دویدم داخل کوچه . وقتی جهانگیر را دیدم که پشت به رجب و در چند متری به دیوار تکیه داد . آتش را حس کردم که تمام وجودم را یک باره در خود کشید . رجب چه مظلومانه یک پا به دیوار زده و سر را پایین انداخته . لعنت به من که غرورش را به بازی گرفتم و اورا به این خانه لعنتی آوردم . جهانگیر به محض دیدن من دوید جلو و ملتمسانه پرسید : چی شد گلاب خانم تو را به خدا یک حرفی بزن بچه به دنیا آمد ...
با جمله هایی که اززبان جهانگیر شنیدم تازه نگاه از شوهرم برگرفتم و به یاد آوردم به چه منظور راهی کوچه گشته ام .
-هنوز قابله نیامده . ازدست هیچ کس کاری ساخته نیست . باید قابله بیاید . مادرم گفت همسایه ها را خبر کنم انگار حال نبات خوب نیست و وضعیتش خطرناک است .
رجب پشت از دیوار برکند و جلو آمد . جهانگیر حتی در چنین موقعیتی هم راضی نبود خود را هم طراز رجب ببیند . وروی از او برگرفت . رجب بی اهمیت به رفتار گستاخانه جهانگیر کنار من ایستاد و گفت : چرا از مادرم کمک نمی گیری گلاب . تابه حال چند نفر از زنهای همسایه با دستهای او فارغ شده اند . دویدم داخل خانه رفتم سراغ مادر شوهرم . صدای ناله های مادرم به راحتی شنیده می شد.
بلند شو ننه .
ننه گویی که هفت پادشاه را در خواب می دید چنان بنای خروپف گذشته بود که ...
ای خدا ... ای مردم ...آهای همسایه ها ... وای دخترم مرد . مادر شوهرم رابه شدت تکان دادم دیگر دست خودم نبود ترسیده بودم .
ننه ... آهای ننه .
در خواب و بیداری نفس عمیقی کشیدخواب آلود پرسید : چیه ننه چی شد ... زایید ؟
طلعت غرق در عرق و گریان پرت شد داخل تالار ...
کمک کنید نبات از هوش رفت . بیا گلاب ... بیا ... دستم را کشید . بازوی ننه را گرفتم .
پاشو ننه ... رجب گفت تو واردی .... پاشو تو را به خدا کمک کن ... پاشو .
ننه به سختی از رختخواب جدا شد . بیچاره پیرزن هنوز خواب بودو مثل بچه ها غر غر میکرد .
ای وای صبر کن ... پام درد میکنه ننه .
باهزار بدبختی ننه را با اطاق پشت حوضخانه بردیم . نبات روی رختخوابی که گوشه اطاق پهن شده بود بیهوش چشم برهم نهاده بود و حتی مژه هم نمی زد . لبهایش به رنگ گچ و صورتش مثل کهربا زرد شده بود .
پیرزن پایین رختخواب نبات نشست و شمد را از روی پاهایش کنار زد . گوهر مرتب پیشانی نبات را پاک میکرد و دستمال نمدار روی صورتش می گذاشت .
نتوانستم ببینم . وحشت سراپای وجودم را چنان احاطه کرده بود که حتی قدرت ایستادن هم نداشتم . از اطاق بیرون آمدم .
نمی دانم چه قدر گذشت که یک صدای جیغ به بلندی آن که تمام اهل محل شنیدند از نبات شنیده شد و بعد دیگر هیچ صدایی . همه منتظر بودیم .صدای گریه نوزاد را هم بشنویم اما نه دیگر هیچ صدایی شنیده نشد .
مادر به من و من به او نگاه کردم . هر نگاه یک سوال داشت . بعد هر دو خیره به در حوضخانه منتظر بودیم کسی بیرون بیاید و خبری بدهد . بله بالاخره طلعت بیرون آمد . به دیوار حیاط تکیه داد و گردنش را اندکی کج نگه داشت . زیر نور مهتاب و پی سوزها اشکش را به راحتی دیدم . مادر پرسید : بگو چه خاکی برسرمان شد ؟ نبات چه شد طلعت ؟ طلعت پشت به دیوار سایید و روی زانو نشست . نبات سالم است اما بچه مرد .
مادر دو دستی بر سر خودش کوبید : جواب جهانگیر خان را چه بدهیم . از روی پله بلند شدم و به سمت اطاق رفتم در اطاق نیمه باز بود بچه ای کوچک . خیلی کوچک بود . شاید به اندازه یک کبوتر . دلم کباب شد بچه را روی یک پارچه کنار اطاق گذاشته بودند . طفلکی پسر بود . بدنش خونی بود و موهای ریز سیاهی داشت . نگاه از کودک مرده برگرفتم وبه سمت نبات چرخاندم .بار اول بود که زایمان یک زن را از نزدیک می دیدم . فورا در رابستم و برگشتم ننه بیرون آمد کنار حوض رفت .
طلعت رفت که به جهانگیر خبر بدهد قدم به سوی مادر شوهرم بر می داشتم که خاتون شیون کنان از اطاق بیرون زد .
