فصل اول

در مطب را که باز کردم لحظه ای ایستادم. در سالن انتظار دو زن و سه مرد به انتظار نوبت نشسته بودند.
قدم پیش گذاشته و بدون توجه به نگاه بیماران تا نزدیک میز منشی پیش رفتم و با نگاهی سطحی به ساعت روی دیوار گفتم:
-من برای ساعت هفت وقت گرفته ام.
خانم منشی لبخندی بر لب آورد و گفت :
-درست است ، اما دکتر تاخیر ورود داشته اند و باید به انتظار بنشینید یا اینکه وقت دیگری بگیرید.
پرسیدم:
-آخرین نفر هستم؟
سر فرو آورد و من با نگاهی به بیماران میان ماندن و رفتن مردد ماندم. صندلی نزدیک میز منشی خالی بود و شاید همین خالی بودن صندلی موجب شد تا بنشینم و رفتن را فراموش کنم. صدای دستگاه چرخ دندان از داخل مطب شنیده میشد. نگاهم بیماران را کاوید. ازطرز نشستن بیماران حدس زدم که دو خانم همراه همسران خود آمده اند و یکی از مردان تنها ست.
برای یقین از حدس بار دیگر از منشی پرسیدم :
-من نفر چندم هستم؟
گفت:
-چهارمی هستید.
صدای دستگاه خاموش شد و لحظاتی بعد مردی میانسال خارج شد و روبروی میز ایستاد و با گرفتن نوبتی دیگر از در خارج شد.
یک مرد و یک زن بلند شدند و با هم وارد مطب شدند.از گفتگوی آرام و نجوا گونه ای که میان مرد و زن نشسته انجام گرفت با خود فکر کردم ، تنها من و آن مرد آخر به تنهایی آمده ایم و همراهی نداریم. نگاه اجمالی به او انداختم و گمان دارم که هیبت ظاهری اش موجب شد تا با دقت به او نگاه کنم.
موهای نسبتا بلند و محاسن درویش مسلک و پیراهنی گلدار با دستمال گردنی که به سبک پیشاهنگان گره خورده بود و شلوار مشکی که با کفشهای کتانی آدیداسش همگونی نداشت. عینکی ذره بینی بر چشم داشت و روزنامه عصر را مطالعه میکرد ، پلاکی از جنس پلاتین به دست داشت اما



در انگشتش انگشتری دیده نمی شد. حدس زدم سنی میان چهل و یکی و دو سال داشته باشد. شاید اگر محاسن خود را می تراشید جوان تر نیز به نظر میرسید.
نمی دانم از سنگینی نگاهم بود یا اینکه ناخوداگاه موجب شد که دست از مطالعه بردارد و به من نگاه کند. از کندو کاو سریع دست کشیدم و نگاهم را به سوی منشی که او هم کتابی را مطالعه می کرد برگرداندم و بی اختیار نفس بلندی کشیدم.
صدای دستگاه بلند شد و سکوت محیط را شکست و همزمان با آن صدای غرش آسمان و رعد و برق که لحظه ای تاثیر بر نور آبا ژور گذاشت به گوش رسید ، مرد بلند شد وزنامه را روی میز شیشهای وسط سالن گذاشت و کنار پنجره ایستاد و به خیابان نگاه کرد. من از فرصت سود جستم و بلند شدم روزنامه را برداشتم تا انتظار را با مطالعه به پایان ببرم. نه سر مقاله برایم جالب بود و نه اخبار اقتصادی. شاید در صفحه نیازمندیها خبر قابل توجهی پیدا میکردم دعوت به همکاری ستونی بود که از بالا تا به آخر خواندم و واجد شرایط دو شرکت بودم. با خط کشیدن دور ستون و یادداشت کردن شماره تلفن دست از مطالعه کشیدم.
زن و مرد رفته و از اینکه متوجه خروج و ورود آنها نشده بودم لحظه ای دچار تردید شدم و از منشی پرسیدم:
-رفتند؟
با دست به صندلیهای آنها اشاره کردم و خانم منشی که سوالاتم باعث قطع مطالعه اش شده بود با نا خرسندی گفت:
-رفته اند داخل مطب!
مرد که گفتگوی ما را شنیده بود لب به سخن باز کرد و گفت:
-اگر درد آزارتان می دهد از نوبت من استفاده کنید!
