه وقتی روز اغاز شود و خورشید عیان شود چهره ها کریه و احساسها دورغین می شوند اما برای تسلای دلم، برای روزی که اغاز خواهم کرد و به شبش دلبسته ام نهال امید در دلم می رویانم که ادمها را از امروز بی نقاب خواهم دید و با این اندیشه اخرین بوییدنم برگلبرگ خشک بوی تازگی دارد و با حسی خوب دفتر را می بندم. گمان می کنم که من و الهی هیچ کس را برای خالی کردن عقده هایمان مناسبتر از یکدیگر پیدا نمی کنیم. امروز سیرتی مچ دستم را گرفت و به سوی اتاق کشید و متعجب پرسید:
ـ تارا توبه این بیچاره چه کار داری؟ جواب انسانیت را که با توهین نمی دهمد.
گفتم: باورکن اگر کمی بیشتر پافشاری کرده بود چنان بلایی برسرش می اوردم که در تاریخ بنویسند. گمان کرده که من به صدقه او نياز دارم. حالا که مشخص شده شرکت جانب او را گرفته من باید بروم، امده و چک برایم اورده که خانم تهامی این چک را علی الحساب نقد کنید تا زمانی که وضعیت شما روشن شود. تو بودی چه می کردی؟ ایا حاضر به پذیرفتن صدقه بودی؟
سیرتی گفت:
ـ اولا که کار او صدقه نبود بلکه قرض بود. دوما می توانستی خیلی محترمانه چک را قبول نکنی. با گفتن متشکرم اقای الهی احتیاج ندارم قال قضیه تمام می شد نه ان که چک را بصورتش پرت کنی و بگی خود شما بیش از این مستحق این پولید. اگر کمبد مالی دارید من می توانم کمکتان کنم. باورکن تارا من به جای تو خجالت کشیدم .
لیوان اب سردی که بدستم داد تا ته نوشیدم و گفتم:
ـ هیچ فکر نمی کردم که هیئت مدیره جانب اورا بگیرد و عذر مرا بخواهد . با همه نفرتی که از اهنچی دارم می دانم که اگرخود او حضور داشت نمی گذاشت که غرورم جریحه دار شود و به ظاهر هم که شده طرفم را می گرفت. اما عیب ندارد.من به هیچ کس جز خدایم اتکا ندارم و می دانم که بدون حمایت این حضرات هم می توانم روی پای بایستم. من می روم اما شاهد باش که بزودی برمی گردم و کاری خواهم کرد که همه از کرده خود پشیمان شوند، مخصوصا این ادم پرمدعا!! از شرکت که خارج می شدم با گامهای استوار و موزون راه می رفتم تا اگر کسی یا کسانی از پشت پنجره نگاهم می کنند تزلزلم را نبینند. بیکار بودم و برای سرگرم شدن به نظافت خانه مشغول بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم صدای حکمت در گوشی پیچید:
ـ سلام خانم تهامی، صبح بخیر. از خواب بیدارتان نکردم؟
بی حوصله گفتم: نه مشغول نظافت هستم. امری بود؟
گفت: از بیانتان مشخص است که هنوز مرا نبخشیده اید. تماس گرفتم که برای برخورد دیروز بار دیگر عذرخواهی کنم. من با این فکر که برای ادمها جهان فیزیکی غیرقابل تحمل است مگر ان داد و ستد اجتماعی داشته باشند و خواستار باشند که نقش و مسئولیتی در جامعه داشته باشند که مثمرثمر هم برای خود وهم برای سایرین باشند، به شما پیشنهاد دادم تا با اسودگی خیال بتوانید راهتان را ادامه بدهید. حال در این شرکت نباشد در شرکتی دیگر مهم اندک سرمایه ای بود که در اختیارتان قرار می گرفت. اما ان چه در فکر و اندیشه ام بود با نوع رفتارم مغایرت پیدا کرد و شما را رنجاند. حق با شماست. اما می خواهم باورکنید ان قدر به درایت و کاردانی شما امیدوار هستم که حاضر شدم بدون هیچ تضمینی سرمایه در اختیارتان قرار دهم که متاسفانه بگونه ای دیگر تعبیر شد. خواستم بدانید که اگر خواستید شروع کنید من و دوستانتان در کنارتان هستیم و حاضر به هرگونه همکاری که شما بخواهید.
گفتم: ممنونم! من هم از برخورد دیروزم عذرخواهی می کنم. راستش وقتی شنیدم هیئت مدیره رای به خروج من داده هم شوکه شدم و هم عصبی . هنوز از حالت شوکه خارج نشده بودم که شما وسط کریدور چک در اوردید و بدستم دادید. من در ان لحظه تعبیری جز صدقه دادن نمی توانستم داشته باشم و بهمین خاطر خشمگین شدم . امیدوارم شما هم جسارت مرا بخشیده باشید.
صدای خنده حکمت در گوشی پیچید و گفت: من هرگز از شما رنجشی بدل نمی گیرم و دلیل ادعایم همین تماس است. فراموش نکنید روزی که خواستید شروع کنید روی من و دوستان دیگرتان حساب کنید.
