نمی خواستم و در همان حالت ترس، جان را به جان آفرین تسلیم می کردم.
لباسم غرق خون بود. شدت درد بیشتر شد. لخته های خون بود که روی پاهایم می سایید.
فریاد زدم: «کمک... کمک.»
آنهایی که به مراد دلشان رسیده بودند دلسوز شدند. در اطاق شکستند و پی سوزها را روشن کردند.
ای وای...
فرصت نبود که بر سرشان فریاد بزنم خودتان را به آن راه نزنید. بیایید برگ برنده را بگیرید.
نالیدم از شکم درد. از کمر درد و از این که بچه ام مرده بود.
حکیم آمد. قابله آمد. جهانگیر خبردار شد و دو دستی بر سر خودش کوبید. زاری کردم. از تب شدید سوختم. شبها گریستم. شکمم به حالت اولیه برگشت. دوباره اطاقم سرد و بی روح شد. دوباره جهانگیر دست از محبت کشید.
در رختخواب بستری بودم. هیچ کس به ملاقاتم نیامد. چشم به در دوختم. شاید مادرم پیغام بدهد برگردم خانۀ مرشد. اما هیچ پیغامی نیامد. می دانستم دروغهای نبات مهرم را از دل آنها بیرون آورده. نفرینش کردم. امیدوارم خدا برایت نسازد.
مدتی گذشت. شبها جهانگیر در اطاق نبات می خوابید. کمتر سر سفرۀ من می نشست. نسبت به خرج خانه بی تفاوت شده بود. می گفت:
«صرفه جویی کن. کمتر برو حمام. ندارم خرج دو خانه را بدهم.»
بغض می کردم. چانه ام می لرزید و اشکم سرازیر می شد. به اطاقم که دیوارهایش مونس شبهای تنهائیم بود پناه می بردم. از ته دل اشک بی صدا ریختم.
خدایا چه کنم.
بالاخره زبان باز کردم. حقیقت را گفتم. آن لحظه که جهانگیر تمام زینت آلات را از من پس گرفت خونم به جوش آمد.
- «کجا می روی؟»
«به اتاق نبات. می روم درون تالار... امشب مهمان دارم.»
می دانستم طلعت و شوهرش قرار است مهمانشان باشند. دیگر خسته شده بودم. از این همه ذلت. خواری. داد زدم:
«قاتل بچه ات نبات بود.» و همۀ آنچه را که بر سرم آورده بودند را مو به مو و با ریختن اشک و صدایی لرزان برای شوهرم تعریف کردم. ابتدا باور نکرد اما لحظه ای که جان پدرم را قسم خوردم و دست روی قرآن گذاشتم که جز حقیقت نگفتم از شدت خشم برافروخته شد. طوری که رگهای گردنش متورم و کبود شدند و چشمانش درشت تر از حد معمول و پر از خون نگاه به سمت دستهایم که هنوز روی قرآن بودند فرستاد.
- «چرا همان موقع نگفتی.»
- «بگویم که خون به پا شود. مگر خودت نگفتی تخم نفاق در این خانه نکارم و نگذارم نفرت ریشه کند.»
سرخ شد. به خود لرزید.
- «کجا می روی جهانگیر.»
- «بیچاره اش می کنم. حالا خواهی دید.»
مثل رعد غرید و به تالار رفت. صدای داد و هوارش نه تنها فضای خانه که کوچه را به هم ریخت. زنهای همسایه جمع شدند. پدرم آمد. مادرم در حالی که چنگ به صورتش می کشید داد می زد.
«کمک کنید حالا تکه پاره اش می کند.»
هیچ کس قادر نبود نبات را از زیر لگد و مشت جهانگیر بیرون بیاورد جز مرشد که با خشم وارد تالار شد. نبات دست و پا می زد و جیغ می کشید. همچون گلوله ای به دیوار کوبیده می شد و التماس می کرد اما جهانگیر دست بردار نبود. تا لحظه ای که مرشد بازویش را گرفت و با قدرت او را کنار کشید.
