كوپر فكر كرد:
- چطور مردم مي توانند اينقدر احمق و ساده لوح باشند؟
ماموريت كوپر تمام شده بود. وقتي به هتل برگشت، اولين كاري كه كرد اين بود كه همه لباس هايش را از تنش بيرون آورد و قدم به وان گذاشت. او از سر تا پايش را شست و گذاشت كه بيش از نيم ساعت آب ولرم دوش روي سر و تن او بريزد. بعد، وقتي خودش را خشك كرد و لباس پوشيد، پشت ميز نشست و نوشتن گزارش را شروع كرد:
شماره پرونده: 412-830-72-ي
به: ج.ج.رينولدز
از: دانيل كوپر
من به اين نتيجه قطعي رسيدم كه تريسي و بتني به هيچ عنوان، هيچ گونه رابطه اي با دزدي تابلوي نقاشي مورد نظر ندارند. نظر من اين است كه، رومنو با يك توطئه و با شگرد خاصي اين دزدي ساختگي را جعل كرده كه پول بيمه را بگيرد و بعداً نقاشي را در فرصت مناسبي به يك كلكسيون دار خصوصي بفروشد. شايد تاكنون اين تابلو از كشور خارج شده باشد و چون اثر معروفي است، احتمال دارد كه از سويس سردربياورد. جايي كه مي توان آن را به راحتي و به قيمت خوبي فروخت و حمايت قانوني هم دارد. در آن كشور، اگر خريداري ادعا كند كه آن را بدون آگاهي از دزدي بودنش خريده است، دولت سوئيس، اجازه نگهداري آن را به او خواهد داد. حتي اگر مشخصاً ثابت شده باشد كه دزدي است.
پيشنهاد:
از آن جا كه هيچ گونه دليلي، دال بر اين كه ثابت كند رومنو مقصر است وجود ندارد، موكل ما بايد پول آن را براساس قراداد بيمه نامه به وي بپردازد. بعلاوه، بي فايده است چنان چه براي دست يابي به تابلو و يا جبران خسارت به سراغ تريسي برويم. زيرا او از اين تابلو و يا منبع ديگري كه من قبلاً با آن تماس نگرفته باشم اطلاعي ندارد. بعلاوه، طي پانزده سال آينده در زندان زنان لوئيزيانا محبووس خواهد بود.
دانيل كوپر مكث كرد و به ياد تريسي و بتني افتاد و فكر كرد كه آيا بقيه مردها هم توجه كرده اند كه او تا چه حد زيباست؟ آيا پس از گذراندن پانزده سال زندان چه بر سر او خواهد آمد؟
اين موضوع نهايتاً هيچ ربطي به او نداشت. دانيل كار گزارش را امضا و به ساعتش نگاه كرد كه ببيند آيا براي گرفتن يك دوش ديگر وقت دارد يا نه؟
9
تريسي را در رخسويخانه زندان، به كار گماردند. سي و پنج نوع كار مختلف براي زندانيان وجود داشت كه رختشويي، از بدترين آن ها بود.آن جا يك اتاق بزرگ و گرم، پر از ماشين هاي لباسشويي و ميزهاي اتو و مقادير متنابهي لباس هاي چركين و يا شسته شده بود. پر و خالي كردن ماشين هاي لباسشويي و جمل سبد هاي بزرگ لباس هاي شسته شده به قسمت اتوكشي، يك كار پر زحمت و كمرشكن بود كه به فكر كردن نيازي نداشت. كار از ساعت شش صبح شروع مي شد و زندانيان حق داشتند، بعد از هر دو ساعت كار، ده دققه استراحت كنند و در پايان نه ساعت كار روزانه، اكثر زن ها از فرط خستگي در حال افتادن به روي زمين بودند.
تريسي به طور يكنواختي به سر كار مي رفت و بر مي گشت و با هيچ كس حرف نمي زد. او پيله اي از سكوت و انزوا به دور خود تنيده بود.
وقتي ازنستين ليتل چپ از وضع تريسي با خبر شد، گفت:
- كار در رختشويخانه براي او خيلي سنگين است.
تريسي جواب داد:
- من اهميتي نمي دهم.
ليتل فكر كرد:
- اين دخترك، با آن زن وحشت زده جواني كه سه هفته قبل وارد زندان شده بود، كاملاً تفاوت دارد. چيزي بايد او را تغيير داده باشد.
ارنستين ليتل چپ خيلي مايل بود كه بداند چه اتفاقي روي داده است.
در روز هشتم، تريسي در رختشويخانه نماند. در اولين ساعات كار، يكي از زندانيان ها نزد او آمد و گفت:
- محل كار نو تغيير كرده است، بايد به آشپزخانه بروي.
و اين كاري بود كه همه زندانيان مشتاق انحام دادن آن بودند.
در آشپزخانه زندتن، دو نوع غذاي متفاوت پخته مي شد. يكي براي زندانيان كه معمولتً مقداري گوشت با مخلوطي از سبزيجات، سوسيس سرخ كرده و لوبيا، و يك نوع خوراك غير قابل خوردن شبيه به خورشت بود كه خود زندانيان مي پختند. در حالي كه، غذاي نگهبانان و كاركنان رسمي زندان جداگانه و توسط آشپز هاي خبره پخته مي شد. غذاي آن ها شامل: استيك، ماهي، تكه هاي گوشت سرخ شده، مرغ ، سبزيجات تازه و ميوه و انواع دسر ها بود. ولي كساني كه در آشپزخانه كار مي كردند فرصت استفاده از آن غذا ها را داشتند و از اين موقعيت خود، كمال استفاده را مي بردند.
وقتي تريسي به آشپزخانه منتقل شد، از مشاهده ارنستين ليتل چپ در آن جا، به هيچ وجه تعجب نكرد.
تريسي به كنار او رفت و در حالي كه به سختي سعي مي كرد لحن دوستانه اي داشته باشد، گفت:
- متشكرم.
ارنستين زير لب غرغري كرد و چيزي نگفت.
- چطور توانستي مرا از آن جا بيرون بياوري؟
- كسي كه آن جا را اداره مي كرد، ديگر با ما نيست؟
- چه اتفاقي براي او افتاده؟
- ما اين جا يك سيستم داريم. اگر نگهبان، آدم مشكلي باشد و بخواهد براي ما دردسر درست كند، او را از سر باز مي كنيم.