باز هم تشکر کردم و پس از قطع تماس حس کردم که توان تازه ای پیدا کرده ام. با این که ارزو داشتم هرگز به کمک الهی نیاز پیدا نکنم اما در ته قلبم از این که انسانی مرا به حساب اورده و سروشتم برایش مهم است خشنود شدم و همین خوشحالی باعث شد به دعوت پرند برای رفتن به خانه اش و صرف شام با انها پاسخ مثبت بدهم. هنگام غروب وقتی برای رفتن لباس می پوشیدم به این فکر افتادم که اگر از طایفه اهنچی مهمانی انجا باشد چه باید بکنم؟ میان رفتن و ماندن مردد شدم و خواستم تماس گرفته و عذر و بهانه ای عذرخواهی کنم، اما نهیبی برخود که گریز از اهنچی ها یعنی پذیرفتن ضعف و قبول انتقادات انها، به راه افتادم و این اطمینان با من بود که می توانم از خود در مقابل انها دفاع کنم.زنگ خانه پرند را که فشردم نفس عمیقی کشیدم و به انتظار باز شدن در ایستادم. مرضیه خانم مستخدمه جوان پرند در را برایم گشود و با لبخند پذیرایم شد. دسته گلی که خریده بودم به دستش دادم و ضمن بوسیدن صورتش پرسیدم: مهمانها امده اند؟
از سوالم متعجب شد و پرسید: مهمانها؟ کدام مهمانها؟
خندیدم و گفتم: پرند تا مناسبتی نباشد مهمان دعوت نمی کند. وقتی تماس گرفت و دعوتم کرد گمان کردم یا تولد است و یا...
مرضیه خانم هم خندید و گفت: اما این بار مناسبتی نیست و جز ملک تاج خانم که از صبح امده اند هیچ مهمان دیگری نداریم.
با پایان گرفتن حرف مرضیه خانم، پرند با استقبالم امد و هنگامی که در اغوشم می کشید زیر گوشم گفت:
ـ خانم بزرگ امده. البته بعد از تماس من با تو بود که امد بدون دعوت هم امده. امیدوارم که ناراحت نشی. خواستم تماس بگیرم و به تو اطلاع بدهم که جلال الدین نگذاشت.
گفتم: مهم نیست. بالاخره ما باید بدیدن یکدیگر عادت کنیم. با وردم به سالن پذیرایی خانم بزرگ در جایش تکان نخورد و بلند نشد و من برا بوسیدنش خم شدم و در همان جال حالش را پرسیدم. به زور لبخند زدو گفت:
ـ حالم خوب است اگر خلق خدا بگذارد.
از کنایه اش گذشتم و به تعارف اقا جلال الدین که گفت خیلی خوش امدید و خوشحالمان کردید، گفتم: متشکرم.
پرند گفت: تارا ستاره سهیل شده است!
خانم بزرگ گفت: بعضی از ادمها با گوشه گیری و انزواطلبی جلب توجه می کنند.
تا خواستم دهان باز کنم و جواب بدهم اهنچی گفت:
ـ مادر بزرگ! تارا خانم همیشه مورد توجه بوده اند ولی متاسفانه ما سعادت دیدارشان را نداریم.
بعد رو به من پرسید: از اقا تارخ خبر دارید؟
گفتم: بله خوبند و به لطف خدا صحیح و سالم!
مادر بزرگ گفت: من به عماد گفنم پیش از این که تصمیم به طلاق بگیری بهتر است با اقا تارخ صحبت کنی. بگمانم او از همه شما عاقلتر است، اما او گوش نکرد.من اگر بگویم که تو پشت پا به بختت زدی و خود را بدبخت کردی فکر می کنی که دارم از پسرم هواداری می کنم در حالی که این طور نیست. چون کم نیستند زنانی که با دو یا سه هوو دارند زندگی می کنند و خوشبخت هم هستند. انها حتی با درامدی کمتر از ثروت عماد دارند زندگی می کنند، پس انها ادم نیستند و شعور ندارند؟
اهنچی گفت: مادر بزرگ خواهش می کنم این قضیه را زنده نکنید. هرچه بود گذشته و ...
مادر بزرگ با لحنی رنجیده گفت: بله تو هم باید طرفداری کنی چون این زندگی تو نیست که ویران شده. پسرم اواره فرنگ شده.