مرشد که چنین توقعی از جهانگیر نداشت و بعید می دانست دست نامردی روی زن بلند کند نظر به اینکه فکر می کرد خطایی از نبات سر زده گفت:
«بگو چه کرده تا خودم سر از بدنش جدا کنم.»
و لحظه ای که جهانگیر فریاد زد: «بچه ام را این چشم سفید کشته.» مرشد سیلی در گوش من خواباند و بلندتر از صدای جهانگیر فریاد زد: «پس این آتش ها از گور تو پدرسوخته بر می خیزد.»
حالا نوبت من بود. اما من از دست شوهر نه که از دست پدرم کتک مفصلی خوردم. جهانگیر بی اعتنا به رفتار پدرم وحشیانه حمله کرد به کوچه، یکراست رفت سراغ در خانۀ همسایه. با لگد در را گشود طوری که یکی از لنگه ها از لولا جدا شد و روی زمین افتاد. جهانگیر نعره زد:
«بیا بیرون قلیچ نامرد.»
قلیچ نام پدر همان پسر بچه بود که برای من سنگ پرتاب می کرد. خون جلوی چشم جهانگیر را گرفته بود. همه در کوچه بودیم. بعضی ها به من بد و بیراه می گفتند. جهانگیر و قلیچ با خنجر و چاقو به جان هم افتادند. خاتون برایم خط و نشان می کشید.
«وای به حال و روزت اگر یک تار مو از سر برادرم کم شود.»
همسایه ها ریختند داخل خانۀ قلیچ. مردها به میانجی رفتند و بالاخره قلیچ را که از چند ناحیه زخمی شده بود، از خانه بیرون کشیدند. جهانگیر که چند خراش کوچک روی پیشانی و گردنش جا مانده بود به سراغ من آمد و فریادی بر سرم زد:
«مقصر تو بودی. اگر از روز اول برایم تعریف کرده بودی شکم این نامرد را...»
به قلیچ زخمی که روی دستهای مردم بیهوش شده بود اشاره کرد و ادامه داد: «سفره می کردم.»
بعد خنجر غلاف کرد و وارد خانۀ خودش شد. حالا نوبت خاتون بود. رفت و چنگ داخل موهای خاتون برد.
- «مار در آستین خودم پرورش داده بودم ها... کثافت بی شرم حالا برای من عاشق می شوی داغش را سر خانه و زندگی من خراب می کنی.»
صورتم از سیلی های پدرم سرخ شده بود. به اطاق خودم رفتم. همسایه ها سعی داشتند جهانگیر را آرام کنند. یکی از زنهای همسایه خاتون را به خانۀ خودش برد تا آبها از آسیاب بیفتد.
مرشد را دیدم که روی پله ایوان نشسته و پیشانیش را زیر کف دست قرار داده و غرق در فکر زمزمه می کند.
«معلوم نیست این یکی چه شیری خورد که گرگ از آب درآمد.»
جهانگیر کنار پدرم نشست. مادرم و طلعت به تالار رفتند تا به داد و هوارهای نبات که مرا نفرین می کرد خاتمه بدهند. می دانستم جهانگیر راجع به من با پدرم صحبت می کند. درهای اطاقم بسته بودند. واضح نمی شنیدم چه می گوید اما یقین داشتم به زودی پدرم متوجه بی گناهی من خواهد شد.
* * *
آن روز در دارالسلطنۀ اصفهان جنب و جوشی عظیم بر پا بود. مردم از پیر و جوان و زن و مرد با جامه های آراسته از طلوع آفتاب در چهار راه ها و معابر عمومی شهر گرد آمده و فراشان دارالحکومه جاده ها را آب و جارو کرده بودند تا نادرشاه و لشکریانش که عازم نبرد دشمنان بودند را بدرقه کنند.
اصفهان با بوق ها و جغجغک ها، جوانها با شمشیرهای برهنه و پیرمردها با گرزهای هشت پر در برابر لشکر نادرشاه از کنار دروازۀ اصفهان گذشتند تا به قصر سلطنتی برسند.
