جواهرات همراه دارد با قطار از نیویورک به سنت لوئیز می رود...
جف، در حالی که لبخندی تمام نشدنی روی صورتش بود از پنجره به بیرون می نگریست و به تریسی فکر می کرد.
****************
وقتی تریسی به نیویورک برگشت، یکراست به جواهر فروشی مورگن رفت.
کنراد مورگن تریسی را به دفتر کارش راهنمایی کرد و در را بست و بعد دست هایش را به هم مالید وگفت:
_ کم کم داشتم نگران می شدم عزیزم؛ من در سنت لوئیز منتظر تو بودم...
_ شما در سنت لوئیز نبودید.
_ چی؟ منظورت چیست؟
پلک چشم راست او شروع به پریدن کرد.
_ منظور من این است که شما به سنت لوئیز نرفته بودید. شما اصلاً قصد نداشتید در آن جا مرا ببینید.
_ ولی به هر حال من فعلاً این جا هستم! آیا شما جواهرات را همراه دارید؟
_ شما دو نفر را فرستاده بودید که آنها را از من بگیرند.
در چهره مورگن یک نوع حالت گیجی و سر در گمی دیده می شد:
_ نمی فهمم؟
_ در وهله اول من فکر کردم کسی حرف های ما را شنیده و خبر به بیرون درز کرده است، ولی این طور نبود. مگر نه؟ کار خود شما بود. شما به من گفتید که شخصاً برایم بلیط تهیه کرده اید؛ در نتیجه، این تنها شما بودید که شماره کوپه مرا می دانستید. من از اسم عوضی استفاده کرده بودم و تغییر قیافه داده بودم، اما آنها اسم مرا هم می دانستند.
_ یعنی شما می خواهید بگویید کسانی آن جواهرات را از شما دزدیدند؟
تریسی لبخندی زد و گفت:
_ باید به اطلاع شما برسانم که آنها این کار را نکردند.
حالت تعجب در چهره مورگن این بار فوق العاده بود.
_ یعنی هنوز جواهرات نزد شماست؟
_ بله، دوستان شما عجله زیادی داشتند که به هواپیما برسند، این بود که جواهرات را جا گذاشتند.
مورگن برای چند لحظه بدون اینکه حرفی بزند به تریسی نگاه کرد و بعد گفت:
_ معذرت می خواهم.
و از در عقب دفتر کارش بیرون رفت. تریسی با آرامش روی مبل لمید و منتظر او ماند. کنراد مورگن تقریباً پانزده دقیقه بعد برگشت. این بار چهره اش وحشت زده می نمود:
_ متأسفم، اشتباهی روی داده است؛ یک اشتباه بزرگ. شما واقعاً دختر جوان باهوشی هستید خانم ویتنی. شما بیست و پنج هزار دلار کار کرده اید.
و بعد لبخند تحسین آمیزی به او زد و اضافه کرد:
_ لطفاً جواهرات را به من بدهید.
_ پنجاه هزارتا!
_ ببخشید؟
_ من دوبار آنها را دزدیدم آقای مورگن، بنابر این حساب ما می شود پنجاه هزار دلار.
_ نه! متأسفم، من نمی توانم بابت آنها این مبلغ پول بدهم.
صدای او آرام بود. گوشه پلک چشمش دیگر نمی پرید. تریسی از جایش بلند شد.
_ بسیار خوب، هیچ اشکالی ندارد. من سعی می کنم یک نفر دیگر را در لاس و گاس پیدا کنم. کسی که فکر کند آنها این ارزش را دارد.
سپس به طرف در راه افتاد.
کنراد مورگن پرسید:
_ پنجاه هزار؟
تریسی سرش را به علامت تأیید تکان داد.
_ جواهرات کجاست؟
_ در ایستگاه پن، در یک صندوق امانات قفل دار. به محض اینکه پول را بگیرم و سوار یک تاکسی بشوم، کلید آن را به شما خواهم داد.
کنراد مورگن آه شکست را کشید:
_ تو بنده شدی!