دست بردم کوزه را برداشتم . آب روی دست مادرشوهرم می ریختم که خاتون در همان حالت جلو آمد و با لگد به کوزه زد .
-پیرزن عجوزه برادرزاده ام را کشتی ...
مادرم یا حسین کشان به میانجی آمد . گیسهای خاتون دردست من و صورت من زیر چنگهای او خراشیده شد .
نمیدانم چه طور ما را از هم جدا کردند . او ناسزا به مادرشوهرم می داد و من جیغ زنان قصد حمله داشتم . معرکه به پا شد . جهانگیر و رجب داخل آمدند . خاتون مرتب داد می زد : بچه ات را این عفریته کشت .
جهانگیر از خشم به خود می پیچید رو کرد به طلعت پرسید : راست می گوید ؟
طلعت انگشتش رااز کنار گاز گرفت و گفت : نه والله به خدا من و گوهر شاهد بودیم .
اما خاتون فریاد زد : بیچاره ! اینها می خواهند شر به پا نشود . خودم دیدم کله بچه را آنقدر فشار داد تا از شکم نبات بیرون بکشد که بچه مرد . جیغ کشیدم . ای خدا نشناس چرا دروغ می گویی مادر رجب چه دشمنی با نبات و بچه شما دارد . خاتون دستهایش را بهکمرش زد و گفت : خودت میدانی . نگذار چفت دهانم را باز کنم و حیثیتت را به باد دهم .
همان لحظه بود که رجب از خشم برافروخته شد و جلو آمد باز کن ببینم . زن من از پاک ترین زن دنیاست .
و مادرشوهرم نیز ادامه داد : دهانت را آب بکش چشم سفید . روی دامن عروس من میتوان نماز خواند .
در این وقت بود که جهانگیر به طرف رجب حمله کرد و ناسزایی به مادرش داد . و رجب خشمگین تر از جهانگیر دستها را باز کرد و هر دو گلاویز شدند . مادرم جیغ می زد و طلعت پای برهنه به کوچه دویده و فریاد می زد :کمک کنید همسایه ها .
مادرشوهرم غش کرد دوباره من و خاتون چنگ و دندان برای هم تیز کردیم . چنان به جان هم افتاده بودیم که قصد جویدن گوشت یکدیگر را داشتیم .
نیمه شب . هنوزه عده ای از همسایه ها در حیاط جمع بودند .
رجب که سروصورتش زخمی شده بود مادرش را کول کرد و با جامه خونین و تکه تکه از میان جمعیت گذشت . دنبال سرش راه افتادم و از شرمی که درخانه پدری گریبانگیرم شده بود چادر روی صورتم پیچاندم . حس میکردم همه با ترحم نگاهمان میکنند . هیچ کس ما را بدرقه نکرد. چون کسانی که ننگ کرده اند از آن خانه خارج شدیم . چنان با خشم آه کشیدم که گویی می خواستم زمین و زمان را به لرزه در بیاورم .
با چه شور و شوقی لباس خریدم و پوشیدم که به مهمانی خانه پدر برویم و حالا با چه حال زاری خانه پدر را ترک می گفتیم . آنقدر شرمسار بودم که در بین راه حتی خجالت کشیدم حالی از مادرشوهرم بپرسم . پیرزن گاهی ناله ای خفیف می کرد و ساکت میشد . هیچ یک حرفی نزدیم . به خانه که رسیدیم . رجب مادرش را روی زمین گذاشت . کلید از گردنش خارج کرد . در باز شد دلم می خواست رجب یک حرفی بزند . یک دشنامی بدهد. بدوبی راهی به خانواده ام بگوید . اما او هیچ حرفی نگفت و لب از لب نگشود مادرش را به اطاق خودش برد . برایش رختخواب پهن کردم و ظرفی پر از آب بالای سرش گذاشتم . پیرزن بی آنکه کلمه ای سخن بگوید . یا گله و شکوه ای داشته باشد چشم بر هم نهاد .
به اطاق خودمان رفتیم رجب پی سوز برنجی را روشن کرد . مشغول پهن کردن رختخواب بودم که گفت : گلاب . راستش را بگو . خاتون از کدام بی حیثیتی می خواست حرف بزند . لبه های لحاف از دستم رها شد . روی تشک نشستم و خیره در چشم رجب گفتم : نمیدانم .
رجب در حالی که لباسهای پاره را از تنش خارج میکرد گفت : می خواهم از زبان خودت بشنوم .
با بغض و صدایی پر از لرزش گفتم : تو به من شک داری رجب ؟ رو به رویم نشست و کلاهش را گوشه ای پرت کرد .
-شالی را که خودت بستی خودت باز کن . نه شکی ندارم اما دیدی که چه گفت وقتی آن حرف ازدهان نجسش بیرون امد اب شدم و به زمین رفتم .
در حالی که شال را از کمرش باز میکردم گفتم : از زبان من فقط می توانی همین را بشنوی .
من پاک به خانه تو آمدم . قسم می خورم .