پرند دخالت کرد و گفت: خانم بزرگ منظور جلال الدین این است که شما ناراحت نشوید وگرنه همه می دانیم که تارا اشتباه کرد و زود تصمیم گرفت این طور نیست تارا؟
پرند با اشاره چشم و ابرو می خواست گفته اش را تصدیق کنم،پس گفتم: بله، اشتباه کردم. البته در این مورد که زود تصمیم به ازدواج گرفتم و به جای ماه، سالی را برای فکر کردن و تحقیقات در مورد عماد منظور نکردم. شاید اگر فرصت کافی می داشتم پیش از ان که سر سفره عقد بشینم می فهمیدم که او متاهل است و مرا فقط برای رسیدن به مال و مکنت پدرش انتخاب کرده و هرگز این عقد انجام نمی گرفت. من نمی دانم خانم بزرگ، منظور شما از خوشبختی چیست، اما خودم، خودم را می شناسم و خوشبختی را این نمی دانم که زندگی زنی را نابود کنم و بر خرابه های زندگی او خانه خود بسازم. من خدا را شکر می کنم که پیش از ان که کار از کار بگذرد حقیقت را فهمیدم و خود را ازاد ساختم. باورکنید روزی که حکم طلاق صادر شد حس کردم که دوباره متولد شده ام و هرگز هم پشیمان نیستم.
مادر بزرگ گفت: روزی نه چندان دور خواهیم دید که پشیمان هستی یا نه.
بلند شدم و گفتم: با همه احترامی که به خاطر کهلت سنتان برای شما قائلم اما به شما می گویم که هرگز شاهد چنین روزی نخواهید بود. از سالن که بیرون امدم پرند و اهنچی بدنبالم امدند و پرند نگران پرسید:
ـ تاراکجا؟ خواهش می کنم صبر کن.
جلال الدین گفت: شما نباید حرفهای مادر یزرگ را جدی بگیرید. لطفا تامل کنید.
ایستادم و رو به هردوی انها گفتم: اجازه بدهید بروم. ماندن من موجب می شود که شما هم برسر دوراهی قرار بگیرید. چون یا باید جانب مرا بگیرید و یا خانم بزرگ را که به هر دو صورت یکی ازرده می شود. من امدم شما را ببینم که دیدم و بیش از این دیگر صلاح نیست بمانم.
اهنچی گفت: پس اجازه بدهید شما را برسانم.
گفتم: ممنونم. هنوز وسیله دارم و تا رسیدن به ارزوی مادر بزرگ گمان می کنم که مدت زمانی وقت دارم.
اهنچی گفت: من منظور توهین به شما نبود.
گفتم: می دانم اما من ادم زود رنجی هستم و از قوه درک ضعیفی برخوردارم. به هر حال از مهمان نوازیتان متشکرم. وقتی از در خانه خارج شدم نفس بلندی کشیدم و تا از کوچه و خیابان انها خارج نشدم به اشک مجال باریدن ندادم. به جای رفتن به خانه خیابانها را طی کردم و در خلوت تاریکی کوچه باغی ان طور که دلم می خواست گریستم و خود را سبک کردم. می خواستم حرکت کنم که نور چراغ قوه ای به صورتم تابید و پس از ان صدایی امرانه که فرمان داد: پیاده شو!
شییشه اتومبیل را پایین کشیدم و به پسر نوجوانی که فرمان پیاده شدن داده بود گفتم: چرا باید پیاده شوم؟
گفت: برای اینکه من می گم.
عصبی شدم و پرسیدم: توکی باشی؟
گفت: کسی که جلوی زنان هرزه گرد را می گیرد.
اهنت او موجب شد باخشم در اتومبیل را باز کنم و چون مقابلش ایستادم فریاد زدم: حرف دهنت را بفهم!
در انی در حلقه چند جوان همچون خودش احاطه شدم. ترس وجودم را لرزاند و بناچار شروع به فریاد کشیدن کردم. حلقه جوانها را مردی مسن تر از نوجوانها باز کرد و مقابلم ایستاد و پرسید:
ـ چی شده خواهر؟ چرا فریاد می زنی؟
گفتم: از اینها بپرسید که از جان من چه می خواهند.
مرد جوان رو به انها پرسید: موضوع چیست؟
همان نوجوان گفت: من به اتومبیل مظنون شده بودم و به این خانم گفتم که از اتومبیل پیاده شوند که شروع کردند به فحاشی.
فریاد زدم: دروغگو! تو به من نسبت هرزه گردی دادی و....
مرد سخنم را قطع کرد و گفت: ارام باشید. شما تنها در این موقع شب اینجا چه می کنید؟
گفتم: نمی دانستم که ساعت نه شب منع عبور و مرور است وگرنه رعایت می کردم.
مرد بالحنی خشن گفت: خانمی که خانه و خانواده داشته باشد این موقع شب باید در کنار انها باشد نه در کوچه باغ. لطفا در صندوق عقب را باز کنید.
سوئیچ را دراوردم و در صندق را باز کردم .همان نوجوان با چراغ قوه صندوق را گشتو چون چیزی نیافت در صندق را بست و به جستجوی داخل اتومبیل مشغول شد و در اخر با تکان سر به دیگران فهماند که اتومبیل پاک است. مرد رو به من کرد و گفت: می توانید بروید و خدا را شکر کنید که چیزی به همراه نداشید.
