نیست. نقل و نخودچی باشد برای صبح. کنار حوض وقتی خاله گوهر هم آمد. قبول؟»
شانه هایش را بالا انداخت. «نه، همه را داوود می خورد.»
منظورش پسر چهار سالۀ گوهر بود که شیطنت از سر و رویش می ریخت. زدم زیر خنده و خم شدم تا صورتش را مورد حملۀ دندانهایم قرار دهم. لپش را گاز گرفتم. دستش را به صورتش گرفت و خندید.
- «وای.»
- «جان. جانم. چه شیرین می خندی نور چشم خاله.»
روی تشک غلتید. «قصه را بگو خاله گلاب.»
- «کجا بودیم؟»
- «اینجا که رجب شیر مادرش را می خورد.»
سوختم، مردم و زنده شدم. با این که قصه تکرار هر شب بود اما باز اشک در چشمم جمع شد و زیر چشمانم را نمناک کرد.
- «دوباره گریه می کنی خاله گلاب.»
- «دلم برای رجب تنگ شده.»
- «مگر او را می شناسی خاله.»
در دل گفتم جگر گوشۀ خودم است. پارۀ تنم که آرزوی دیدنش را دارم و با صدای بلند جواب گفتم: «اه این گربه ها چه سر و صدایی گذاشته اند. هر چه گیوه و پوست هندوانه هم برایشان پرت می کنی بی فایده است.»
باز هم موفق شدم حواس اعظم را پرت کنم تا راجع به واقعیت قصه کنجکاوی نکند و سؤالی نپرسد.
«جان شیرینم گوش کن تا ادامه اش را بگویم...»
به این ترتیب دو روز دیگر دندان به جگر فشردم. بالاخره سپیده دم از راه رسید و من چادر اطلسم را به سر کردم. عطر زد و خوش ترین نفسها را در آن هوای بهاری کشیدم.
آنقدر آهسته در را پشت سر خود بستم که حتی خودم هم صدایی نشنیدم. مثل به هم برخورد کردن یک ناخن به دندان.
کوچه خلوت بود. پیچ اول را با گامهای بلند گذشتم. بوی پهن می آمد. بوی نان داغی که از تنور در می آمد. بوی علف تازه و یونجه ای که قرار بود جلوی گوسفند ریخته شود. بوی نم خاک کوچه و کاهگل دیوارهای کوتاه و بالاخره بوی خیار چمبرهایی که در خورجین الاغ روی هم می غلتیدند.
الاغ از کنار من گذشت و من از کنار او.
«سلام دختر مرشد.»
«ای وای. زیر چادر و روبنده چه طور مرا شناخت.»
پسر همسایه بود که از سر جالیز برمی گشت. جوابش را ندادم تا نزد خودش فکر کند حدسش اشتباه بوده است.
چند قدم که دور شدم صدایش بلند شد. «خیار چمبر تازه آوردم های های دختر مرشد خیار نمی خواهی.»
می دانستم کمی خل وضع است و اگر بمانم سؤال پیچم می کند. به راهم ادامه دادم بی آنکه جوابی برایش داشته باشم.
صدای چرخهای درشکه چه قدر آرامم کرد. «صبر کن سورچی. می روم محله غریبه ها، جلوی حمام خوش نوا.»
دست به لبۀ کورک گرفتم و سوار شدم. کیسه ها را زیر شال لمس کردم و ذوق زده با خودم گفتم: «با پسرم یک قدم فاصله دارم. بعد از اینکه آدرس را گرفتم یکراست می روم قبرستان. سر قبر پدرش. درد دل می کنم. او هم باید در شادیم شریک باشد.» و با حرص این جمله را از لای دندان گذراندم.
«بالاخره روزی خواهد رسید انتقام خون رجب را از رگهای بی غیرتت بیرون بکشم.»
هوا خاکستری بود اما صاف و بدون یک لکه ابر. آخرین ستاره ها هم به قصد خداحافظی آسمان را ترک گفته بودند که جلوی گرمابۀ خوش نوا پیاده شدم.