بالاخره یک ساعت پس از طلوع آفتاب طلایه داران لشکر نادرشاه از قصر همایونی خارج شدند و پشت سر آنها نادرشاه در لباس رزم غرق در فولاد و اسلحه نمایان گردید. خروش از جمعیت برخاست و فریاد پیروز باد نادر سرنگون باد دشمنان نادرشاه افشار زمین و زمان را به لرزه در آورد. نادرشاه با لبخندی فاتحانه از میان پارچه های رنگی و پرچمها عبور کرد. در میان لشکر نادرشاه فقط چشم دوخته بودم به جهانگیر. او نیز غرق در لباس رزم قدم برمی داشت.
همه مردم مبهوت جلال و شکوه نادر فریاد می زدند: «نادر دشمن کش است. نادرشاه پسر شمشیر است.»
جهانگیر در این لحظه بود که از لشکر جدا شد و به طرف من آمد.
«تو این جا چه می کنی گلاب. مگر نگفتم با این وضعیت از خانه بیرون نیا.» دستم را گرفت و از میان جمعیت عبورم داد.
- «این طوری می خواهی از بچه ام مراقبت کنی.»
«جهانگیر! برای بدرقه ات آمده ام.»
- «لازم نیست. تو باردار هستی. نمی خواهم این بار هم بچه ام نابود شود. برگرد خانه و استراحت کن. من برمی گردم... خیلی زود.»
- «دلم شور می زند جهانگیر نرو. می دانم دلشوره ام بی دلیل نیست. دیشب خواب دیدم... نمی خواهم بچه ام را بدون پدر، بزرگ کنم... می ترسم جهانگیر... می ترسم.»
جهانگیر دستش را پشت کمرم حلقه کرد تا از هجوم بچه ها به داخل جمعیت در امان باشم.
- «جواب سردار را چه بدهم.»
- «نمی دانم فقط نرو... خواهش می کنم.»
- «نمی توانم... نمی توانم نروم. مگر می شود نروم.»
احساس کردم خودش هم راضی به رفتن نیست و چاره ای ندارد جز این که دوباره به سوی لشکر برود. جهانگیر همچون ریگی که به دریا پرتاب شود یکباره در بین جمعیت پنهان شد.
مجبور شدم از آن معرکه فاصله بگیرم و به خانه برگردم. طبق سفارش جهانگیر رفتم به خانۀ پدرم. با اهل خانواده آشتی کرده بودم. مرشد از آن زمان که متوجه شد نبات بی رحمانه برای از بین بردن بچه من نقشه کشیده تغییر رفتار داده و مثل گذشته در خانه را به رویم باز گذاشت.
خانه خلوت بود. روی تخت نشستم. هشت ماهه بودم. دست روی شکمم گذاشتم.
چه سخت می گذرد این یک ماه آخر.
نه ماه تمام در خانۀ پدرم بودم. تحت مراقبت مادر و خواهرانم. نبات کمتر رفت و آمد می کرد. روسیاه بود و خجل از روی محبتهای پدر و مادرم. هیچ کدام چشم دیدن خاتون را نداشتند. هر روز داستان جدیدی برایشان می گفتم. از موذی گری های خاتون و بی رحمی نبات. مادرم آه می کشید و می گفت:
«ما چه ساده بودیم که حرفهای آنها را باور می کردیم. یادت هست طلعت؟»
و طلعت به من نگاه می کرد و در ادامۀ حرف مادر می گفت:
«می دانی نبات چه حرفهایی پشت سرت می زد.»
- «نه چه حرفهایی.»
«می گفت تو زمانی که زن رجب بودی چشمت دنبال جهانگیر بود. می گفت بعد از این که رجب می رفت سر کار تو از خانه بیرون می زدی و...»
انگشتم را از حیرت و ناباوری گاز گرفتم.
- «قسم بخور که باور کنم.»
- «به جان آقا جانم. حالا باور کردی. تازه می گفت... اصلاً ولش کن خوب نیست حرص بخوری.»