تریسی با خوشرویی گفت:
_ متشکرم، باعث خوشحالی من است که با شما معامله می کنم.
*************************
فصل 19
دانیل کوپر می دانست که آن روز صبح که چه ملاقاتی در دفتر آقای " جی_ جی_ رینولدز" صورت می گیرد. کارآگاه ها و بازپرس ها، نتایج تحقیقات و گزارش هایشان را دربارهء سرقت از خانه خانم بلامی روز قبل برای او فرستاده بودند. دزدی ، هفتهء گذشته انجام شده بود. دانیل کوپر از شرکت در جلسات بیزار بود. او بی طاقت تر و کم حوصله تر از آن بود که این جا و آن جا بنشیند و ساعت ها به حرف های ابلهانه این و آن گوش کند. او با چهل و پنج دقیقه وارد دفتر رینولدز شد. جی. جی رینولدز که در حال سخنرانی بود با کنایه گفت:
_ خیلی خوش آمدید.
کوپر حرفی نزد. به نظر جواب دادن، وقت تلف کردن بود. رینولدز هم ادامه داد. تا آن جایی که می دانست، کوپر طعنه و کنایه را در ک نمی کرد. او کاری جز به دام انداختن تبهکاران نداشت. آنچه برای رینولدز اهمیت داشت، نبوغ و زیرکی کوپر بود.
سه نفر از معروف ترین کارآگاهان، " دیوید سویفت "، " رابرت شیفر " و " جری دیوید " در جلسه حضور داشتند. رینولدز گفت:
_ همه گزارش های مربوطه به سرقت از منزل خانم بلامی را خوانده اید، ولی چیزی که شاید ندانید این است که معلوم شده لوئیز بلامی دختر عموی کمیسر پلیس است. او قشقرق به راه انداخته است.
دیوید پرسید:
_ پلیس حالا دارد چه کار می کند؟
_ از دست مطبوعات و رادیو و تلویزیون ها فرار می کند. حق هم دارند، چون آنها با دزدی که در خانه بوده ملاقات کرده وسپس اجازه داده اند که فرار کند.
سویفت گفت:
_ پس باید اطلاعات خوبی در مورد او داشته باشند.
رینولدز با تمسخر گفت:
_ آنها اطلاعات خوبی در مورد روبدشامبر او دارند، آنها چنان تحت تأثیر نبوغ و زیبایی اندام او قرار گرفته اند که مغزشان آب شده است. آنها حتی نمی دانند موهای او چه رنگ بوده است، او ظاهراً یک کلاه فر به سر داشته و صورتش پوشیده از کرم های آرایشی یا در واقع یک نوع ماسک مخصوص بوده. تنها مشخصاتی که آنها از او دارند، بجز یک اندام زیبا چیز دیگری نیست. هیچ سر نخ یا اطلاعاتی که بتوان با آن شروع کرد، وجود ندارد. هیچ چیز.
دانیل کوپر، برای اولین بار لب باز کرد و حرف زد:
_ ولی ما داریم.
همه به طرف او برگشتند و با حالت های متفاوت، ولی غیر دوستانه ای به او نگاه کردند. رینولدز پرسید:
_ شما درباره چی دارید صحبت می کنید؟
_ من این زن را می شناسم.
روز قبل، وقتی کوپر گزارش را خواند. به عنوان اولین قدم منطقی و یک اقدام کاملاً مقدماتی و ابتدایی تصمیم گرفت که از خانه خانم بلامی بازدید کند. از نظر کوپر منطق یک موهبت خدایی بود. یک راه حل ثابت برای همه مسائل و به نظر او این وسیله می بایست از اولین قدم مورد استفاده قرار بگیرد.