«بگیر سورچی. این هم انعام.»
چشمان سورچی از دیدن چند سکه گرد شده و برق می زد به من دوخته شد. از دست و دل بازیم ذوق زده شد و گفت:
«می خواهی منتظر بمانم.»
«نه برو.»
فکر کرد می خواهم بروم حمام. بدون هیچ تردیدی اسب ها را وادار به حرکت کرد.
هی.
صدای تلق تلق سم اسبها در چرخ درشکه آمیخت و دور شد. نگاهی به دور و برم کردم. سوز بهاری و نسیمی که چادرم را مرتب به یک سو حرکت می داد، لرزی به تنم دعوت کرد. لحظه ای جلوی حمام قدم زدم. کف دستهایم را از زیر چادر به هم ساییدم. بعد دست راستم بازوی چپم را لمس کرد و ماساژ داد.
چه هوای سردی. پس چرا این زعفران باجی پیدایش نمی شود. شاید هم من زود... همان لحظه زعفران باجی از یک درشکه پیاده شد. هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم. به طرفم آمد و گفت: «آوردی؟»
- «چه چیز را؟»
دو طرفش را نگاه کرد. هیچ خبری نبود. گاهی یک نفر وارد گرمابه می شد. بسیار آهسته و با صدایی گرفته و لرزان گفت:
«کیسه های اشرفی را می گویم. آوردی؟»
دست روی شال کمرم گذاشتم با لمس کردن برجستگی اش گفتم:
«اول خبر بعد...»
سرش را تکان داد: «باشد باشد. اول خبر می گویم.»
بعد گوشۀ چادرم را گرفت و وادارم کرد تا کنارش بایستم. پرسیدم: «خبر را باید از تو بشنوم.»
«هیس. چه قدر بلند حرف می زنی.»
و آرام تر از لحظه ای قبل ادامه داد: «آری خبر را از من می شنوی. کیسه ها هم نزد من می ماند تا بروی و پسرت را پیدا کنی. اگر صحیح و سالم تحویلش گرفتی من کیسه ها را به حبیب می دهم در غیر این صورت...» فقط نگاهش می کردم. دهانم بازمانده و لبهایم همچون دو تکه چوب خشک شده بودند.
- «این لوله کاغذ را بگیر. همه چیز در این کاغذ نوشته شده. فراموش نکن فقط من و تو باید از این موضوع مطلع باشیم.»
- «این آدرس پسرم است؟»
- «آری حالا کیسه ها را بده.»
لوله کاغذ را گرفتم و کیسه ها را دادم. جایی برای خط و نشان کشیدن نبود. آنقدر مشتاق خواندن نوشته های کاغذ بودم که به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم.
پیرزن با کیسه ها دور شد. من ماندم و خیابانی که هر لحظه عابرهایش بیشتر می شدند. کاغذ را لمس کردم. بوئیدم، بوسیدم و روی چشم گذاشتم. سر بالا نگه داشتم.
خدایا شکرت بالاخره پسرم را به من بازگرداندی.
دلی که سالها مملو از خونابه بود حالا با فشردن این کاغذ چه آرام می گرفت.
* * *
باید به دیار شمال سفر می کردم. روی کاغذ نوشته بود نوزادم به یک پیرزن کولی در دیار شمال فروخته شده حالا هم باید خریداری شود. به ناچار خانۀ قدیمی رجب را نیز فروختم و صاحب یک کیسۀ اشرفی شدم. اسبی تهیه کردم و به کمک زعفران باجی یک دست لباس مردانه به تن کردم. جز زعفران هیچ کس از نقشه و تصمیم هایم آگاه نبود.
سحر بود که راه افتادم. سوار بر اسبی قهوه ای رنگ با پاهای بلند که داخل خورجینش یک مشک آب بود و یک بقچه نان.