مادرم در حالی که کشک ها را در ظرف سفالی می سایید گفت: «ما چه قدر ساده بودیم که باور می کردیم.»
گوهر مقداری آجیل مشگل گشا در یک ظرف نقره ریخت و روی تخت گذاشت.
«نذر کردم یک پسر تپل مپل برای جهانگیر بیاوری... حقش است که بسوزد. از بس ظالم است. ورپریدۀ چشم سفید با حیله و نیرنگ همۀ خانواده را به هم ریخت. بین خواهرها جدایی انداخت. مگر دستم به آن خاتون لعنتی نرسد. می گفت جواهرات مادرش را تو دزدیده ای.» چنگ به صورتم کشیدم. «من؟...»
مادرم ظرف کشک را کنار گذاشت و دسته های کشک ساب را به لبه اش کوبید.
«ولش کنید حرصش ندهید. دوباره بچه اش می افتد. حرص نخور مادر جان تقصیر ما هم بوده که از صبح تا شب می نشستیم ببینیم چه خبری از تو برایمان می آورد. یک روز می گفت دزدی کردی یک روز می گفت جهانگیر را به جانش انداختی تا کتکش بزند. یک روز هم می گفت فحش به مرشد دادی و مرا نفرین کردی.»
- «من... من غلط کرده ام.»
طلعت ظرف کشک ساب را از دست مادر کشید و بین پاهای خودش قرار داد. بعد شروع به ساییدن کرد و گفت:
«می گفت گلاب گفته اگر مرشد بمیرد فوراً می روم ارث می گیرم.» از روی تخت پایین آمدم. چادر به کمر بستم و در همان حالت که نق نق کنان هیکلم را روی هر پا می انداختم گشاد گشاد قدم برداشتم و دست به کمر زدم.
- «کجا می روی گلاب. نگفتم حرصش ندهید. خونش به جوش می آید. برگرد گلاب کار دست خودت می دهی دختر. کجا می روی.»
- «می روم تا خرخره اش را بیرون بکشم حقش بود آن کتک. نوش جانش...»
خواهرهایم دستم را گرفتند. «ولش کن گلاب، بگذار خدا بزند که چوبش صدا ندارد ولی دوا هم ندارد. همین که اجاقش کور است بس نیست. همین درد باعث شد سرش هوو بیاید. از بس بد نیت و دروغ گو بود. دست تو را از سفرۀ پدر خودت کوتاه کرد با همین دروغها... وای وای از آن خاتون... اصلاً از کجا معلوم مرگ رجب بیچاره زیر سر او نبود. خدا می داند. بیا برویم خواهر. از خدا می خواهد دوباره بچه ات بیفتد. تو حرص نخور در عوض واگذار کن به خدا.»
شب شد، دوباره روز شد. همه مراقبم بودند. می گفتند جهانگیر تو را به این خانه، به ما سپرده. امانت هستی. هم خودت و هم بچه ای که در راه داری. دست به سیاه و سفید نمی زدم.
دوباره ویار ترشی داشتم. مرشد برایم نیم من لواشک ترش آورد. طلعت و گوهر نق نق کنان دو سر کوزه را گرفتند و به سویم آمدند.
«هرچه قدر دلت می خواهد بخور.»
مادرم دستپاچه از داخل مطبخ گفت: «کم بخور دوباره سردی ات می شود. طلعت کوزه را جلوی دستش نگذارید.»
خواهرانم غش می کردند از خنده و دور از چشم مادر و در حالی که لواشم می لیسیدند دست در کوزه می کردند و دانه های درشت شلغم شیرازی را بیرون می کشیدند. «باز می خواهی؟»
«نه دیگر سرم گیج می رود.»
مادر غرغرکنان پله های مطبخ را بالا آمد و دیگی را که در دست داشت کنار حوض گذاشت.
- «نگفتم زیاده روی نکن... صبر کن تا برایت کاچی درست کنم.»
- «نه از شیرینی خوشم نمی آید.»
گوهر ذوق می کرد: «پسر است من هم سر پسرم فقط ترشی می خوردم.»