کوپر به لانگ ایلند، محلی که خانه بلامی در آن جا بود، رفت و نگاهی به دور و بر انداخت و بدون اینکه از اتومبیل پیاده شود، برگشت. او درهمین بازید کوتاه، آن چه را که می خواست بفهمد، فهمیده بود. خانه در نقطه کاملاً خلوت و دور افتاده ای واقع شده بود و هیچ گونه تردد وسایل نقلیه در آن منطقه دیده نمی شد و این به آن معنی بود که دزد می بایست فقط با تومبیل خود به آن جا آمده باشد.
کوپر تمام دلایل خود را برای مردانی که در دفتر رینولدز جمع شده بودند، توضیح داد و گفت:
_ چون او قطعاً میل نداشته از اتومبیل خودش برای این کار استفاده کند، ناگزیر بوده که از یک اتومبیل دزدی یا کرایه ای برای این کار استفاده کند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که سری به آژانس های کرایه اتومبیل بزنم. من فرض را بر این قرار دادم که او اتومبیل را در مانهاتان کرایه کرده باشد، یعنی جایی که هیچ ردی از خود باقی نمی گذاشت.
جری دیوید از این استدلال راضی نبود. او گفت:
_ تو داری سر به سر ما می گذاری کوپر، درمانهاتان در روز هزاران اتومبیل کرایه داده می شود.
کوپر به اعتراض او توجهی نکرد وادامه داد:
_ تمام آژانس های کرایه اتومبیل به صورت کامپیوتر کار می کنند، تعداد اتومبیل هایی که در روز به خانم ها کرایه داده می شود معمولاً بسیار محدود است. من همه موارد ممکن را بررسی کردم. زن مورد نظر ما به آژانس بوگت، واقع در شماره 61 خیابان 23 غربی مراجعه کرده و یک شورلت کاپری را در ساعت هشت شبی که دزدی صورت گرفته کرایه کرده و سپس در ساعت دو صبح آن را برگردانده است.
رینولدز پرسید:
_ چطور فهمیدی این همان اتومبیلی است که او کرایه کرده است؟
کوپر با بی حوصلگی گفت:
_ من کیلومتر استفاده شده از اتومبیل را بررسی کردم. سی و دو کیلومتر برای رفتن سی و دو کیلومتر برای برگشتن به لانگ ایلند از این اتومبیل استفاده شده بود. آژانس های کرایه اتومبیل موقع تحویل وسیله نقلیه شماره کیلومتر آن را یادداشت می کنند. این اتومبیل به اسم خانم الن برانچ کرایه شده بود.
دیوید سویفت حدس زد:
_ یک اسم دروغین و قلابی.
بله، ولی اسم اصلی او، تریسی ویتنی است.
همه آنها به او خیره شدند:
_ تو لعنتی از کجا این را می دانی؟!
_ او اسم و آدرس جعلی داده بود، ولی او می بایست برگ تحویل گرفتن اتومبیل را امضا می کرد. من کپی اصلی او را برداشتم و با همکاری پلیس " پلازا"، آن را برای انگشت نگاری فرستادم. دقیقاً با امضای تریسی ویتنی منطبق است. این زن مدتی در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا بوده. اگر یادتان مانده باشد، حدود یک سال قبل من با او در مورد دزدیده شدن تابلوی نقاشی رنوار صحبت کرده بودم.
رینولدز سرش را تکان داد:
_ بله، یادم هست؛ شما گفته بودید که در آن موقع بی گناه بود.
_ همین طور هم بود، ولی بیش از آن چه که گفتم گناهکار نیست.
_ پس آن حرامزاده کوچولو دوباره این کار را کرد؟
رینولدرز سعی کرد لحنش خالی از حسادت باشد:
_ کار قشنگی بود کوپر، خیلی قشنگ. باید توقیفش کنیم ...
_ به چه جرمی؟
کوپر به آرامی ادامه داد:
_ کرایه اتومبیل؟ ما کوچک ترین مدرکی علیه او نداریم.
شیفر پرسید:
_ پس چکار باید بکنیم؟ باید بگذارییم برای خودش آسوده و آزاد بگردد؟
کوپر جواب داد:
_ فعلاً بله، ولی حالا دیگر ما می دانیم که او کیست و چه کرده است. حدس من این است که او باز هم دست به این کار خواهد زد و وقتی بخواهد شروع کند دستگیرش می کنیم.