به این ترتیب شیرزنی با لباس مردانه و سر و صورتی پوشیده در چادر سیاه از دروازه شهر خارج شد و در بیابان می تاخت. هنوز آسمان دودی رنگ بود که از دیوارهای بلند و دروازۀ شهر دور شدم. بوی شیر سینه ام به مشامم می رسید. بوی تن رجب نوزاد ده روزه ام. صدای گریه اش و نگاه معصومانه اش.
حال دیگری داشتم. هرچه از اصفهان دورتر می شدم، ذوق بیشتری در دلم زنده می شد. کم کم آفتاب قصد طلوع داشت و انوار طوسی رنگش را خونین می کردند. از تپه ها گذشتم. با اولین اشعه هایی که روی سر و صورتم می تابید روز را باور کردم. روزی نو. روزی دیگر و جدا از روزهای گذشته. کنار چشمه ای رسیدم. گرسنه بودم. پارچۀ سیاه از دور صورتم برداشتم و مشتی آب، داغی را از پوستم جدا کرد. کنار چشمه بقچۀ نان و مشک آبم را روی زمین گذاشتم. چند لقمۀ نان و جرعه ای آب برای مادری که در پی تنها امید زندگانی اش سر به بیابان نهاده کافی بود.
الهی شکر.
دوباره سوار شدم. قطره های آب از مشک تازه پر شده ردی باریک و نه چندان طولانی به جا گذاشت. گرد و خاکی از پشت سرم برمی خاست که قوی بودن سم های اسبم را نشانگر بود.
چه وقت به غرب می رسم. و چه وقت پسرم را خواهم دید. فقط خدا می داند. برو حیوان.
از جاده های باریک گذشتم. از بی راهه رفتم. کوه های تیره رنگ را که به دامن سربی آسمان پناه برده بودند را پشت سر گذاشتم. غروب بیابان را دیدم. تاریکی و وحشت به سراغم آمد. اما عشق دیدن گمشده ام لحظه ای اجازه نداد ناامیدی سراغم را بگیرد.
- «می خواهم به سوی شمال برون ای چوپان! از کدام سو بروم؟»
صدای زنگوله بز سیاه و درشت هیکلی که از جلو گله در حرکت بود اجازه نمی داد به راحتی صدای چوپان پیر و قوز داری را که به کمک عصا پا به پای گوسفندانش حرکت می کرد را بشنوم. از اسب پیاده شدم و سؤالم را تکرار کردم.
گوسفندان و بره ها از پشت و کنار و جلویمان راه بز پیر و سیاه را ادامه می دادند. دست پیرمرد با آخرین رگه های سرخ غروب دو وجب فاصله داشت.
- «عازم کدام سو هستی؟»
- «مازندران.»
یک وجب دیگر فاصله گرفت.
سوار شدم و چشم به آخرین رگه ها که هر لحظه کمرنگ تر می شدند دوختم. «خدا عمرت بدهد پدر جان.»
نفس عمیقی کشید و گفت: «مرد هستی یا زن ای سوار؟ صدایت با لباس و شجاعتت در این راه که پر از دزد گردنه است هماهنگی نمی کند.»
«پاشنه هایم را به پهلوی اسبم زدم. برو حیوان.»
راه افتادم و بی آنکه جوابی به پیر مرد بدهم از گله دور شدم. هنوز یک تپه را نگذشته بودم که هراسی قوی تر از وحشت لحظاتی قبل در دلم رخنه کرد. نکند اسیر راهزنان شوم. نکند همین یک کیسه اشرفی هم... و عقل حکم می کند که برگردم.
اما نه به اصفهان. به پناه آن پیرمرد چوپان. صدایش مهربان بود و نگاهش پدرانه.
صدای شیهۀ اسبم در سکوت دل تپه پیچید. راه رفته را برگشتم و گله را نشان کردم. از دور که صدای زنگولۀ پیرمرد را شنیدم لبخندی از زیر پارچه سیاه زدم و نفس راحتی از گلوی خشک شده ام خارج کردم. «من برگشتم پیر مرد.» و همان لحظه پارچه از صورتم بر کشیدم. و افزودم: «صدایم را باور کن اما به همان شجاعتی که از مردانگی یک مرد سراغ داری امشب را پناهم می دهی که از آسیب درندگان و دزدان بر حذر باشم؟» نفس پیرمرد همزمان با برخورد نوک عصایش بر دنبۀ گوسفند آخر صف بود.