لبخند زدم و گفتم:
-نه ممنونم!
او از پنجره دور شد و روی صندلی دیگری نشست و بار دیگر روزنامه را برداشت و در همان حال گفت:
-خدا کند برق قطع نشود و کارمان انجام شود.
به خانم منشی نگاه کردم که مطالعه را از سر گرفته بود و فهمیدم که مخاطب مرد من هستم. پس به جای پاسخ با تبسم حرفش را تایید کردم و برای آنکه کاری انجام داده باشم در کیفم را باز کردم و بداخل آن نگاه کردم. دقایق انتظار خواب آلودم کرده بود و خمیازهای ناخواسته کسالتم را بروز داد، مرد جایگاه پاهایش را با یکدیگر عوض کرد و گفت:
-اگر دکتر تاخیر نکرده بود همه به موقع به کارهایمان رسیده بودیم.
خانم منشی سر از کتاب برداشت و گفت:
-در بیمارستان عمل داشتند ، مجروحی بود که باید فکش عمل می شد.
مرد پرسید:
-تصادفی؟
منشی با لحن رنجیده زیر لبی گفت: بله!
فکر کردم که مرد کنجکاوی کرده و سوالات دیگری می پرسد اما او به همین سوال بسنده کرد و بار دیگر سکوت حاکم شد. از سنگینی نگاه او دچار ترس شدم و برای جدا شدن ار آن به خود حرکت دادم و به ساعت چشم دوختم. یک ساعت گذشته بود و گویی ساعتهای متوالی را گذرانده ام.
با خروج زن و مرد و تنظیفی که گوشه ای از آن از میان سیمای زن پیدا بود به خود گفتم،« کشیدن دندان که انقدر وقت لازم نداشت.»
مرد بلند شد و هنگام وارد شدن به مطب لحظه ای ایستاد و رو به من گفت:
-شما بفرمایید.
سر تکان دادم و گفتم:
-متشکرم.
او داخل مطب شد و من نفس آسوده ای کشیدم. خانم منشی به صدای شنیده شدن تیک تیک گوشی تلفن را برداشت و با گفتن چشم دکتر، رو به من کرد و گفت: بفرمایید تو. دکتر منتظر شماست.
بلند شدم کیفم را برداشتم و متحیر از این کار به در مطب زدم و داخل شدم. مرد روی تخت معاینه دراز کشیده بود و چراغ نورش مستقیم به صورت او می تابید. با ورودم دکتر به صندلی اشاره کرد و گفت:
-از این که زیاد انتظار کشیدید متاسفم. ببینم به درد افتاده؟
سر تکان دادم و گفتم:
-نه.
دکتر رو به مرد کرد و گفت:
-تو که گفتی بیمار طاقتش از درد طاق شده و تحمل صبر کردن ندارد، حالا حق دارم به خاطر دروغت دندانت را بکشم و دور بیندازم؟!
لحن دکتر در عین حال که توبیخ کننده بود اما مشخص بود که با مرد دوستی و قرابتی دارد. مرد سر بلند کرد و گفت:
-آن وقت ماهیگیری را باید در خواب ببینی!
دکتر به مرد نزدیک شد و گفت: بسیار خب پس بلند شو تا کار دندان خانم را تمام کنم و بعد حساب تورا برسم.
مرد با خوشرویی بلند شد و دکتر به من اشاره کرد و جایمان با یکدیگر تغییر کرد.دندان عصب کشیده ام بار دیگر معاینه شد و کار پر کردن آن آغاز شد. دکتر ضمن کار با مرد شروع به صحبت کرد و گفت:
-(حکمت) شنیده ام که خیالاتی به سر درای درسته؟
صدای خنده مرد را شنیدم و پس از آن آوایش که گفت:
-من همیشه خیالاتی به سر دارم. منظورت کدوم یکیه؟
-اینکه میخواهی سور عروسی بدهی و دست از گریز برداری و ماندگار شوی.
-اشتباه به عرضتون رسوندن. من و تاهل؟
این بار صدای خنده دکتر درست بیخ گوشم پیچید و پس از آن صدایش که گفت:
-من هم باور نکردم. وقتی جوان بودی و ریخت و قیافه داشتی کسی حاضر نشد با تو سر سفره عقد بشینه چه برسه به حالا که پیر شدی و تا دقایقی دیگر هم بی دندان می شوی و آن وقت...