جلسه، عملاً پایان یافته بود. کوپر احتیاج به یک دوش داشت. او دفترچ هکوچک سیاه رنگش را باز کرد و با دقت، روی یکی از صفحات آن نوشت: تریسی ویتنی.
*****************************
فصل 20
تریسی فکر کرد:
_ حالا وقت آن رسیده است که زندگی جدیدم را شروع کنم، اما چه نوع زندگی؟ من از بیگناهی و یک قربانی ساده بودن رها شدم و به یک ...
_ حالا دنبال چه نوع زندگی باید باشم؟
تریسی به یاد جوزف رومئو، آنتونی اورساتی، پری پوپ و قاضی لاورنس افتاد و با خود گفت:
_ نه، دیگر من یک انتقامجو نیستم. من حالا چیز دیگری شده ام، یک زن ماجراجو و جسور.
او پلیس را گول زده بود، دو شارلاتان حقه باز را دست به سر کرده بود و به جواهر فروش دزد نارو زده بود.
تریسی یه ارنستین و آمی فکر کرد و در دلش احساس درد و اضطراب کرد. به فروشگاه شوارز رفت و یک سری کامل عروسک خیمه شب بازی با شش شخصیت مختلف خرید و برای آمی فرستاد. روی کارت این هدیه نوشته بود: دلم برایت تنگ شده است، با عشق، تریسی.
بعد به فروشگاه پوست در خیابان " مادیسون " سر زد و یک پوست روباه برای ارنستین خرید و روی کارت آن خیلی ساده نوشت: متشکرم، ارنی. تریسی. و با مبلغ دویست دلار پول آن را برای ارنی پست کرد.
تریسی احساس می کرد که با این کارها، تمام بدهی اش را پرداخته است. چه احساس زیبایی بود. او آزاد بود که به هر جا می خواهد برود و هر کاری که دوست دارد، بکند. او به هتل " پالاس هلمسلی " رفت و آزادی اش را جشن گرفت. از اتاقش در طبقه چهل و هفتم برج هتل می توانست به پایین نگاه کند و کلیسای " پاتریک" و پل " جرج واشینگتن" را ببیند. جایی که تا چند وقت پیش در آن زندگی می کرد، کمی دورتر از آن جا دیده می شد. تریسی فکر کرد:
_ دیگر هرگز!
او به طرف شامپانی که روی میز بود رفت و آن را باز کرد و یک جرعه نوشید. آفتاب بر فراز آسمان خراش های مانهاتان در حال غروب بود. تا دقایقی دیگر ماه بالا می آمد. تریسی تصمیم خود را گرفت. او به لندن می رفت. او اینک آمادهء پذیرش رویایی ترین چیزهایی بود که زندگی می توانست به او بدهد. تریسی فکر کرد:
_ من استحقاق خوشبخت شدن را دارم.
روی تخت دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد تا خبرهای شامگاهی را ببیند. با دو نفر مصاحبه می شد. " بوریس ملینکوف " و " پیتر نگولسکو ". اولی مردی کوتاه قد، چهار شانه و روسی بود که کت و شلوار قهوه ای به تن داشت و دیگری قدی بلند، باریک و قیافه ای برازنده و آراسته داشت.
تریسی فکر کرد:
_این دو نفر احتمالاً چه وجه مشترکی می توانند داشته باشند؟
خبرگزار تلویزیون پرسید:
_ مسابقه شطرنج در کجا برگزار خواهد شد؟
ملینکوف پاسخ داد:
_ در سوچی، نزدیک دریای سیاه.
_ شما دو نفر قهرمانان جهانی شطرنج هستید، در بازی قبلی، هر دوی شما مساوی کردید. اکنون آقای ملینکوف دارای عنوان قهرمانی است. شما آقای نگولسکو آیا تصور می کنید که بتوانید این عنوان را از وی