- «کلبۀ من نزدیک است دخترم می توانی تاریکی را در چادر دیواری من سر کنی. خروس خوان من گله را به صحرا می برم تو را هم بیدار می کنم تا راهی شوی. آذوقه همراهت هست؟»
لبخند زدم و از اسب پیاده شدم. محاسن سفید و چروک های پوست قهوه ای رنگش یاد مرشد را در ذهنم زنده می کرد. افسار اسبم را دور مشتم چرخاندم و پا به پای پیرمرد قوز زده رد گله را گرفتم.
- «می روم پی پسر گم شدۀ چندین ساله ام. تنها یادگار روزهای اندکی که خوش بودم. آه...»
- «به شجاعتت نمی آید محتاج آه باشی ای شیر زن.»
- «جگرم زخم خورده. زخمی که فقط با آه دردش آرام می گیرد.»
- «زخمت تشنه است ای شیر زن و تو با آه آبیاری اش می کنی.»
- «چه حق گفتی و چه خوب می گویی. آری با آه آبیاری اش می کنم تا تازه تر شود.»
- «چرا؟»
- «واهمه دارم فراموشش کنم.»
- «حرفت را باور می کنم. معلوم می شود درد دلها در کوله بار وجودت سنگینی می کند. اما جوانیت کتمان می کند.»
کلبۀ پیرمرد در یک فرسخی کوره دهی در پشت تپه ای سرخ رنگ بود.
گوسفندان به طویله رفتند. اسبم را گوشۀ حیاط به میله آهنین در کنار چاه آب بستم و وارد اتاق شدم. در برابر اندک نور پی سوز مفرغ فقط توانستم کهنگی زیلو و حصیر کف اتاق را تشخیص بدهم و کوزه ای که پشت در جایی به اندازۀ یک وجب اشغال کرده بود. پیر مرد با همسر پیرش که از بینایی محروم بود زندگی می کرد. رفتم کنار رختخواب پیرزن نشستم و سلام کردم.
«به او بگو بانو. از جوانیش همۀ اهل ده او را به این نام می شناختند. به چین و چروک هایش توجه نکن او هم سرگذشتی عجیب و غریب دارد. دوران جوانی و زیبایی اش دشنه به دست جوانهای ده می داد. چشمهایش هم فدای خشم دو برادر عاشق شد.»
به پیرمرد نگاه کردم و به دیوار گلی تکیه دادم. نگاهم سؤال می کرد و او پاسخ داد: «دو برادر عاشقش بودند. دیوانه وار می خواستنش. بالاخره پس از هفت سال عشق به جان یکدیگر افتادند. بانو مرا می خواست و به هیچ یک از آن برادرها جوابی که آبی بر آتش عشقشان باشد نگفت. بالاخره یکی از برادرها که نزد خود فکر می کرد بانو عاشق برادر دیگر شده قاتل شد و برادر خودش را به خون غلتاند.»
باز نگاهم محتاج بود پیرمرد ادامه دهد. پیرمرد سفره ای پارچه ای پهن کرده و کاسه ای از شیر بز وسط آن قرار داد.
«نوش جان.»
و یک ظرف کشمش هم کنارش گذاشت و ادامه داد، «بسم الله» و مشتی کشمش کف دست پیر زن ریخت.
چند تکه از نان خشک را همراه چند جرعۀ شیر جویدم. صدای خرم خرم نانها همزمان با نالۀ پیرزن برخاست.
«من که دندان ندارم.»
پیرمرد نالۀ همسرش را با خنده جواب گفت: «کسی چه می داند این صدف های سفید و درشت ردیف شده در این صورت...»