سرم را بوسید و گفت : حالا خیالم راحت شد . دیگر هیچ توهین و دشنامی برایم مهم نیست .
اجاق روشن کردیم ودیگ آب را رویش نهادیم رجب سروصورتم رابا آب ولرم شست . روی زخمهایم مرهم گذاشت و پیشانیم را با پارچه ای سفید بست .
-رجب ! زیر چشم راستت کبود شده .
-فدای سرت . گفتم که دیگر هیچ برایم مهم نیست نبرد برای مرد است . هم زدم و هم خوردم .
- شانس آوردیم که لباس خانگی بر تن داشت و دست بر خنجر و شمشیر نبرد .
رجب پوزخندی زد و گفت : خنجر با خنجر باید بجنگد نه دست خالی زن . در دل گفتم : برای نامرد چه فرقی میکند که طرف مقابلش مشت خالی دارد یا شمشیر .
صبح روز بعد وقتی چشم گشودم رجب را در رختخواب ندیدم . صدایش کردم . برخاستم و در اطاق را گشودم . گیوههایش را ندیدم . با خود فکر کردم شاید بی سروصدا رفته که مزاحم خواب من نشود . به اطاق مادرشوهرم رفتم . در وپنجره راباز گذاشتم . تا بوی نم از اطاقش خارج شود . گفت : دلش می خواهد در آفتاب بنشیند.
کمکش کردم تا بیاید روی ایوان . بعد مشغول پاک کردن جوشد . با اینکه چندان حال خوشی نداشتم امامشغول کار شدم . لباسهای چرک را کنار حوض جمع کردم . اطاق را جاروزدم . شیشه ها را پاک کردم . هوا ابری بود . انگار دل اسمان گرفته بود دلش میخواست بگرید . ابرها هر لحظه سیاه تر می شدند . دیگر از افتاب خبری نبود . مادر شوهرم رابه اطاق خودم بردم . سینی مسی کنگره ای راکه پر از جو بود . به دستش دادم . به رختخوابها تکیه زد و دوباره مشغول شد.
هر بار به نحوی ماهرانه لبه سینی را پایین می برد و تکانی به سمت بالا میداد . جوها به سمت خودش جمع می شدند و آشغالها یش به سمت دیگر . ماهی فروش درکوچه داد میزد : ماهی ... ماهی زاینده رود .
احساس کردم مادرشوهرم دست از کار کشید و گوش به صدای ماهی فروش داد شاید دلش ماهی می خواهد . شاید چون وضع مالی پسرش را میداند حرفی نمی زند .
چادر سر کردم و رفتم به کوچه ماهی فروش را که دو سطل را توسط یک چوب روی شانه حفظ می کرد صدا زدم .
آهای ماهی فروش بیا ببینم .
چندماهی درشت در یک سطل و مقدار زیادتری ماهی ریز در سطل چوبی دیگر قرار داشتند .
دانه ای چند ؟
-هر ماهی یک سکه .
-گران است ارزانتر بده .
-پنج ماهی ریز ببر یک سکه خوب است .
-اما ما فقط سه نفر هستیم . پنج ماهی زیاد است .
-هرچه دوست داری بده .
سه ماهی درشت خریدم . با ذوق هر سه ماهی را از پولک پاک کردم . مادرشوهرم اجاق را روشن کرد شکم ماهیها را شکاف دادم و تمیز شستم . هر سه ماهی را به چوب مخصوص کشیدم .
ساعتی بیش به برگشتن رجب باقی نمانده بود که ماهیها را روی اجاق گذاشتم . سفره را پهن کردم و کوزه اب را کنار سفره گذاشتم کنار اجاق در انتظار شوهرم به آتش خیره شدم .
هوا کاملا تاریک شده بود . ماهیها با پوست قهوه ای برشته شده در سینی جا گرفتند . رویشان یک دیگ مسی را برعکس گذاشتم تا سرد نشود . رفتم در حیاط را باز کردم کوچه تاریک بود و سوز سردی می وزید هیچ خبری نبود .
پس چرا رجب نیامد .
قدم زدم . ماهیها سرد شدند . هرچه اصرار کردم مادرشوهرم لب به غذا نزد . پیرزن با دلشوره دعا می خواند . نیمه شب بود که حس کردم صدایی در کوچه شنیدم . وحشت کردم واز داخل حیاط پرسیدم : رجب تو هستی ؟
هیچ صدایی نشنیدم . مادرشوهرم ناله ای کردو گفت : صبر کن گلاب من در را باز می کنم .
-این چیه ننه .
-نمی دانم . شاید رجب فرستاده .
-پس خودش کجاست .
گونی را که بسیار سنگین بود داخل حیاط کشیدم . ناگهان مادر شوهرم جیغ کشید . خون ... خون گلاب خون .
ردی از خون به هنگام کشیده شدن کیسه بر زمین تا لب حوض جا مانده بود نمیدانم با چه حالی و چگونه طناب دور گونی را باز کردم .در گونی باز شد و من با دیدن جنازه خون آلود رجب دیگر هیچ نفهمیدم .