مرد حرف دکتر را قطع کرد و گفت:
-آدم با داشتن دوست حاذقی چون تو باید هم دندان به دهان نداشته باشد.
کمی سکوت حاکم شد و دکتر به معاینه دیگر دندانهایم پر داخت و با گفتن تمام شد ، چراغ را از صورتم دور کرد و توانستم چشمانم را باز کنمو بلند شوم. دکتر پشت میزش نشسته بود ، وقتی کیفم را برمی داشتم گفت: تا چند ساعت چیزی نخورید.
تشکر کردم و قصد خارج شدن داشتم که مرد مرا مورد خطاب قرار داد وگفت:
-من اگر جای شما بودم به کار این دکتر اطمینان نمی کردم و تا دندانم فاسد نشده به دکتر دیگری نشان میدادم.
لحن شوخ او مرا از تایید یا تکذیب سخنش بازداشت و از مطب خارج شدم. بوی دارو دهان و سرم را پر کرده بود و با بوییدن بوی باران خود را در فضای بارانی قرار دادم و شادی کودکانه ای در خود احساس کردم که از منشا آن بی خبر بودم.
کوچه نیمه تاریک مطب دیدگانم را ضعیف کرده بود و متوجه گودالی که برای آب یا گاز کنده شده بود نشدم و درون آن سقوط کردم. دقایقی بر اثر افتادن مشاعرم را از دست داده بودم و نمی دانستم که در کجا و چه موقعیتی هستم.وقتی باران شدت گرفت به خود آمدم و دیدم در گودال افتاده ام. سعی کردم بلند شوم اما دستهایم در خاک گل شده فرو رفت و مرا تا سر حد مرگ ترساند، جیغ کشیدم و کمک خواستم اما صدای فریادم را کسی نمی شنید،فکرم پیرامون گور و زنده بگور شدن دور میزد و مرا درمانده تر می کرد. اشکهایم را باران می شست و صدای کمک را نا رسا تر می کرد. با آخرین توانی که در وجودم باقی بود سعی کردم با تکیه بر دیوار گودال بایستم شاید بتوانم خود را از آنجا بیرون بکشم. نمی دانم چند بار امتحان کردمو نا موفق بودم وقتی برای آخرین بار فریاد کشیدم و کمک خواستم صدای هراسانی بگوشم رسید که پرسید :
-کسی اینجاست؟
گفتم: خواهش میکنم کمکم کنید.
مرد خم شد و دست خود را پیش آورد و گفت: دست مرا بگیرید شما را بیرون می کشم.
پایم در گل فرو رفته بود و هنگامی که توانستم با کمک مرد از گودال خارج شوم کیف و کفشم جا مانده بود. با خروجم از گودال دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم.وقتی چشم باز کردم بروی تخت بودم و قیافه ای آشنا وبرویم بود. چهره دکتر را بخاطر آوردم ولبخند او قلبم را قوت بخشیدوقتی که گفت : خوشبختانه صدمه ای ندیده اید ولی حسابی ترسیده اید .
به سختی گفتم : متاسفم ، شرمنده ام که شما را به زحمت انداختم.
صدای دیگری آمد که گفت: شما چرا باید شرمنده باشید؟ شرمنده کسانی باید باشند ک به فکر مردم نیستند و جان آدمها برایشان پشیزی ارزش ندارد.
سر برگرداندم و دوست دکتر را دیدم که سرا پا گل آلود بود. پیش آمد و گفت: خوشبختانه به خیر گذشت . اما این حادثه میتوانست به مصیبتی ختم شود اگر به جای شما کهن سالی در گودال سقوط میکرد.
دکتر مداخله کرد : حالا که بخیر گذشته. بعد رو به من گفت: سعی کنید آرام بنشینید.
منشی دکتر کمکم کرد و من نشستم . پرسید: درد که ندارید؟
سر تکان دادم و نا مطمئن از تخت پایین آمدم. دکتر گفت: متاسفانه اینجا لباسی نداریم که بپوشید فقط...
مرد سخن اورا قطع کرد و گفت: دستهایتان را بشویید من شما را به خانه میرسانم.نگران کیف و کفش نباشید من آنها را آورده ام .
گفتم : شما جان مرا نجات دادید ممنونم.
خندید و گفت: زودتر دست و صورتتان را بشویید تا به صورت عروسک گلی در نیامده اید.