هستی نمی اندیشد و جز نیستی هیچ چیز دیگر را در نظر نداشت .
چشمهایش را بست و به وسط خیبان پرید ، به این امید تا در مسیر طوفان سهمگین زندگی ، اخرین ضربه کاری بر وجودش وارد شود و ان چنان ان را متلاشی نماید که دیگر اثری از ان باقی نماند .
درست در لحظه ای که منتظر اخرین ضربه کاری بود ، احساس کرد دست قدرتمندی بازویش را گرفت و با فشار او را کنار کشید و طنین صدائی در گوشش پیچید که می گفت :
-داشتید چی کار می کردید خانم ؟
-چرا جلویم را گرفتید ؟ چرا نگذاشتید اسوده شوم ؟
-شوهرتان هامون را با خودش برده ، اینطور نیست ؟
-همین طور است ، او هامون را با خودش برده و من دیگر امیدی به زندگی ندارم .
هاتف با لحن محبت امیزی گفت :
مفهموم زندگی این نیست که هر وقت ناامید شدی دشنه ای برداری و در قلبت فرو کنی ، دنیا که زیر و رو نشده ، هر چه باشد او پدرش است و هر چقدر هم ستمگر باشد به هامون اسیبی نخواهد رساند ، خیالتان راحت باشد ، من تلافی می کنم و هر طور شده او را به شما باز می گردانم .
-از دست شما کاری ساخته نیست .من می دانم .
-انچه بیشتر باعث ناامیدی می شود تلاش برای نا امید شدن است ، حالا کجا می خواهید بروید ؟ به خانه یا اموزشگاه ؟
-مجبورم به خانه برگردم ،گرچه به خوبی می دانم که برادرم تلافی ظلمی را که به من رفته بر سر خودم در خواهد اورد .
افرین اشک ریزان پاسخ داد :
-من با خشونت بزرگ شده ام ، موقعی که پنج سال بیشتر نداشتم شاهد خشونت پدرم نسبت به مادرم بودم و این خشونت در ضمیر ناخوداگاهم باقی ماند و بعد از ان برادرم ارش از هر فرصتی برای ازردنم استفاده می کرد ، از کوچک ترین حرکتم ایراد می گرفت و تلافی همه ی کمبودهایش را سر من در می اورد . از همان اوان کودکی همه ی ضربه ها به روی سر شکسته ام فرور می امد و روز به روز شکاف این شکستگی عمیق تر می شد . انکار نمی کنم که در انتخاب راه زندگیم اشتباه کرده ام ،اما هیچکس به خودش زحمت نمی دهد از من بپرسد ریشه این اشتباه در کجاست ، مرا ببخشید سرتان را درد اوردم و باعث زحمتتان شدم .
-زحمتی نیست ، فعلا به خانه بروید و استراحت کنید ، خداحافظ.
افرین قدمهایش پیش نمی رفت ، به خوبی می دانست که ارش بعد از شنیدن خبر ربوده شدن هامون چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد ، او هم عکس العمل ارش را پیش بینی می کرد و هم عکس العمل مادرش را .
الهه با وجود اینکه دلش از دست بلائی که افرین با دست خودش به سر خود اورده بود خون بود ، ولی مادرانه با این قضیه برخورد می کرد و خیال نداشت دردی بر دردهایش بیفزاید ، اما ارش به محض اینکه از ربوده شدن هامون مطلع گردید فریاد زنان از جا برخاست و گفت :
-مادلر بگذار چاقو بردارم و شکمش را پاره کنم . این دختر برای لای جرز خوبست ، عرضه نگهداشتن یک بچه بی زبان را نداشت ، فایده زنده بودنش چیست ؟
انچه که افرین از دست داده بود همه زندگیش بود و در دست از دادنش هیچ تقصیری متوجه خود نمی دید ،زاری کنان رو به ارش کرد و گفت :
-حق با توست برادر ، مرا بکش و راحتم کن .
-غلط می کنه تو رو بکشه ، مگه شهر هرته ، جرات داری بیا جلو ، اون چاقو رو تو شکم من فرو کن تا راحت بشم ، تقصیر توس ، اگه می ذاشتی بچه شو من نگردارم که دس عرفان بهش نمی رسید ، مگه این بچه چه ازاری به من داشت که هی نق زدی که شدی لله بچه ، حالام به جای اینکه فکری واسش بکنی ، می خوای چاقو تو شکمش فرو کنی ، عقلت کجا رفته مرد ، این دختر خودش داره از غصه می میره ، تو دیگه چرا مرگشو جلو می اندازی ، بذار به درد خودش بمیره .