گفتم: ناسپاسی است اگر زحمات شما را نادیده بگیرم، اما بهتر استبه این جوانها اموزش بدهید که برای ادمها شخصیت قایل شوند و با نزاکت رفتار کنند. وقتی حرکت کردم این بار اشکم به خاطر شنیدن اهانت هایی بود که بی جواب مانده بود. مادر را بیدار در حال تماشای تلوزیون دیدم. شادمانه پرسید:
ـ خوش گذشت؟
بالحنی عصبی گفتم: به شما هم باید توضیح بدهم؟
لحظه ای سکوت حاکم شد و مادر که با ورودم صدای تلوزیون را بسته بود، ناخشنود گفت:
ـ این چه طرز جواب دادن است؟
پشیمان روی مبل نشستم و این بار با صدای بلند گریستم و گفتم: من دیگر تحمل ندارم. من از بس سرکوفت شنیدم و سکوت کردم خسته شده ام.
مادر پرسید: با پرند حرفت شد؟
گفتم: ای کاش با پرند حرفم شده بود و از او ناسزا شنیده بودم. نه از....
مادر پرسید: نه از چی؟ از کی؟
گفتم: چه فایده؟
مادر پرسید: از اهنچی ها کسی انجا بود؟
گفتم: خانم بزرگ بود و تاچشمش به من افتاد طعنه و گوشه کنایه اش شروع شد.
مادرم نشست و دستم را در دستش گرفت و گفت: برایم تعریف کن که چی شده.
حرفهای خانم بزرگ را وقتی برای مادر بازگو کردم کمی سکوت کرد و بعد گفت: او زن بد طینتی نیست. حرفهایش را به دل نگیر چون هم پیر است و هم چنین زندگی را تجربه کرده. او با یک هوو سالهای سال در یک خانه و زیر یک سقف زندگی کرده. همسر اول اهنچی نازا بود و خانم بزرگ همسر دوم اهنچی هاست. به گمانم خانم بزرگ منظورش این بود که اگر تو طاقت می اوردی و طلاق نمی گرفتی تو هم سوگلی می شدی و زن خارجی از میدان خارج می شد.
گفتم: گمان دارم که شما هم بدتان نمی اید چنین کنم.
مادر اه کشید و گفت: خدا گواه است که منظورم تایید حرف او نبود. فقط می خواستم تو بدانی و کینه به دل نگیری.
بارنجشی مضاعف به بستر رفتم و از خود پرسیدم :( ایا زمان دارد به عقب برمی گردد؟)
سه ماه در استرس کامل گذشت و پس از ان با تماس اقای رضوی وکیل عماد به دفتر خانه احضار شدم و در ان جا بود که فهمیدم که عماد با وکالت دادن به رضوی مرا طلاق داده و با پرداخت پنج میلیون و دادن خانه به جای پرداخت مهریه ام خود را ازاد ساخته. من هرگز با ریتا روبرو نشدم ولی رضوی برایم گفت که این ریتا، همان همسرعماد است که به ایران امده تا کشور گل و بلبل را از نزدیک ببیند و بعد به همراه عماد برگردد و هم رضوی بود که برایم نقل کرد مهمان دیگرعماد نماینده ای بود که برای بستن قرار داد امده و پس از انجام کار به کشورش بازگشته. من گمان نداشتم که ان چه رخ داد حقیقی و بیداری انجام گرفته باشد. شبها وقتی خسته از روحی الام کشیده مژگانم روی هم قرار می گرفت به خود می گفتم، ( همه کابوس است و خواب. صبح وقتی که چشم باز کنم خواهم فهمید که خواب دیده ام.) اما چنین بیداری هرگز به سراغم نیامد بلکه هر روز کابوسی وحشتناک تر در انتظارم بود. روزی که پوراشراق بعد از یک ماه چشم انتظاری تماس گرفت و اعلام کرد که هیئت مدیره نظر داده است که با شراکت من مخالف است و من می بایست هرچه سریعتر به خارج کردن سهم خود اقدام کنم، ضربه هولناک دیگری را پذیرفتم.رد و مردود شدن از مشارکت مبین ان بود که هیئت مدیره پس از رفتن عماد و واگذاری سهامش به فرد دیگری صلاح نمی بیند که مرا درکنار خود داشته باشد. به پوراشراق گفتم که اگر ایراد به خاطر کمبود سهم است حاضرم با فروش خانه ام برتعداد سهام بیفزانم.اما او نپذیرفت و با گفتن شرکت در حال حاضراز پذیرفتن عضو معذور است، عذرم را خواست و بالاجبار سرمایه اندکم از شرکت خارج و به بانک سپرده شد. مابقی حقوقم هم توسط چک به در خانه ام اورده شد و دانستم که کار خود نیز از دست داده ام.
گریه های مادر کاه پنهان و گاه اشکار رنجم را مضاعف می کرد و قدرت فکر کردن را از من می گرقت.
در تمام جریان بیکاری یک ماهه، کوچکترین خبری از حکمت نداشتم و خود را با این اندیشه که در سفر است و هیچ خبر ندارد فریب می دادم.با اغاز فصل سرما دلم چون اسمان گرفته بدون بارش بود. سوزو باد گزنده اما زمین خشک و بی حاصل بود. برای فرار از کنایه های مادر ترجیح دادم مدتی تنها زندگی کنم تا شاید خود را پیداکنم و به اندیشه های ازهم گیسخته ام سرو سامانی بدهم. وقتی وارد خانه شدم هیچ چیز تغییر نکرده بود و عماد کوچکترین شیئی از خانه خارج نکرده بود. هوای گرفته اتاقها را با گشودن پنجره ها به هوای سر تبدیل نمودم و ساعتی بدون حرکت فقط نشستم و نگاه کردم. در همین سکوت سکون بود که به یاد جعبه جواهراتم افتادم و از خود پرسیدم، ( ایا انها هنوز هستند؟) بلند شدم و جستجو کردم . با دیدن جعبه لحظه ای از باز کردن در ان پشیمان شدم و حقیقت ان که ترسیدم در ان باز کنم. پس تکان دادم تا صدا بشنوم و چون شنیدم با ترس کمتری در جعبه را گشودم. جواهراتم باقی بود و هیچکدام گم نشده بود. به یاد حلقه عماد افتادم و در کشوی لباس جستجو کردم. حلقه و قاب عکس هم موجود بود. حلقه را درون جعبه گذاشتم و عکس را از قاب دراورده به سراغ قیچی رفتم و عماد را از خود دور کردم. به قاب زیبای خاتم بخشیده بودم. اما احساس رضایت می کردم. قاب را روی میز گذاشتم و به جستجوی ان چه که به ما مربوط می شد پرداختم. در انباری البوم عکسش را برداشتم و با نیت سوزاندن انها تصمیم گرفتم که هرچه به عماد تعلق دارد به همراه البوم بسوزانم، پس انباری را تخیله کرده و تمام لباسها، كتابها و هر چه متعلق به او بود وسط اتاق ریختم تا از ان جا به حیاط منتقل کنم. بعد از انباری به سراغ کشوها رفتم و انها را هم تخلیه کردم. وقتی کت و شلواری را که عماد در روز عقد کنان برتن کرده بود،روی لباسها می گذاشتم تا برای سوزاندن به حیاط ببرم لحظه ای درنگ کردم و بی اختیار ان را به اغوش فشردم و در حالی که دچار احساس شده بودم گویی که دارم با او صحبت می کنم :( اخه چرا؟ چرا من؟ ایا از من بی پناه تر پیدا نکردی؟ چطور راضی شدی که با احساسم با زندگی ام بازی کنی و این داغ را بر پیشانی ام بنشانی؟) در همان حال بود که به جای سوزاندن لباسها تصمیم گرفتم که انها را به کسی ببخشم تا از سرمای زمستان مصون بماند. بی اختیار دست در جیبهای کت کردم تا کاغذ یا مدرکی را برجای نگذارم. دستم به کاغذی خورد و چون بیرون اوردم دفتر یادداشت کوچکی بود که شماره تلفن ها را یادداشت کرده بود.برایم جالب شد و تمام لباسهایش را وارسی کردم و پس از ان در چمدانی گذاشتم و در ان را بستم و به انباری باز گرداندم با این فکر که شاید او برگردد و لباسهیش را مطالبه کند. گرسنه بودم و گرسنگی ازارم می داد. به اشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم، چند عدد تخم مرغ و چند قوطی کنسرو.یکی از کنسروها را برداشتم و جعبه نااشنایی دیدم. به گمانم این که درون جعبه خالی است در ان ر باز کردم و از دیدن مقداری ارز شوکه شدم و به ارامی انها را دراوردم و شمردم ارزی که عماد پنهان کرده بود برابر با سود پنج درصدی بود که از شرکت عاید شده بود.از خود پرسیدم،( این کارش چه معنی می دهد؟ یا به قولی که داده بود پایبند مانده و ان را به خودم واگذار کرده یا ان که انها را پنهان کرده تا در فرصت مناسبی از انها استفاده کند؟) سعی کردم تمام گفته هایش را به یاد اورم و در اخر به این نتیجه رسیدم که او هستند یا این که برگشته اند. حسی موذی وادارم کرد به هتل زنگ بزنم و سراغ او را بگیرم. تلفن چی خوب او را به یاد داشت و با گفتن هفته پیش هتل رل ترک کردند مرا ناامید کرد. از خود پرسیدم،( ایا ممکن است ریتا را برای گردش به شیراز برده باشد؟)بار دیگر شماره گرفتم و این بار با شیراز و اصفهان تماس گرفتم. که از هردو تماس مایوس شدم و باورکردم که ایران را ترک کرده و به المان بازگشته اند. ارز را داخل جعبه گذاشتم و از سربغض گفتم: ( کاری خواهم کرد که هرگز فراموشم نکنی.) فردای ان روز با فروش جواهرات و تبدیل نمودن ارز به تومان و قرار دادن کل موجودی ام روی هم به پوراشراق زنگ زدم و به او گفتم:
ـ اهنچی تماس گرفته و خواسته است که مقداری سهام به نام خود در شرکت سرمایه گذاری کنم. او نمی داند که شما مرا از دایره خارج کرده اید. او گمان دارد که می تواند چون گذشته شرکت را به سوددهی هرچه بیشتر برساند. او منتظر جواب من است و من هم منتظر می مانم تاشما به ما جواب دهید. اسم اهنچی موجب شد تا پوراشراق لحظه ای تحمل کند و پس از ان بگوید : اجازه بدهید با دیگران مشورت کنم و بعد جواب بدهم
گفتم : لطفا عجله کنید چون خودم تمایل دارم با شرکت دیگری وارد معامله شوم و شخصا ترجیح می دهم که دیگر با شما شریک نباشم. لحن قاطعم بار دیگر پوراشراق را به مکث کردن وا داشت و گفت :
ـ خانم تهامی من خودم ثوای نظر دیگران هنوز هم معتقدم که شما فردی لایق و با درایت هستید و از این که مجبور شدم به خاسته دیگران تن در دهم پشیمانم و از شما عذرخواهی می کنم اما امیدوارم که وضع مرا نیز در نظر داشته باشید و مرا در جبهه مخالف خود ندانید.