حق با الهه بود ، افرین داشت با درد خودش می مرد ، بدون کور سوی نور شمع وجود هامون زندگی برایش مفهومی نداشت . با وجود اینکه هاتف می کوشید تا او را به زندگی امیدوار کند اما به خوبی می دانست که دیگر امیدی نیست .
افسانه می خواست سر راه زندگیش را بگیرد و در همانجا متوقفش سازد ، نه نمی خواست در انجا متوقفش سازد ، بلکه می خواست وادارش کند به عقب بازگردد ، به سه سال پیش و در همانجا متوقفش نماید .
خانه ای که برای حفظ ان ناچار شد همه انچه را که داشت از دست بدهد ، در سکوت و تاریکی محض فرو رفته بود ، دیگر نه ذرات پراکنده خاطرات دوران کودکیش در ان خانه وجودش را می لرزاند و نه مشاهده یادگاری های با ارزش مادرش .
مدتها بود که نفیسه نه غم خواهرش را احساس می کرد و نه خود را در ان شریک می دانست ، دلش انباشته از شادی بود و به دنبال فرصتی می گشت تا این شادی را با افسانه قسمت کند .
سوز دل افسانه ان چنان عمیق و سوزان بود که نه برق شادی را که در چشمان نفیسه می درخشید مشاهده می کرد و نه به دنبال علتش می گشت .
نفیسه اکثر اوقات روز را بیرون از خانه می گذراند ، افسانه علت گریز او را از خانه نمی دانست و درست در لحظه ای که نیاز درد دل و تنها بودن با او وجودش را می انباشت ، او را نمی یافت .
بعد از اینکه افرین از خانه همسرش گریخت و به امید صدور رای دادگاه در منزل مادرش به انتظار نشست ، افسانه می پنداشت که نفیسه اکثر اوقاتش را با او می گذراند ، اما موقعی که از افرین سراغش را گرفت و پاسخ شنید که حدود دو هفته است با هم تماسی نداشته اند ، متعجب شد و به نظرش رسید وقتش است تا با خواهرش به گفتگو نشیند .
انروز بعد از بازگشت به خانه ، نفیسه انتظار افسانه را برای گفتگو احساس نکرد ، اما انتظاری که افسانه داشت ، درست همان انتظاری بود که نفیسه داشت ، او هم به دنبال فرصتی برای درددل با خواهرش می گشت .
افسانه به دنبالش وادر اتاق شد و پرسید :
نفیسه بدون اینکه به او بنگرد پاسخ داد :
-نه فرصت نکردم چطور مگر ؟
-اخر این روزها اکثرا خانه نیستی ، فکر کردم شاید وقتت را با او می گذرانی .
-دلم می خواهد وقتم را با او بگذارنم ، اما فرصتش را ندارم بیچاره افرین بدجوری به دام افتاده ، ارش دست از ملامت و سرکوفت زدنش برنمی دارد و بیست و چهار ساعت خون به دلش می کند ، عرفان هم که مرتب در کمین نشسته و راحتش نمی گذارد ، اما ازوقتی به زندان افتاده افرین نفسی به راحتی می کشد .
-این اخبار که کهنه شده ، معلوم می شود خیلی وقت است از او بی خبری ، مگر نمی دانی عرفان دو هفته پیش از زندان ازد شده و هامون را از مهدکودک ربوده .
با تعجب به افسانه نگریست و پاسخ داد :
نه نمی دانستم ، بیچاره افرین ، خوب می فهمم الان چه حالی دارد .
-اما چطور تو از این اخبار بی خبر ماندی ؟
نفیسه سوالش را نشنیده گرفت و گفت :
-راستش من می خواهم ازدواج کنم ، مدتهاست که می خواستم در این مورد با تو حرف بزنم ، اما چون عزا دار بودی، ترجیح می دادم در مورد شادی دلم با تو صحبت نکنم .
-اشتباه نکن ، من عزا دار نبودم ،ما عزا دار بودیم ، حجت در حق هر دو ما پدری کرد .
نفیسه با بی اعتنائی پاسخ داد :
-درست است که در حق من پدری کرد اما در ظاهر شوهر تو بود و تو بیشتر عزا دار بودی .
-می خواست در حق من پدری کند اما ندانسته زندگیم را به اتش کشید .
-تقصیر خودت است که گذاشتی با زندگیت بازی کند ، تو هیچ
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)