می دانستم که دارد دروغ می گوید و اعضاء هیئت مدیره فقط روی پیشنهاد و نظر او رای صادر می کنند اما بالحن ارامتری گفتم:
ـ می دانم اقای پوراشراق شما همیشه به من لطف داشته اید و من در مورد شما همیشه نزد اهنچی با دیدی مثبت اظهار عقیده کرده ام .
پوراشراق تشکر کرد و با گفتن ( تا پیش از ظهر سعی می کنم نظر دیگران را به شما اطلاع بدهم ) تماس را قطع کرد.
می دانستم که نام اهنچی و این که او بار دیگر حاضر شده به جمع سهامدارن بپیوندد اگر چه با سرمایه ای کمتر،امیدوارکننده و دیگ حرص و طمعشان را به جوش خواهد اورد و با این شراکت موافقت خواهند کرد.
حدسم درست بود و پوراشراق با شادمانی پذیرفتن مرا به عنوان نماینده تام الاختیار اهنچی به عنوان سهامدار تبریک گفت و قرار ملاقات ما در روز دیگر گذاشته شد. برایم مهم نبود که دیگر در ان جا کار نکنم اما غرور شکسته شده ام با پذیرفته شدن در شرکت تا حد قابل قبولی ترمیم می شد. فردای ان روز ساعتی از وقت اداری عازم شرکت شدم و این بار دیگر چهره ساده و معمولی یک کارمند را نداشتم. بلکه غرور و نخوت یک زن سرمایه دار ر به خود گرفتم و زمانی که با میرزا در کریدور روبرو شدم می خواست همچون گذشته ایستاده و حالش را جویا شوم اما به جای ان خونسرد و کمی با غرور گفت:
ـ لطفا به اقای پوراشراق بگویید خانم تهامی امده.
میرزا از لحن کلامم لحظه ای جاخورد و ناباور مرا نگریست. برای ان که به او مهلت سوال ندهم، پرسیدم:
ـ متوجه شدید چه گفتم؟ لطفا به پوراشراق بگویید...
میرزا به خود امد و با گفتن: بله... بله متوجه شدم.
با گامهای سریع خود را به اتاق پوراشراق رساند و دقیقه ای بعد اول پوراشراق خارج شد و به استقبالم امد و پس از ان میرزا که در میان در ایستاده بود هاج و واج ما را نگاه می کرد.ژستم پوراشراق را هم فریب داد و با تعظیم غرایی مرا به اتاقش دعوت کرد و دستور شیرکاکائو داد.
صحبتهای چاپلوسی را می شنیدم و بدون ان که تحت تاثیر قرار بگیرم در انتهای صحبت او گفنم:
ـ اهنچی درخواست نمود که نمایندگی خرید از المان را کمافی سابق خودش انجام دهد و من به عنوان دستیاراو هرگاه که لازم شد عازم گردم.
پوراشراق گفت: موافقم و می دانم که دیگران هم مخالفت نخواهند کرد. اما ممکن است بفرمایید چرا اقای اهنچی اول کلیه سهامش را واگذار کردند و بعد مجددا خواستار برگشت شدند؟
گفت: او سرمایه را برای خرید کارخانه دارویی لازم داشت و این مقدار سرمایه مازاد ان سرمایه است. اهنچی اطمینان دارد که با همین سرمایه هم نمی تواند به قدر کافی سوداوری داشته باشد البته برای همه.
پوراشراق گفت: نمی توانم حاشا کنم که در همین اندک مدت هم به قدر چند سال به شرکت استفاده رسانده اند و همه با همین دید کارایی بود که به ایشان فرصت دوباره دادند. به هرحال حضور شما در جمع ما یک بار دیگر باعث سربلندی و افتخار همگی ماست. لطفا بفرمایید چه خدمت دیگری از من ساخته است که انجام دهم.
گفتم: دوست دارم که اتاق مخصوص خودم داشته باشم و امکاناتی که بتوانم به راحتی با اهنچی در تماس باشم البته در خصوص کارهای شرکت!
گفت: منظورتان را می فهمم. بسیار خوب. همین حالا به میرزا می گویم که اتاق شماره بیست و سه را برای شما مرتب کند. اتاق افتابگیر خوبی است و به تازگی انجا را مبله کرده ایم.
پرسیدم: اقایی که سهم اهنچی را خریداری کرد نامش چه بود؟ ...اهنچی گفت، من فراموش کردم.
پوراشراق گفت: اقای متین نژاد.
گفتم: بله. اقای متین نژاد! اگر ایرادی ندارد می خواهم با ایشان هم ملاقاتی داشته باشم.
پوراشراق بلند شد و گفت: چه ایرادی دارد لطفا با من بفرمایید.
وقتی هردو از اتاق بیرون امدیم چشمم به اتاق الهی افتاد و پرسیدم: اقای الهی چطورند؟ سفر هستند؟
پوراشراق گفت: سفر هستند اما نه در خارج بلکه بعد از حادثه ای که برای مادرشان رخ داد رفته اند گرگان و هنوز برنگشته اند.
پرسیدم: حادثه؟
از سرتاسف سرتکان داد: بله حادثه!
پرسیدم: چه اتفاقی رخ داده؟
پوراشراق بار دیگر سرتکان داد و گفت: گویا خانم الهی پس از یک بیماری اختلال حواس پیدا می کند و چند سال تحت نظر دکتر بوده است. چند ماه پیش به طور ناگهانی حالش بهبود پیدا می کند و همه چیز و همه کس را به خاطر می اورد و از اسایشگاه مرخص می شود . چند روز حالش خوب بوده اما گویا یک شب که هوا بارانی بود باد شدیدی می ورزید او حالش منقلب می شود و برای این که خود را ارام کند هرجه قرص خواب اور داشته یک جا می بلعد و دیگر بیدار نمی شود. الهی رفته بود اراک و در نیمه راه بود که مجبور شدیم برش گردانیم و به او خبر فوت را بدهیم. شما روزنامه نمی خوانید؟
گفتم: چرا متاسفانه در این چند روز اخیر فرصت مطالعه نداشته ام. پوراشراق در مقابل اتاق اقای انتظاری ایستاد و بعد ان را باز کرد و گفت: بفرمایید.
گمان داشتم که با اقای انتظاری روبرو خواهم شد اما از دیدن مردی مسن با موی سپید تعجب کردم. پوراشراق مرا به متین نژاد معرفی کرد و پیرمرد مرا با خشرویی پذیرفت و همکاری مجددم را تبریک گفت.
پوراشراق با گفتن ( خانم تهامی گویا کار خصوصی با شما دارند) ، عذرخواست و ما را تنها گذاشت. متین نژاد باگفتن در خدمتم سکوت کرد تا من لب باز کنم و از کار خصوصی ام حرف بزنم.
گفتم: پیش از هر چیزی می خواستم بپرسم که ایا شما می دانید من همسر اهنچی بودم و ...
پیرمرد گفت: من همه چیز را می دانم و احتیاجی نیست برای بازگویی خودتان را به زحمت بیندازید. من سالها با مرحوم اهنچی پدر اقا عماد همکاری تنگاتنگی داشتم و می شود گفت سرمایه هایمان مال هم بود. وقتی او فوت کرد من هم دیگر میل و رغبتی به کار در خود ندیدم و سرمایه ام را در بانک خواباندم و با سود ان امرارمعاش می کردم. تا این که عماد به سراغم امد و مرا تشویق کرد تا سرمایه او را که سهام این شرکت بود، قبول کنم. اول مخالفت کردم اما خودتان می دانید که عماد چه زبان گرمی دارد و ان قدر گفت تا بالاخره راضی ام کرد.
گفتم: بدبختانه من هم گول همین زبانش را خوردم و به خواسته اش تن در دادم. اما خدا گواه است که نمی دانستم هنوزاز همسرش جدا نشده و به چه منظور مرا انتخاب کرده است.
متین نژاد سر فرود اورد و گفت:
ـ این را هم می دانم و حرفتان را باور دارم و برای این که خیالتان را راحت کنم این را هم می دانم که حضور اهنچی که شما برای بازگشت به شرکت عنوان فرمودید حضوری صوریست و واقعیت ندارد.
پرسیدم: پس چرا مخالفت نکردید؟
گفت: برای این که اهنچی به کارایی شما بسیار اطمینان داشت و در صحبتهایش بسیار از شما تعریف و تمجید می کرد. او از این که شما توانسته بودید نظر نماینده ایتاایا را تغییر بدهید و سودی بیشتر برای شرکت منظور کنید را با اب و تاب برایم تعریف کرده بود و من قلبا مایل بودم که شما مشارکت داشته باشم.
گفتم: اما خودم از این که مجبور شدم از نام اهنچی و نفوذ او استفاده کنم ناراحتم و دچار عذاب وجدان شده ام .
متین نژاد خندید و گفت: ناراحت نباشید چه زیاد هم بیراه نرفته اید و من هنوز با او در تماس هستم و دوست دارم که از پیشرفت شما برایش حرف بزنم.
گفتم: اطمینان شما موجب دلگرمی ام می شود و از اعتمادتان ممنونم.
گفت: بعد از کاری که عماد با شما کرد اگر کسی دیگر جز شما بود نمی توانست به این سرعت برخورد مسلط شده و روی پا بایستد. اما شما نشان دادید که زن مقاوم و خودداری هستید که به راحتی برمشکلات فائق می ایید.
گفتم: متشکرم.
ا ز روی مبل که بلند شدم متین نژاد هم بلند شد و با گفتن من در کنارتان هستم و هر کمکی که لازم بود کوتاهی نخواهم کرد مرا با خیال اسوده راهی کرد.
در کریدور بار دیگر به میرزا برخورد کردم و این بار بالحنی رسمی به اتاقم اشاره کرد و گفت:
ـ خانم تهامی اتاقتان اماده است بفرمایید ببینید و اگر کمی و کسری داشتید بفرمایید تا اماده کنم.
گفتم: ممنونم.
و بدون کلامی دیگر به سوی اتاق حرکت کردم و چون در را گشودم پیش از ان که از دیدن اتاق خوشحال شوم از این که مکانی ارام یافته ام و می توانم تنفس کنم خوشحال شدم.وقتی پشت میز مجلل نشستم از خود پرسیدم،( خب اقدام بعد چه خواهد بود؟) وقت غذا رسیده بود و میرزا با تقه ای که به در زد وارد شد اعلام کرد که پوراشرق در سالن غذاخوری مخصوص روسا منتظرم است. بلند شدم و این بار فراموش کردم که رل بازی کنم و به میرزا گفتم: از صبح خیلی بهت زحمت دادم باید مرا ببخشی. در انی گویی جریان برقی را از وجودش گذرانده باشد تکان خورد و بار دیگر ناباور نگاهم کرد و پرسید:
ـ خانم تهامی این شمایید که دارید از من عذرخواهی می کنید؟
این بار من بودم که تکان خوردم و به خود گفتم،( نمی توانی هنرپیشه خوبی باشی پس خودت باش.)
به روی میرزا لبخند زدم و گفتم: بله خودم هستم. هرگاه ما تنها باشیم من همان کارمند قدیمی هستم اما در حضور دیگران...
سرفرود اورد و با زدن لبخند گفت:
ـ می فهمم خانم جان ، می فهمم. باور کنید از صبح تا حالا دارم با خودم می جنگم و هی از خودم می پرسم این خانم تهامی همان خانم تهامی است که مثل دختر و پدر با من مهربان بود یا این که پول و ثروت باعث شده که مهربانی اش را از بین ببرد؟
خندیدم و گفتم: باورکن من همان تهامی گذشته هستم و تغییر نکرده ام اما می بینی که در مقابل دیگران مجبورم که خودم ر بگیرم و ....
میرزا سرفرود اوردو گفت: خانم جان مرا ببخشید چون به خانم سیرتی گفتم که دیگر ان خانم تهامی قدیم وجود ندارد و خانم تهامی جدید اصلا دوستی و اشنایی سرش نمی شود.
گفتم: ایرادی ندارد میرزا. ما همه از این اشتباهات می کنیم. زودتر بروم تا پوراشراق را عصبانی نکرده ام.
میرزا در را برایم گشود و گفت: ناهار نوش جانتان .وقتی برگشتید یک چای تازه دم خودم میارم اتاقتان.
با یک لبخند از سر رضایت پیوند گسسته محبت بار دیگر میان من و میرزا به هم گره خورد و من روانه سالن غذاخوری شدم. ان جا،دور میز یک بار دیگر با اعضاء هیئت مدیره بر سریک میز نشستم و علیزاده برای نشستنم صتدلی را عقب کشیده بود. صندلی الهی خالی بود و از این جهت خود را تنها می دیدم، اما باورکرده بودم که بدون حضور او هم می توانم خود را اداره کنم و نقش افرین باشم.طرح تعطیل نمودن شرکت در روز پنج شنبه را من به اعضاء پیشنهاد کردم و یک ساعت اضافه کردن در طول هفته را به جای ان یک روز. اعضاء.شنیدند و با یک حساب سرانگشتی سود و زیان را سنجیدند و بعد با گفتن فکرخوبی است بر ان صحه گذاشتند.
پوراشراق گفت: می دانم ایده شما همه کارمندان را خوشحال می کند.
به متین نژاد نگاه کردم و گفتم: ما باید از اقای متین نژاد تشکر کنیم که در اصل این نظر و پیشنهاد ایشان بود. همه نگاها به سوی او برگشت و متین نژاد را غافلگیر کرد و او گفت:متشکرم خانم تهامی اما...
انتظاری نگذاشت سخنش را تمام کند و گفت: به هرحال نظر و پیشنهاد تازه ای است که امیدوارم به نفع همه باشد.
از غذاخوری که خارج می شدیم متین نژاد ارام پرسید:
ـ چرا این کار کردید؟
گفتم:
ـ به خاطر قدردانی از اعتمادی که به من کردید.

(پایان ص 316)